گنجور

 
۸۰۱

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۱۰۵

 

... چار تکبیری زند بر ذات خود لیل و نهار

ای نادر یافته یافته و نادیده عیان ای در نهانی پیدا و در پیدایی نهان یافت تو روز است که خود برآید ناگهان یا ونده تو نه بشادی پردازد نه به اندهان بسر بر ما را کاری که از آن عبارت نتوان

هم عزیز است هم رحیم عزیز به بیگانگان است و رحیم به مؤمنان اگر عزیز بود بی رحیم هرگز کس او را نیابد و اگر رحیم بود بی عزیز همه کس او را یابد عزیز است تا کافران او را در دنیا نیابند و رحیم است تا در عقبی مؤمنان او را به بینند

پیر طریقت گوید زندگی همه با یاد تو و شادی همه با یافت تو و جان آنست که در او شناخت تو است خدایا موجود نفسهای جوانمردانی حاضر دلهای ذکر کنندگانی تو را از نزدیک نشان می دهند و برتر از آنی از دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی ندانم که در جانی یا خود جانی نه اینی و نه آنی جانرا زندگی می باید تو آنی

ای مسکین تا کی در صنایع نگری یک بار در صانع نگر تا کی به بدایع مشغول باشی یک بار به مبدع مشغول شو تا کی مرد هر دری باشی مرد هر دری را هرگز صلاح و فلاح نبود هزار باروی رویین از جای برکندن آسان تر از آن باشد تا مرد هر دری را به یکدر بازآوردن در حالت قبض گاهی نوری تابد که بشریت در جنب آن ناپدید شود نوری و چه نوری که از مهر ازل نشان است و بر سجل زندگانی عنوان هم راحت جان و هم عیش جان و هم درد جان است

هم درد دل منی و هم راحت جان ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۰۲

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۱۱۰

 

... الهی وقت را بدرد می نازم و زیادتی را میسازم به امید آنکه چون در این درد بگدازم درد و راحت هر دو براندازم

هر که شعله ای از نور صدق بر او تافت بار دنیا نتواند کشید و زینت و تنعم دنیا نتواند دید و هر که از تفرقه رسم و عادت خلاصی یافت و نسیم حقیقت بر فطرت او وزید ناز بهشت نتواند کشید الهی دوستان تو سران و سر هنگانند و بی گنج و خواسته توانگرانند و به نام درویشانند و به حقیقت توانگران جهان خود ایشانند دردها دارند و از گفتن آن بی زبانند

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۰۳

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۱۱۷

 

پیر طریقت گوید الهی من به قدر و شأن توا نادانم سزای تو را ناتوانم در بیچارگی خود سرگردانم و روز بروز در زیانم چون منی چون بود چنانم و از نگرستن در تاریکی بفغانم که خود هستمان را بر هیچ دانم و چشم بروزی دارم که تو مانی و من نمانم چون من کیست اگر آنروز بینم و اگر به نبینم به جان فدای آنم

ای جوانمرد سفر آخرت دراز است زاد و توشه برداشتن باید و از مقام بازپرسی اندیشه باید پل صراط بس باریک و تند است مرکب طاعت ساختن باید و برای روز شمار ایمان داری و ترک گناه کاری باید و چون خداوند با کارهای نهان و آشکار بنده آگاهی دارد از او شرم داشتن باید

الهی تو آنی که خود گفتی و چنانکه خود گفتی چنانی عظیم شأنی و بزرگ احسانی و عزیز سلطانی دیان و مهربانی هم نهانی هم عیانی دیده را نهانی و جانرا عیانی من سزای تو ندانم و تو دانی ...

... آنچه چون برق است از فکرت زاید و آنچه پاینده است از لذت ذکر آید و آنچه غالب است از سماع و نظر خیزد آنچه برق است دنیا فراموش کند تا ذکر آخرت روشن شود و آنچه پاینده است از آخرت مشغول دارد تا حق عیان گردد و آنچه غالب است رسوم انسانیت محو کند تا جز از حق نماند

آشامنده شراب دوستی از دیدار بر میعاد است وبنده راستگو برسد باآنچه بر مراد است الهی بود من بر من تاوان است تو یکبار بود خود بر من تابان الهی معصیت من بر من گران است تو آب جود خود بر من باران الهی گناه من زیر حلم تو پنهان است تو پرده عفو بر من گستران

گفته اند ارادت مرید خواست خود او است و خواست مرد از خواست حق خیزد و تا او نخیزد نخواهد و تا نخواهد نجوید اینها همه منزلهای بندگی است و مرحله های پرستندگی مرید چون این منزلها را باز برد مطلوب او جمله طالب گردد و ندای ارجعی الی ربک بجان وی رسد و گوید گاه آن رسیده که بازآیی و با ما باشی ...

... کز رشته تو سری در انگشت منست

زینهار که چون آیی از راه دنیا نیایی که پایت به گل فرو رود و از راه نفس نیایی که به ما نرسی بردرگاه ما تنها دل را بار است و هیچ چیز دیگر را بار نیست

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۰۴

خواجه عبدالله انصاری » مقامات » بخش ۹

 

خبر را در مسامرت جوار نیست و سمر در مکاشف بکار نیست با دوست سخن گفتن فرط وفاست و وحشت از راه روفتن شرط صفاست گه حکایت اشتیاق دراز و گه شکایت فراق آغاز کند و گه سرکشی و ناز کند بار مشاهده به قوت تربیت مسامرت تواند کشید و شربت قربت بر سماع نوش باش معشوق توان چشیدن و در آنحال که مرد به صفت خویش قایم است مسامر از مشاهده محجوب آید در بدایت مرد عیان باشد و راز نهان و در نهایت راز عیان باشد و مرد نهان

مرا بی من چنین عشق تو کردا ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۰۵

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۴۷

 

الهی از آن خوان که بهر پاکان نهادی نصیب من بینوا کو اگر نعمتت جز بطاعت نباشد پس آنرا بیع خوانند لطف و عطا کو اگر در بها مزد خواهی ندارم و اگر بی بهادهی بخش ما کو اگر از سگان توام استخوانی و اگر از کسان توام مرحبا کو الهی یک دل پر درد دارم و یک جان پر زجر خداوندا این بیچاره را چه تدبیر بار خدایا درماندم نه از تو لکن درماندم در تو اگر غایب باشم گویی کجایی و چون بدرگاه آیم در رانگشایی

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۰۶

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۸۷

 

... الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است از دوستان است الهی چون آتش فراق داشتی دوزخ پر آتش از چه افراشتی

الهی چون سگ را در این درگاه بار است و سنگرا دیدار است عبدالله را با ناامیدی چه کار است

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۰۷

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۸۸

 

در بارگهت سگان ره را بار است

سگ را بار است و سنگ را دیدار است

چون سگ صفت سنگدل از رحمت تو

نومید نیم که سنگ و سگ را بار است

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۰۸

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۱۳۲

 

الهی آب عنایت تو بسنگ رسید سنگ بار گرفت از سنگ میوه رست میوه طعم و مزه گرفت

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۰۹

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۱۵۸

 

خدایا این نشان قربت است یا محض رستاخیز هرگز بشارت ندیدم تهدیدآمیز ای مهربان بردبار ای لطیف نیک بار آمد بدرگاه خواهی به ناز دار و خواهی خوار دار

گر شوند این خلق عالم سربسر خصمان من ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۱۰

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۱۶۹

 

الهی مران کسی را که تو خود خواندی آشکار مکن گناهی را که تو خود پوشیدی کریما خود برگرفتی و کس نگفت که بردار اکنون که برگرفتی مگذار و در سایه لطف خود میدار و جز به فضل و رحمت خود مسپار الهی آب عنایت تو به سنگ رسید سنگ بار گرفت درخت رویانید درخت میوه بار گرفت چه درختی درختی که بارش همه شادی مزه اش همه انس و بویش همه آزادی درختی که ریشه آن در زمین وفا شاخ آن برای رضا میوه آن معرفت و صفا حاصل آن دیدار و لقاء

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۱۱

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۲۰۰

 

خداوندا یکبار این پرده من از من بردار و عیب هستی من از من وادار و مرا در دست کوشش مگذار بار خدایا کردار ما در میار و زبان ما از ما وادار

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۱۲

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۲۱۸

 

... من که باشم که به تن رخت وفای تو کنم

دیده حمال کنم بار جفای تو کشم

گر تو بر من به تن و جان و دلی حکم کنی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۱۳

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۲۵۶

 

الهی بود من بر من تاوان است تو یک بار بود خود بر من تابان مصیبت من بر من گران است تو آب خود بر من باران

خداوندا گناه من زیر حلم تو پنهان است تو پرده عفو بر من گستران

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۱۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... و آنجا که روی تست همه یکسر آفتاب

باغیست چهرۀ تو که دارد بنفشه بار

سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب ...

... مخدوم ملک پرور صدر جهان که هست

در پیش بارگاهش خدمت گر آفتاب

سردار مجد دولت و دین کز برای فخر ...

ازرقی هروی
 
۸۱۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... وین طرفه تر کجا قدری وام کرده ام

از مردم بخیل سبک بار سگ نژاد

زان پیشتر که چشم بمالم ز خواب خوش ...

... از کیسۀ دروغ نهم پیش ریش او

تاریخ شاهنامه و اخبار سندباد

چندان دروغ زشت فرو کوبمش بسر ...

ازرقی هروی
 
۸۱۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

... بر آن میوه بتازد چو خرد سوی جگر

زین گل و میوه همان به که یکی گیرد بار

زین گل و میوه چه گویی که چه باشد خوشتر ...

... حرکات تو گه رزم سبک روح چو سیم

سکنات تو گه بزم گرانبار چو زر

ای سوی لشکر بدخواه شتابان کشتی ...

ازرقی هروی
 
۸۱۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... بمانده دل بغمان در نژند و جان مضطر

چهار بار شدی سوی بلخ و هر باری

بنوع طرفه شود مانعت قضا و قدر

یقین بدان که درین بار خیر مانع نیست

بلی که مانع تو هست عین صورت شر ...

... نه طول چرخست این و نه سد اسکندر

و گر هوای تبار و گهر بساده دلی

همی ز عزم سفر خواندت بعزم حضر

خدایگان تو با تو بخوبی آن کردست

که نسبت تو ندیدند در تبار و گهر

جز از گریستن بیهده ز تنگدلی ...

ازرقی هروی
 
۸۱۸

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... شدی جرم زمین یاقوت احمر

زمین باران جودش گر بیابد

بجای سبزه روید از زمین زر ...

... بگیتی ز آب و آتش تیزتر نیست

دو جان او بار سلطان ستمگر

سیاوش را و خسرو را نیازرد ...

... سماریهای عنبر چون گران شد

فرو بارد ز عنبر عقد گوهر

وزان باریدن گوهر بنیسان

بخندد باغ و بر بالا صنوبر ...

ازرقی هروی
 
۸۱۹

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

... که در خیال تو دارد نهان من پیکر

شنیده ام صنما من که بار مشک کنند

از آن جگر که ز آتش بدو رسید اثر ...

... خیال رای ترا اندر آسمان اختر

خجسته کلک گهر بار عنبر افشانت

همی ز عنبر و گوهر برد حروف و سطر

هزار بار بروزی بحد تاریکی

بتاختن شود وگوهر آورد بی مر ...

ازرقی هروی
 
۸۲۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار

افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار

گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان ...

... آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک

نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار

سیر آب وآتش و ماهی و مار از وی برند ...

... زین نکوتر کش نبیند حکم جبر و اختیار

گر نکردی چرخ پیدا دست گوهر بار تو

مر زبان را الفظ بخشش نامدی هرگز بکار ...

... گر بود خاک گران را ازسبک طبع تو بهر

ور بود چرخ سبک را از گران حلم تو بار

مایۀ خاک گران را این بپراند سبک ...

... دیبهی با فم بجان اندر همی بی پود و تار

چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ

در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار

خدمتی سازم کجا مرد سخندان اندرو

چون کند وقت سخن اندیشه دارد اعتبار

تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ ...

ازرقی هروی
 
 
۱
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۴۳
۶۵۵