ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
خطت کشیده دایرۀ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شبست
و آنجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهرۀ تو که دارد بنفشه بار
سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان
در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
از چهره آفتابی و از روی شکری
بس شاهدست با شکرت همبر آفتاب
ار نایب سپهر نشد زلف تو چرا
در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب ؟
خالیست بر رخ تو ، بنام ایزد ، آن چنانک
نارد همی بخویشتن از زیور آفتاب
گویی که نوک خامۀ دستور شهریار
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملک پرور ، صدر جهان که هست
در پیش بارگاهش خدمت گر آفتاب
سردار مجد دولت و دین کز برای فخر
دارد ز رای روشن او رهبر آفتاب
لشکر کشی که هستش لشکر گه آسمان
فرماندهی که هستش فرمان بر آفتاب
بر طالع قویش دعا گوی مشتری
بر طالع بهیش ثنا گستر آفتاب
کامل بذات اوست خرد پرور آدمی
فاخر ز جود اوست ثنا پرور آفتاب
بر منبری که خطبۀ مدحش ادا کنند
بوسد ز فخر پایۀ آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را ز برای مدیح او
خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آفتاب ملک
دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان
وی از شرف چنانکه زهر اختر افتاب
آنجا بود که رای تو باشد در آسمان
و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد مو کب تو کشد سرمه حور عین
و ز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفۀ ایام بسترد
از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آن که ریزد خون عدوی تو
هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند
در ضمن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژدۀ صباح
تا نام تو نبیند بر شهیر آفتاب
چون تیغ نصرۀ تو بر آرد سر از نیام
گویی همی بر آید از خاور آفتاب
با بند گانت پای ندارند سرکشان
بر او سپاه شب چو کشد معجر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی بفتح
در بحر خون نیابد بر معبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
از سر کشد بشکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بی زوال
وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان
وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
بر شعر آفتاب که نبود برین نمط
خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
تا نوبهار سبز بود ، آسمان کبود
تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لاله زار حسودت در آفتاب
در جشن آسمان صفتت ریخته نثار
ساقی ماهروی تو در ساغر آفتاب
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است
[...]
گر مایه گیرد از رخت ای دلبر آفتاب
عاشق شود زمانه بصد دل، بر آفتاب
هر بامداد گیرد بر بوی روی تو
نه کلّه فلک را در زیور آفتاب
در رشک جیب تو بدردّ صبح پیرهن
[...]
ای جلوه کرده روی تو خود را در آفتاب
وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب
ای حلقهٔ در تو بهَر خانه ماه نو
وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب
گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
[...]
بفراشت صبحدم علم از خاور آفتاب
لشکر براند گرم به هر کشور آفتاب
رم خورد ادهم شب از آفاق چون ببست
بر نقره خنگ گردون زین زر آفتاب
از شام لشکری که سیاهی همی نمود
[...]
از می طلوع کرد چو در ساغر آفتاب
عکس تو آفتاب دگر شد در آفتاب
بین روی ساقی و می روشن که خلق را
سوزند نوع دیگر از اینها هر آفتاب
شب ز آفتاب روی تو و آفتاب می
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.