گنجور

 
۷۷۴۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۴

 

... ایمن ز شکوه لب خاموش ما مشو

کاین سیل تند می گسلد زود بند را

چون نفس شد سلیم نگهبان دل شود

بیم از سگ شبان نبود گوسفند را

مهر از دهان بسته گشاید به روی گرم

آتش تهی کند ز فغان دل سپند را ...

... پیدا شود ز چین ید طولی کمند را

پیکان دهان خنده سوفار را نبست

فکر دل غمین نبود هرزه خند را ...

صائب تبریزی
 
۷۷۴۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۲

 

... بیرون اگر دهم عرق انفعال را

گل دیده ور ز شبنم روشن گهر شود

ز اهل نظر مساز نهان آن جمال را ...

... جود تو مهر کرد دهان سؤال را

بند از زبان بسته به همدست واشود

شد دست بسته سرمه گفتار لال را

ز آهستگی بلند شود پایه سخن ...

صائب تبریزی
 
۷۷۴۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۵

 

... آید به جوش چون خم می کوهسارها

نوخط شود زمین چو بناگوش گلرخان

دست نگار بسته شود شاخسارها

چون فوج طوطیی که هوا گیرد از زمین ...

... ای وای بر نظارگیان گر درین چمن

می بود رنگ بست گل اعتبارها

در لقمه موی را نتوان دید تیره شب ...

صائب تبریزی
 
۷۷۴۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۲

 

... زلف شب قدرست دل پرشکن ما

چون ماهی لب بسته سراپای زبانیم

در ظاهر اگر نیست زبان در دهن ما ...

... از گرد یتیمی است همان پیرهن ما

از بند لباسیم درین بحر سبکبار

پیراهن ما همچو حباب است تن ما ...

صائب تبریزی
 
۷۷۴۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۲

 

بسته است چشم روشن از سیر بال ما را

چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را ...

... ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان

هر چند سخت بندد صیاد بال ما را

آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست ...

... چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم

چین جبین نبندد راه سؤال ما را

تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن ...

صائب تبریزی
 
۷۷۴۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱

 

... از بس خدنگش صاف جست از سینه نخجیرها

افسانه غفلت کجا می بست مژگان مرا

می دید چشم من اگر در خواب این تعبیرها ...

... با خاکساری چون هدف در خاک دارم تیرها

در بند هم فارغ نیند از شغل عشق آزادگان

مجنون نظر بازی کند با حلقه زنجیرها ...

... یک عقده زان زلف سیه بر مو شکافان عرض کن

تا نقش بندد بر زمین سرپنجه تدبیرها

تا کرد ترک می دلم یک شربت آب خوش نخورد ...

صائب تبریزی
 
۷۷۴۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۵

 

... هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید

بستگی ها را گشایش از در دلها طلب

گر ز خاک آسودنت آسوده می گردند خلق ...

... آهوی رم کرده را از باد نقش پا طلب

عشق آتشدست می بندد دهان عقل را

مرهم این زخم از خاکستر سودا طلب ...

صائب تبریزی
 
۷۷۴۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۴

 

... عالم از بی خبران دیده خواب آلودی است

به امیدی که رخ خود بنمایی در خواب

چون تواند کسی از یاد تو غافل گردید ...

... تو چو افسانه به آواز درایی در خواب

این میانی که به قصد تو فلک ها بسته است

جای دارد که میان را نگشایی در خواب ...

صائب تبریزی
 
۷۷۴۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۲

 

... دانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیات

خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ

خاک باشد هر که را بستر در ایام حیات

هستی باقی به دست آور چو عالی همتان ...

... در قفس می افکند مرغ فلک پرواز را

هر که در ملک عدم می بندد احرام حیات

جوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاک ...

صائب تبریزی
 
۷۷۵۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۴

 

... خویش را در هم شکن گر توتیا می بایدت

فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست

هستی از تن پروران تا بوریا می بایدت ...

... تا برات سایه از بال هما می بایدت

خانه دربسته فانوس حضور خاطرست

مهر زن بر لب اگر خاطر بجا می بایدت ...

... گرد خود فانوسی از دست دعا می بایدت

خانه دربسته می جویند مهمانان غیب

غنچه بنشین گر نسیم آشنا می بایدت

نی درین بستانسرا تا برگ دارد بی نواست

برگ را از خود بیفشان گر نوا می بایدت ...

صائب تبریزی
 
۷۷۵۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۵

 

... گرچه سر تا پای او یک مصرع برجسته است

هر سر بندی ازو ترجیع بند ناله هاست

نیست در هر دل که کوه غم نمی پیچد از او ...

... با وجود آن که بی برگ است دایم بانواست

بسته در وا کردن دل بر میان ده جا کمر

بندهای دلگشای او بر این معنی گواست

می کند سیر مقامات و نمی جنبد ز جا ...

... می برد دل را به سیر لامکان از راه راست

چون نیابد همزبانی نامه سربسته ای است

همنفس چون یافت در هر ناله اش طومارهاست

شست بر هر دل که بندد می کشد در خاک و خون

با جود بی پروبالی خدنگش بی خطاست ...

صائب تبریزی
 
۷۷۵۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۹

 

گر بسوزد ز آتش می شرم جانان مفت ماست

گر نباشد باغبان در باغ و بستان مفت ماست

با نگهبان گل ز روی یار چیدن مشکل است

نیست آن روزی که شبنم در گلستان مفت ماست

دسته گل راست فیض از خرمن گل بیشتر

هر قدر بندد میان را تنگ جانان مفت ماست

چند خون در دل توان کرد آرزوی بوسه را ...

صائب تبریزی
 
۷۷۵۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۵

 

... با گلستانی که ما را آشنایی داده اند

آسمان ها سبزه بیگانه بستان ماست

شور محشر میهمان زخم ما امروز نیست

مدتی شد این نمکدان بر کنار خوان ماست

چون فلاخن بر شکم سنگ از قناعت بسته ایم

سنگ اگر در پله روزی بود دوران ماست ...

... در ریاض ما نروید سرو اقبال بلند

بخت خرم سبزه بیگانه بستان ماست

دست ما در بند چین آستین افتاده است

ورنه تیغ کهکشان در قبضه فرمان ماست ...

صائب تبریزی
 
۷۷۵۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۳

 

... پای چوبین در حنای خواب باشد بهترست

بی نیازی می شود بند زبان هرزه گو

خار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترست

شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند

طالب خورشید عالمتاب باشد بهترست ...

... شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران

بستر و بالین موج از آب باشد بهترست

با دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان ...

صائب تبریزی
 
۷۷۵۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹۲

 

... چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی است

سرو بستان جامه سرو روان دیگرست

چشم کوته بین به غور کار نتواند رسید

ورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرست

عالم آسودگان دایم بود بر یک قرار ...

... این جواب آن غزل صایب که ملا گفته است

لب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست

صائب تبریزی
 
۷۷۵۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۰

 

شاهد مستوری گل قطره شبنم بس است

چهره مریم دلیل عصمت مریم بس است ...

... طفل را حال پدر آیینه عبرت نماست

گوشمال آدم از بهر بنی آدم بس است

گو ندارد ماتم ما بی کسان را هیچ کس ...

... زخم ما را خون گرم ما همان مرهم بس است

شاهد خودبینی خوبان درین بستانسرا

بر سر زانوی گل آیینه شبنم بس است

خامشی آرد پریزادان معنی را به دام ...

صائب تبریزی
 
۷۷۵۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۰

 

خانه تن را به جان آباد کردن مشکل است

بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است

بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد ...

... چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق

زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است

نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا ...

... آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر

بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است

ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن ...

صائب تبریزی
 
۷۷۵۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۹

 

... زاهدان را غافل از حق کرد اوصاف بهشت

چشم بند کودکان شیرینی افسانه است

پامنه بیرون ز حد خود سعادتمند باش ...

... چون فضول افتاد مهمان مفت صاحبخانه است

پرده غفلت مبادا چشم بند هیچ کس

در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه است ...

... از بساط آفرینش دیده بیدار را

هر چه غیر از خاک باشد بستر بیگانه است

نیست غیر از چار دیوار وجود آدمی ...

صائب تبریزی
 
۷۷۵۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۷

 

دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست

ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست

می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند

طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست

رو به هر مطلب که آرد می زند نقش مراد

صفحه رویی که نقش از سیلی استاد بست

پرده دار دیده عاشق حجاب او بس است

چشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بست

ناله کردن در حریم وصل کافر نعمتی است

در بهاران عندلیب ما لب از فریاد بست

می تراود حسرت آغوش از آغوش ما

زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست

کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن

نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست

ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد

این رگ پیچیده دست نشتر فصاد بست

روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار

تا نظر وا کرد چشم از عالم ایجاد بست

چون توانم زیست ایمن کز برای کشتنم

تیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بست

دل دو نیم از درد چون شد شاهراه آفت است

چون توان صایب ره غم بر دل ناشاد بست

صائب تبریزی
 
۷۷۶۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۵

 

... دولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکست

فتح باب آسمان در گوشه گیری بسته است

رفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکست

گر قلم بر مردم مجنون نمی باشد چرا

در بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست

تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین ...

صائب تبریزی
 
 
۱
۳۸۶
۳۸۷
۳۸۸
۳۸۹
۳۹۰
۵۵۱