گنجور

 
صائب تبریزی

از خون جگر رنگ پذیرد سخن ما

برگی است خزان دیده سهیل از یمن ما

محتاج به شمع مه و خورشید نباشد

چون سینه روشن گهران انجمن ما

از صحبت ما فیض توان برد به دامن

زلف شب قدرست دل پرشکن ما

چون ماهی لب بسته سراپای زبانیم

در ظاهر اگر نیست زبان در دهن ما

بی قیمتی ما ز گران مایگی ماست

کاین چرخ فرومایه ندارد ثمن ما

از گوهر ما گرچه خورد چشم جهان آب

از گرد یتیمی است همان پیرهن ما

از بند لباسیم درین بحر سبکبار

پیراهن ما همچو حباب است تن ما

آن خوش سخنانیم درین بزم که باشد

از بال و پر خویش چو طوطی چمن ما

در زندگی از بس که به تلخی گذراندیم

از زهر فنا تلخ نگردد دهن ما

صائب اگر از موی شکافان جهانی

غافل مشو از خامه نازک سخن ما

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۲۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
واعظ قزوینی

نبود صفت لعل تو، حد سخن ما

این لقمه فزونست بسی از دهن ما

از خون دلم خورده مگر آب، که دایم

خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما

شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟

[...]

جویای تبریزی

داغ تو بود لاله صفت زیب تن ما

چون غنچه بود زخم تو جزو بدن ما

دور از گل رخسار تو مانند شکوفه

از پنبهٔ داغ است به تن پیرهن ما

ما بلبل پر سوختهٔ گلشن عشقیم

[...]

حزین لاهیجی

از خار جفای بت پیمان شکن ما

یک سینهٔ چاک است چو گل، پیرهن ما

در هجر تو، هر پارهٔ دل محشر داغی ست

یک غنچهٔ نشکفته ندارد چمن ما

گویا لب لعل تو دمیده ست فسونی

[...]

افسر کرمانی

در بزم چمان آمده سرو چمن ما

امشب همه رشک چمن است انجمن ما

ماه است که در بزم برافروخته طلعت،

یا شمع رخ مهوش سیمین بدن ما؟

خوب است که در بزم من آید به تماشا،

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه