گنجور

 
صائب تبریزی

دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست

ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست

می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند

طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست

رو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مراد

صفحه رویی که نقش از سیلی استاد بست

پرده دار دیده عاشق حجاب او بس است

چشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بست

ناله کردن در حریم وصل، کافر نعمتی است

در بهاران عندلیب ما لب از فریاد بست

می تراود حسرت آغوش از آغوش ما

زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست

کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن

نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟

ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد

این رگ پیچیده، دست نشتر فصاد بست

روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار

تا نظر وا کرد، چشم از عالم ایجاد بست

چون توانم زیست ایمن، کز برای کشتنم

تیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بست

دل دو نیم از درد چون شد، شاهراه آفت است

چون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بابافغانی

دوش آه من سر راهش برسم داد بست

باز کرد آن حلقه ی زلف و در بیداد بست

خواستم از کاو کاو غمزه اش فریاد کرد

همچو طوطی شکرم داد وره فریاد بست

باد می آرد ز زلفش هر نفس بوی وفا

[...]

صائب تبریزی

هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بست

رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست

سنگ اگر در مرگ عاشق خون نمی گرید، چرا

بیستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟

رشته بی تابی غیرت اگر باشد رسا

[...]

جویای تبریزی

آنکه کوه درد را بر آه بی بنیاد بست

از نفس مشت غبار جسم را برباد بست

می تواند نالهٔ دل را به گوش او رساند

درد را از رشتهٔ آه آنکه بر فریاد بست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه