گنجور

 
۷۶۴۱

کلیم » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۰ - در وصف اورنگ پرجلال شاه جهان

 

... آتش الماسست و گل املست و خاکش گوهرست

آتش خورشید در تا بست از یاقوت آن

چشمه مهتاب هم از آب الماسش ترست ...

... آب آنهم باعث تردستی صنعتگرست

زاده دریا و کان را دارد اندر بند خویش

هر کجا آزاده ای دیدیم در بند زرست

آب در بحر آنقدر نبود که در تخت توزر ...

کلیم
 
۷۶۴۲

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

ای با افلاک عقد الفت بسته

رفعت در پای کرسیت بنشسته

طاق تو بطاق کهکشان چسبان شد ...

کلیم
 
۷۶۴۳

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

بنگی عربی سوار جمازه چرت

از خویش سفر کند به اندازه چرت

هرگز نگسیخت چرتش از چرت دگر

بستست ز تار مژه شیرازه چرت

کلیم
 
۷۶۴۴

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - کتابه قصر «دل افروز» و تاریخ بنای آن

 

... که فانوس از شمع گیرد ضیا

متانت ز بنیاد تو خاک را

ستونت عصا دست افلاک را ...

... که گرمی ز دربان پسندیده نیست

صبا سنبل و یاسمن دسته بست

پی خاکروبی برین در نشست ...

... حسب عالم آراتر از مهر و ماه

زری کو بخود حرز نامش نبست

نگیرند چون فلس ماهی بدست ...

... کز آغاز هر کار انجام دید

بود در فراست بنوعی تمام

که احوال مردم بفهمد زنام ...

... چه ممتاز زانسان که شاه از گدای

قضا و قدر پیش دست و بند

مددکار او چون دو دست ویند ...

کلیم
 
۷۶۴۵

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - کتابخانه دولتخانه اکبرآباد

 

ازین دلگشا قصر عالی بنا

سر اکبرآباد شد عرش سا ...

... نفس را دگر نیست در سینه بار

ره جور ار بیش و کم بسته است

بزنجیر عدلش ستم بسته است

بنازم بزنجیر کز عدل شاه

همه چشم شد در ره دادخواه ...

کلیم
 
۷۶۴۶

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳ - تعریف اکبرآباد و باغ جهان آرا

 

... چه شهری بوستانی نو رسیده

بناها سروهای قد کشیده

همه چون خانه های چشم پرگار ...

... زمین یکسر سوی بالا سفر کرد

چنان برداشته رفعت بنا را

که آب از ابر باشد خانه ها را ...

... همه آیینه دار صورت هم

بناها سربسر از سنگ خارا

ز هر سنگی هنرها آشکارا ...

... نماید بیستون و نقش شیرین

بپای هر بنای اکبرآباد

بیک پا ایستاده روح فرهاد ...

... ببازارش ز خوبان گل اندام

شکفته گلبنی بینی بهر گام

قماش دلبری بزاز دارد ...

... بت صراف با صد عشوه و ناز

بنقد قلب ما کی بنگرد باز

به پیش روی او از خرمن زر ...

... گهر را چه صدف گر سینه چاکست

بت خیاط شوخ جامه زیبست

صنوبر قامتی عاشق فریبست

بتان را خار در پیراهن از اوست ...

... چو گردد جمع نتوان زندگانی

قضا روزیکه نقش خیر و شر بست

بخوبی را چپوتان را کمر بست

بیابد تا کمرشان را بصارت ...

... نباشد چون سرین لرزان در آن زیر

که بر فرقش بمو بند است شمشیر

کمر افزوده بر ترکیبشان زیب

چنین می باید الحق بند ترکیب

بخوبی گرچه از گل عار دارند ...

... که آسان در خراسان می نمایند

ز نقل هر بنا هندو در آزار

که شد بسیار بر گاو زمین بار ...

... که بالا برده نام عالم خاک

بگردون برج آن پیوند بسته

چنان چسبان که با آیینه دسته ...

... بهندستان نیاید در نظر کوه

که صرف این بنا شد سربسر کوه

جهات اربع از دروازه هایش ...

... که چون خندق بگردش می توان گشت

بنوعی کنگرش سرپنجه بفراشت

که دایم از شفق بر کف حنا داشت ...

... فلک کز طوع و رغبت شد غلامش

بنقد ماه زد سکه بنامش

خراشی کاشکار از روی ماهست ...

... چنان در دلگشایی بی نظیرست

که نامش گر بقفل بسته خوانی

فتد در پره اش موج روانی ...

... به پیش قصر شاهنشاه والا

که بستست شهر از پیچ دریا

براه بندگی باید چنین بود

که تابست این کمر را باز نگشود

چو خوانی رفته از مشرق بمغرب ...

... کنار بحر بحر بیکرانه

زکشتی پل بروی آب بنگر

بسان کهکشان از چرخ اخضر ...

... درین اندیشه حیرانست ادراک

بنا بر روی آب و سر بافلاک

کمان هییت ولیکن تیز رفتار ...

... برای رونمای این گلستان

خیال یار را از دیده بستان

نسیم گلشنش تا رفته هر سوی ...

... ز شادابی این خرم گلستان

میان شبنم و گل فرق نتوان

هوایش دلگشا آبش روانبخش ...

... دواتش ناف گوهر زیبد و بس

ز شبنم جام زرینش پر از می

صبا در گردشش دارد پیاپی ...

... هر آن رشته که گیرد عطر از این گل

ز بوی خویش بندد پای بلبل

بتحریک نسیم افتد دمادم

ازین گل بر عذار سبزه شبنم

نسیمی بر عذارش تا وزیده است ...

... به پیچد خویشرا چون عشق پیچان

به پیش گلبن او بال طاووس

چو برگ گل کند هر دم زمین بوس ...

... کز آبش کاغذ ابری توان کرد

همیشه شبنمش از سبزه تر

نگردد دور چون از تیغ جوهر ...

... بدست کیوره بین بیره پان

چه پانی دست صنعش بیره بسته

دماغش از نکهتش در گل نشسته ...

... خیابان را زجدول باز نشناخت

درین فردوس قصری دلفریبست

که چشم از دیدن او ناشکیبست

صفای خلد فرش آستانش ...

... زبان فواره آب معانیست

بنای گلشن و این قصر والا

شد از ممتاز دوران مهد علیا ...

... بفرزند جهان آرای خود داد

چنین دلبند شه سر معلی

گرامی یادگار مهد علیا ...

کلیم
 
۷۶۴۷

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۵ - تعریف قحط دکن

 

چو اقبال از نظام الملک برگشت

بکشت بخت او شبنم شرر گشت

نهال دولت او این برآورد ...

... فلک چون یاور شاه جهان بود

بکین خواهی چو دیگر بندگان بود

سپر از بهر خصمی چون کمر بست

نخستین راه فتح الباب در بست

نشان از ابرو و باران آنچنان رفت ...

... غبار از بس بآب جو نشسته

نماید همچو تیغ زنگ بسته

چنان بی آب شد آن ملک دلگیر ...

... چو آب آبله پرده نشین بود

بنوعی آب را افزود عزت

که بگرفت اشک عاشق قدر و قیمت ...

... همیرفتی که شستی چهره گل

دهان غنچه ها در باغ و بستان

همه خمیازه شد بر آب پیکان ...

... نظربازی کند با اشک دیده

رطوبت رخت بست از زیر افلاک

سفالین تابه ای شد عالم خاک ...

... برون آرد سر از جیب نباتات

درین ویرانه باغ بی سر و بن

نماند از رستنی ها غیر ناخن ...

... بآن یکهفته می کردی قناعت

چنان قصاب را دکان خرابست

ک بزم می پرستان بی کبابست

زند پروانه ای چون بر چراغی ...

... اگر چه خاک بسیار آدمی خورد

بنی آدم تلافی عاقبت کرد

زجنس پختنی از پخته و خام

همین خشت است در دکان ایام

چو نان اینست بنگر نانخورش چیست

باین برگ و نوا خوش می توان زیست ...

... اگر قحطی بود قحط ملالست

در اقلیم وجود آدم غریبست

غریبان را همه خواری نصیبست

ز یاران وطن پیغام آمد ...

... که دشمن هم نجستی مرگ دشمن

بنوعی رغبت مردن فزون بود

که دیدار طبیبان بدشگون بود ...

... بخاک افتاد هر سو مرد عریان

چو گاه برگریزان صحن بستان

زبس در کوچه فرش از مرده افتاد ...

... زسبزان دکن دل کی توان کند

فلک بگذاشت در آن باغ و بستان

نهالی چند بهر تخم ریحان ...

... بگوش آواز آب از باد آید

بنان را بر قلم تا می فشاری

هوا در خامه گردد آب جاری ...

... چنان گل از هوا شاداب می شد

که از آسیب شبنم آب می شد

چمن چندان نزاکت کار برده ...

... بهار آن مطرب پرکار تردست

زباران تار بر چنگ فلک بست

جهان زین ساز پربرگ و نوا شد ...

کلیم
 
۷۶۴۸

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹ - در شکستن دست خود گفته

 

... سپهر از بهر آن دستم شکسته

که نگشایم گره از کار بسته

فلک کس را مسلم کی رها کرد

شکسته بسته ای در کار ما کرد

کسی از دست او سالم نجسته است

فلک دست همه بر تخته بسته است

از آن بر گردنم بسته است ایندست

که اندر گردنم ناموس در دست

کسی کو خدمت محنت پسندد

چنین باید به سینه دست بندد

شکست دست می باید زدل بیش ...

... بسر می رفت تا منزلگه یار

از آن بنهاد چرخ مردم آزار

بگردن کندش از دست ورم دار ...

... بجرم اینکه دایم می پرستم

بگردن چون سبو بسته است دستم

فلک زد گشت چون غم را خزینه ...

... چه پرسی حال انگشتان افکار

بیک بستر فتاده پنج بیمار

چو باده سوی لب آید همیشه ...

... بروی سینه همچون حلقه بر در

همیشه بسته است این دست افکار

بمهد سینه همچون طفل بیمار ...

... که بختم آرزوی خواب دارد

بنوعی داردم ایندست دلگیر

که هر انگشت بر من می زند تیر ...

... نماندم هیچ عضوی ناشکسته

چو شمشیرم سراپا تخته بسته

بهر شهری که ظلم از حد رود بیش ...

... بملک پیکرم از جور گردون

ز جای خود شده هر بند بیرون

فتاده ساعد و بازوی افکار ...

... کنم پهلو تهی زین یار بدخو

بنوعی گشته ام از درد بیتاب

که دارم رشک بر آرام سیماب ...

... چو من یک ظاهر و باطن موافق

همین چرخم نه دست بسته داد است

زبان طعن خلقی هم گشاد است ...

کلیم
 
۷۶۴۹

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - در تعریف اسب و توصیف بیماری او

 

... سکون و جنبش چون نبض مطلوب

فشاند نقش بند باغ و بستان

غبار یال او بر سنبلستان ...

... برد از یاد عاشق دلبران را

زمویش گر ببندی تار بر چنگ

نوایش می رود فرسنگ فرسنگ ...

... سم سختش ز قید نعل رسته

نباشد کاسه هایش بند بسته

قلم چون نسبتی دارد بآن پا ...

... مگر روزی بپایش خورد سوگند

که می لرزد صبا را بند از بند

سپه کی حمله اش را آورد تاب

کس از لشکر نبندند راه سیلاب

درون گرد فوج آن برق رفتار ...

... سبک چون رنگ از رو جستی از جا

کنون رنگ حنا می بنددش پا

سوار او چو کشتی خصم افکن ...

... یکی دانسته طول و عرض جاده

زبس خشکست نی بست تن او

شرر آتش زنددر خرمن او ...

... قضا اسب مرا افکند در دام

اجل را طرفه دامی صید بند است

که پای باد هم آنجا نه بند است

نمی گویم که اسبم رفت بر باد ...

کلیم
 
۷۶۵۰

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱ - کتابه عمارت شاهنواز خان (از امرای شاه جهان)

 

... درش از نقش جبهه سینه باز

نگه تا بسته اینجا آشیانه

غریبی می کشد در چشمخانه ...

... که از طاقش شکسته پشت افلاک

ملایک جمله زانجا رخت بسته

که نتوان ماند در طاق شکسته ...

... گشاد جبهه اش امید را فال

بنزد همت او داشتن عار

خوشش ناید گرش خوانم جهاندار ...

... عروس ملک مفتون چون زلیخا

خلیل آسا بنوعی بت شکسته

که نظم باد تا از هم گسسته ...

کلیم
 
۷۶۵۱

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲ - در وصف قصر پادشاهی

 

... که تا باشد جهان پاینده باشی

بآن کرسی است از رفعت بنایت

که باشد طاق کسری خاکپایت

سعادت را عجب نقشی نشسته است

رخش بر آستانت نقش بسته است

زمین را سایه ات فیض الهی ...

... ز بس بر رفته این ایوان والا

بگل خورشید اندو دست بنا

مصور چون درو صورت نگارد ...

کلیم
 
۷۶۵۲

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۶ - درتعریف کشمیر

 

... که با خارش بود صد رنگ گلگشت

چه بستانی است دست عیش گلچین

که شهری را زیک گل کرده رنگین

غلط گفتم چه بستان و چه گلزار

بهارستان نگارستان ارم زار

کسی کشمیر را بستان نگوید

بغیر از روضه رضوان نگوید ...

... بکشتی گل ببر دامن چه باشد

بنوعی گل بگل تا کوه پیوست

که بر دریا پل از گل میتوان بست

نظر تا کرده ام بر صفحه دل ...

... همین نیلوفرست آن نیز کمتر

درین دریا گل افزون از حبابست

زرنگ هر گلی نقشی بر آبست

بود نیلوفر اینجا شرمساری ...

... زبرگ انداخته سجاده بر آب

بروی برگ شبنم ها نشسته

چو بر سجاده تسبیح گسسته ...

... نگه رنگین شود از دیدن آن

حنا بر دست بندد چیدن آن

بود آمیزش دریا و این گل

بسان آب داخل کرده در مل

در آب و رنگ چون جام شرابست

چه حاجت اینکه گویم آفتابست

اگرچه محتسب خم ها شکسته

بود در پیش جامش دست بسته

زمنع باده جانم رو بره داشت ...

... بمستان کاسه داده رو گشاده

گل زردش که دریا را نقابست

بساطش پهن تر از آفتابست

بدریا سر بسر پیرایه گستر ...

... که بالا دست خود دستی ندیدست

بنوعی از بزرگی مایه دارد

که شهری را بزیر سایه دارد ...

... مسلم شد ز دست انداز خورشید

به پیش تیغ خور زانسان حجابست

که هر برگیش ابر آفتابست

طراوت آنچنانش آب داده ...

... ببالا نامیه برده چنانش

که تیغ کوه بسته بر میانش

بنوعی از بلندی کامیابست

که هر شاخیش معراج سحابست

اگر از شاه نهرش حرف گویم ...

... کسیکه طلعتش در خواب بیند

چو برخیزد گل از بستر بچیند

مصور فروشان پادشاهی ...

... گنه بخشد چو گردد گنج آخر

بنوعی شأن اقبالش بلند است

که رد سازد گرش پروین سپندست ...

... اگر از مهر بیند سوی آتش

شرر شبنم شود بر روی آتش

در اقلیمی که عدلش پاسبان است ...

... که نتواند زد آسان بر سر خویش

بدستش آلت شر تا نیابند

بدندان شیر ناخنهای خود کند ...

... ضعیفان را قوی شد آنچنان دست

که خاشاکی ره سیلاب را بست

ببال قوت او کبک کهسار ...

... بهند از سنگ بتهای شکسته

عجب سدی براه کفر بسته

برای کسب آداب شریعت ...

... برید از وصف تیغش رشته حرف

ز گفتگو چه بربندم دگر طرف

در آرم در دعایش بعد از این دم ...

کلیم
 
۷۶۵۳

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۰ - کتابه عمارت لاهور

 

... که مثل تو دوران نیاورده است

بتو بسته دل آسمان آنچنان

که مادر بفرزند و قالب بجان ...

... طراوت که از جان هوا خواه تست

ز احرام بندان درگاه تست

زحسرت به پس دیده در هر قدم ...

کلیم
 
۷۶۵۴

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۳ - داستان سرکوبی و قتل ججهار سنکهه بندئله به سرداری اورنگ زیب پسر شاه جهان که بعد از وی بسلطنت نشست

 

کسی را بخت چون بردارد از خاک

ره سیلاب را بندد ز خاشاک

در آتش تخم امید ار بکارد ...

... بصد زنجیر اگر پیوند دارد

گشادی لازم هر بند دارد

اگر در راه او هر گام چاهیست ...

... دم عیسی دم شمشیر گردد

کسی کابست بهر دشمن خویش

شود آتش برای خرمن خویش

نبیند جز زیان از حسن تدبیر

به بند افتد زجوهر همچو شمشیر

برفعت گر نماید خودنمایی ...

... وسایل گردد از بهر زوالش

اگر با بستر راحت شود یار

بپهلویش گل دیبا شود خار ...

... بزرگش کرد و بر دولت ستم شد

میان قوم بندیله علم شد

سزاوار غلامی خواجگی یافت ...

... حقیقت دان راز آفرینش

بنزد فطرتش دانش چو بینش

عیار راستان و کج نهادان ...

... کسی ناراستی بالا ندیده است

بخدمت بنده هایش صف چو بندند

بحد خویشتن پست وبلندند ...

... پسر برگشت و کار او دگر گشت

بنای دولتش زیر و زبر گشت

پسر گویا که بودش کوکب بخت ...

... چو صیدت دارد آهنگ پریدن

بهست از بال بر بستن بریدن

ز بد اصلان چو شویی گرد افساد ...

... گشاید از فضایش مرغ اگر بال

بسیخ خار گردد بند در حال

زبس طوطی خلش می بیند از خار ...

... بتنگی راه چون دست هنرمند

درو رهرو بسان نبض دربند

ره پست و بلندش همچو تشدید ...

... کمانها از درختان در کشاکش

بشاخی مبتلا هر بند ترکش

دم اسب از قفا در چنگ خاری ...

... چو پیش آمد کنون روز سیاهش

دکن خوبست اگر گردد پناهش

چو منکوب از وطن در رفت ججهار ...

... همه چون قلعه افلاک پر زر

بنفرین توپهایش لب گشاده

بر آنکس کس عبث از دست داده

دل هر ضرب زن مشتاق ججهار

بنعره هر کدام او را طلب کار

همه خمیازه کش از بهر اویند ...

... براه او همه تن گشته دیده

بهر قلعه ز سر بگرفته تا بن

نیابی خانه بی زر چو گلبن

زخاک هر سرا گاه تیمم

شدی چون مهر زرین دست مردم

بنازم آن کریمی را که بیرنج

کرم کرده بیک مار اینقدر گنج ...

... سیه چاهی بهر باغ و سرا داشت

بغیر از خانه بندی قلعه ها داشت

دل زندانیان را شاد کردند ...

... باوج فیلها اندر عماری

بپانصد فیل مست کوه بنیاد

زر او رفت سوی اکبرآباد ...

... سپاهی چشم پوشیده رود راه

بزیر هر بنا زرها زمین گیر

بملکش خانه کندن بود تقصیر ...

... نشد فرصت که آید سوی پایین

همه بر دامن زین بسته دامان

نشسته چون نگین اندر نگین دان ...

... کشند اهل و عیال خویش یکسر

بنام این غیرت بیجاست در بر

چو جوهر خواست کردن آن بداندیش ...

... بچشم خود چو مرگ خود بدیدند

نه دست از لرزه چسبیدی بنخجیر

نه کردی پا ره بگریختن سیر ...

... بده منت بجان نه کامران باش

بدولت همچو دیگر بندگان باش

اگر ملکست ور سامان و جاهست

چو نیکو بنگری از یاد شاهست

اگر خواهد حق خود را شهنشاه ...

... نیابی بی زراعت یک کف خاک

همه سرسبز چون بستان افلاک

گدای هر درش از پشتی زر ...

... بسرسبزی علم شد نیشکر زار

بنار ازین شکر بالا کشیده

بدرد تلخ کامان هم رسیده ...

... کزو شد پخته نان تنگدستان

ز کشت گندمش دل ناشکیبست

که گندم خود ز اصل آدم فریبست

درین ملک آفت خشکی است نایاب ...

... که عکسش را بود در آب آن راه

بنوعی در شفا بخشیست کامل

که استسقا شود زین آب زایل ...

... نسیم پر نمش پیوسته مطلوب

برای گرد غم آبست و جاروب

چنان غالب بود سردی بر آبش ...

... برات تشنگان بر یخ نوشته

بنوعی صاف کز یک آب خوردن

شود فانوس آسا سینه روشن ...

... که می چسبد لبم زین حرف بر هم

نخود را گر بکشت این آب بندی

ز تأثیرش شود دربار قندی ...

... کجا یابی بدینسان ملک زرخیز

بنازم وسعت هندوستان را

گشاده عرصه دارالامان را ...

... شکوه ثانی صاحبقران بین

که کمتر بنده اش را بود تنخواه

چنان ملکی که باشد جای یک شاه

چو من پابند پس ارکان دولت

قیاسی کن از اینجا شأن دولت

از آن دریا که خس اندوخت گوهر

نهنگان را چه خواهد بودبنگر

شهان گر ملک خود را واگذارند

بخدمت رو باین درگاه آرند

فزون از ملک خود پابند جا گیر

که از کس جا نباید کرد تغییر ...

کلیم
 
۷۶۵۵

کلیم » دیوان اشعار » ترجیعات و ترکیبات » شمارهٔ ۲ - در رثاء حاج محمد جان قدسی و تاریخ فوت او

 

چون ننالم که خزان گشت گلستان سخن

رفت در موسم گل رونق بستان سخن

در بهاریکه شود نقش قدم چشم براه ...

... بود باریک ره فکر و کنون شد تاریک

رفت بر باد فنا شمع شبستان سخن

بوی گلزار تقدس به مشامش چو رسید ...

... آن نهالی که نبود آب گهر لایق او

بست دهقان اجل آب بپا از تبرش

آب برداشتن زخم بلای دگرست ...

... اشک بر تربت پاکش همه گوهر گردد

گویم اشعار ترش گر بروانی آبست

ماهی از فیض همین ربط سخنور گردد ...

... بر سرش گویی دیوار گلستان افتاد

بنظر خاتم افتاده نگین افتاده

حلقه اهل هنر کز سر و سامان افتاد ...

... خنده از چشم و دل غنچه خندان افتاد

زین درشتی که فلک با گل این بستان کرد

خار در پیرهن لاله و ریحان افتاد

برگ برگش ورقی بود ز دیوان کمال

آن نهالی که زبستان خراسان افتاد

گل پرواز همین بلبل خوش الحان بود ...

... چون میان سخن و سامعه دیوار کشید

ساز اقسام سخن زو بنوا شد که زفکر

گشت باریک و بقانون سخن تار کشید

راه اقلیم سخن بسته نمی گشت فلک

انتقام آخر از آن قافله سالار کشید ...

... گر بخاک از اثر طبع لطافت بخشد

بنماید تنش از خاک چو در شیشه پری

از دل معنی او یاد ضمیرش نرود ...

... خاک بر روی رقم ها نه کسی می باشد

گرد از آنستکه بنیاد سخن ویران شد

بچمن گریه کنان رفته ز گل پرسیدم

بچه تاریخ برون قدسی از این بستان شد

گل زشبنم همه تن اشک مصیبت شد و گفت

دور از آن بلبل قدسی چمنم زندان شد ...

کلیم
 
۷۶۵۶

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... هرچند شد مسافر بحروبر آفتاب

روشن دلم چه شد که زخاک است بسترم

آخر نه هم ز خاک کند بستر آفتاب

چون دیگران نه بندم مضمون دیگری

کی نور عایت کند از اختر آفتاب ...

... طبعم چه حق ها که ندارد بر آفتاب

باید به بندگی منش اعتراف کرد

گر خود درین مقام شود داور آفتاب

چون بنده ام نباشد کاندر گریزگاه

کلکم نوشت در عقب حیدر آفتاب ...

... روشن بدوست و هرچه شد کز مخالفان

چون صبح کاذبند مقدم بر آفتاب

گرچه سه پرده بسته به رخ از هر آسمان

دارد هنوز روی زمین انور آفتاب ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۵۷

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... خواب آن چنان محال نماید نظر به من

کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب

گویا گداخته است شکر خواب صبح دم ...

... از چشم خود پیاله و از خون خود شراب

از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام

کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب ...

... افکند مالک قدر از کهکشان طناب

گردانم این که ترک ادب نیست بنده را

گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب ...

... باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو

اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب

غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۵۸

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

خوش در نگار بسته دگر نوبهارست

گل رنگ کرده باز به خون هزار دست

آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل

از آب ابر بسته چنین در نگار دست

از حرص چیدن گل شاید که در چمن ...

... گر چون چنار رویدم از تن هزار دست

بسته باشد بر دست های نگار

گویند عادت ست کشیدن ز کار دست ...

... نبود مجره آن چه تو بینی که آسمان

بر سینه می نهد بر او بنده وار دست

انگشت زینهار برآورد دست خلق ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۵۹

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

ای از سپاه خط تو خورشید در حصار

حسن تو بسته پنجه خورشید را نگار

خوی دلت گرفت مگر روی نازکت ...

... سور عدوی جاهش در عین ماتمست

چون موسم خزان و حنابستن چنار

خصمش چو آفتاب اگر بر فلک رود ...

... ور زآن که از وجودش در چرخ سور نیست

کف الخضیب دست چرا بسته در نگار

دریا دلی شکایتی از بنده گوش کن

هرچند از شنیدن آن دل شود فگار ...

... نام گناه بر من و غریبی گناهکار

با این کمال بستگی دل به لطف تو

عیب است شکوه گر زنم از بستگی کار

دل دفتر مدیح تو کردم چو دفترش

هر شام بسته ی فلک دون روا مدار

از روزگار شکوه ندارم که خوانده ام ...

ابوالحسن فراهانی
 
۷۶۶۰

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶

 

... گهی دواجم خاکستر است چون آتش

گهی ز آتش بستر کنم چو خاکستر

زدی بتر بود امروز من نمیدانم ...

... شدی ز دیدن او آب زهره ام بی اشک

گرم نبستی راه نگاه لخت جگر

اگر به جنگ فتد کار کاروانی را

هوای تیره او بسته مظلم است و کدر

نه تیر میرود از خانه کمان بیرون ...

... ز حادثات کند زخم پشت و پهلویش

چو آن مریض که بسیار خفته بر بستر

چو پر صرعی دایم لب و دهان پر کف ...

... رهی است این که نماید مسافران را ره

به آستان علی ابن موسی جعفر

امام هشتم سلطان نه رواق فلک ...

... که سوی کعبه کند روی افتخار بشر

بنای کعبه این آستان نبود هنوز

وگرنه کردی ازین سوی روی پیغمبر ...

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۳۸۱
۳۸۲
۳۸۳
۳۸۴
۳۸۵
۵۵۱