گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

ترسم که بس که می کنم از درد اضطراب

از من چو نور دیده کند یار اجتناب

آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی

هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب

از آب دیده بر سر دریا نشسته ام

با آن که آب در بدنم نیست چون حباب

خواب آن چنان محال نماید نظر به من

کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب

گویا گداخته است شکر خواب صبح دم

در آب دیده من همچون شکر در آب

شد درد عاشق من و این طرفه تر که من

چون عاشقان فشانم از دیده خون ناب

بر چشم من چنین که شد از روزگار تنگ

ترسم ز سایه اش نگذارد بر آفتاب

مانند کودکان ز مکتب گریخته

به گریه در کنار نگیرم خط و کتاب

بینم به چشم خویش قیامت که اختران

از آسمان چشمم ریزند بی حساب

پوشیده اند پرده نشینان چشم من

بر هفت پرده پرده ی دیگر زهی حجاب

پوشند پرده مردم بر عیب خویشتن

بر پرده من چه پوشم ازینم در اضطراب

اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نیست

گر بر منش زمانه به عیشی کند حساب

عین الکمال دور ز عیشی که کرده ام

از چشم خود پیاله و از خون خود شراب

از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام

کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب

یارب چه حالت یست که بر درد چشم من

بی صورت است درمان چون صورت بر آب

دیگر چه واقعه ست که چون طره های یار

از بوی مشک و عنبر آیم به پیچ و تاب

دارد خبر از آمدن روز از آن شود

براین نوید مرغ سحر ناله غراب

گفتم به اشک شویم از دیده رنگ خون

از خود بتر نمود به خود دیده ام خضاب

هرگز گلی که دید که رنگش فزون شود

هرچند بیش گیرد از وی کسی گلاب

پرهیز تا به چند کسی چند دست خویش

همچون مگس به سر زند از دیدن لعاب

آب ار برد غبار پس از آب ریختن

چشم مرا غبار شد چنین حجاب

چسبیده آن چنان مژه هایم به هم که نیست

امکان باز کردن آن هم به هیچ باب

اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند

تا آن که چشم باز کنی بگذرد شباب

با درد بر نیاید هرگز به حیله کس

بیهوده دیده ی من در شیر کرد آب

شیری که می چکانم در دیده خون شود

آری به اصل باشد هرچیز را مآب

شادم بدین زگریه خونین که عاقبت

خواهد گرفت خون من این چرخ ناصواب

پرهیزگاریم همه از ترس مردم ست

زان هرگزم نجات نمی بخشد از عذاب

چون سایه اختیار نمودم ز چشم درد

باری روم به سایه شاه فلک جناب

شاه زمانه مهدی هادی لقب که هست

معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب

شاهی که آفتاب برای منیر او

جوید بسان ذره به خورشید انتساب

دارم زبیم عدلش بر دیده آستین

ترسم که سیل اشک کند خانه خراب

شد چون رکاب دیده ام از نوری نصیب

در انتظار آن که کند پای در رکاب

شاها تو آن امامی کز خاک پای تو

یعنی که من سپهر برین می کشد عتاب

آن کس که دامن توبه امید دیگری

از کف گذاشت بس بود او را همین عذاب

این بس عذاب تشنه که از آب بگذرد

وانگه به قصد آب نهد روی بر سر آب

چاهی است تیره در نظر عقل آسمان

قدر تو یوشفی ست در... فلک جناب

تا سوی لامکان کشدش زین چه عمیق

افکند مالک قدر از کهکشان طناب

گردانم این که ترک ادب نیست بنده را

گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب

تا آنکه زنده باشم گویم مدیح تو

یا مدح خادم تو مخدوم کامیاب

خصمند دست و کلکش یا دوستان هم

مشکل بود ازین دو یکی کردن ارتکاب

گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان

از وصل یکدگر همه عمرند کامیاب

ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد

از شغل های عالم کردند انتخاب

آن هر دری که دید پراکنده میکند

وین روز و شب نماید نظم در خوشاب

از آبداری سخن بی نظیر وی

از من اگر سوال کنی بشنوی جواب

در هر زمین که طرح سخن شد به نوک کلک

کاوید آن چنان که رسیدن آن زمین به آب

ماهی ز وصل دریا آسوده خاطر است

اما ز دوری او دایم در اضطراب

ما را ز ماهی قلم و بحر دست او

برعکس این مشاهده افتد زهی عجاب

تا دیده ام معانی وی در لباس نظم

دعوی کنم که دیده ام اندر شب آفتاب

در علم و شعر پرهیز و صاحب اقتدار

در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب

شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وی

بر آسمان بر وجود دعاهای مستجاب

باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو

اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب

غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ

شادی به درگه تو شتابد بی مآب

هستم امیدوار که بادا بدین نسق

تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب