شمارهٔ ۲۳ - داستان سرکوبی و قتل ججهار سنکهه بندئله به سرداری اورنگ زیب پسر شاه جهان که بعد از وی بسلطنت نشست
کسی را بخت چون بردارد از خاک
ره سیلاب را بندد ز خاشاک
در آتش تخم امید ار بکارد
گلش بیش از شرر سر را بر آرد
همه پای کسان او را نوید است
بهر در هر چه قفل او را کلیدست
بصد زنجیر اگر پیوند دارد
گشادی لازم هر بند دارد
اگر در راه او هر گام چاهیست
برای حادثات او را پناهیست
رود هرچ از کفش زان بهتر آید
کند ره گم که خضرش رهبر آید
ز دنیا گر گریزد صاحب اقبال
چو سایه آیدش دولت ز دنبال
حباب از بحر اگر پهلو تهی کرد
بسوی خویش دریا بازش آورد
هر آنکس را که باشد بخت یاور
چو گل با زر همی زاید ز مادر
وگر بر روی کس طالع کند پشت
بکف چیزی نمی دارد جز انگشت
اگر چرخ و فلک در روزگارست
همه یارند تا بخت تو یارست
دمی کادبار دامن گیر گردد
دم عیسی دم شمشیر گردد
کسی کابست بهر دشمن خویش
شود آتش برای خرمن خویش
نبیند جز زیان از حسن تدبیر
به بند افتد زجوهر همچو شمشیر
برفعت گر نماید خودنمائی
فتد در خاک چون تیر هوائی
همه اسباب و جاه و ملک و مالش
وسائل گردد از بهر زوالش
اگر با بستر راحت شود یار
بپهلویش گل دیبا شود خار
فرو شد آبروی خود همیشه
خرد از بهر پای خویش تیشه
تنک ظرفی که دارد شیشه دربار
زند از ابلهی پهلو بکهسار
نحیفی کز عصا امداد جوید
رود با شیر از سرپنجه گوید
زحال مدبران تا پند گیری
بیارم بهر اینمعنی نظیری
بگویم قصه ججهار مردود
که آغازش چه و انجام چون بود
همین مدبر که بختش پشت داده
چو دود از آتش بر سنگ زاده
گران نخل خبیث و این بر اوست
ولی آن آتش این خاکستر اوست
در ایامی که تخت پادشاهی
بد از فر جهانگیری مباهی
شه جنت مکان شاه جهانگیر
مس بر سنگ را گردید اکسیر
نبودش گرچه پر اصلی شرفناک
کزینسان بایدش برداشت از خاک
مگر زو خدمت شایسته ای دید
باوج منصب و جاهش رسانید
بزرگش کرد و بر دولت ستم شد
میان قوم بندیله علم شد
سزاوار غلامی خواجگی یافت
زگمنامی برآمد راجگی یافت
همان ملکی که جا و مسکنش بود
باو از مرحمت اقطاع فرمود
وطن تا پر کناب و دیگرش داد
بصید ملکها بال و پرش داد
چو ریشه در وطن محکم فرو کرد
بملک دیگران آنگاه رو کرد
گرفتی از زمین داران ولایت
شه جنت مکان کردی حمایت
ز شاه امداد و مهلت از فلک یافت
غینمان را بسی سرپنجه برتافت
بدستش هرچه مال و ملک افتاد
شه جنت مکان آن را باو داد
اگر هندوستان را پاک می رفت
شه جنت مکان چیزی نمی گفت
چنان مشمول لطف پادشه بود
که طول ملک او یکماهه ره بود
بدولت بود تا شاه جهانگیر
ندید او آفت تغییر جا گیر
زبس ملکش مسلم بود او را
ز گلزارش نبردی باد بو را
زهر ده حاصل شهریش واصل
ز شهری دخل اقلیمیش حاصل
کسیرا کاینچنین نقشی نشیند
زرش در خانه دیگر جا نبیند
زبس بر خرج خلقش می فزودی
زر او را جوال از چاه بودی
زری کان یوسفش بود از عزیزی
بچاهش داشتی از بی تمیزی
کنون در جنگلش انبار گنجست
درختان ریشه هاشان مار گنجست
قضا را رفت بر سنگ از میانه
پسر شد صاحب اقطاع و خزانه
همه جا گیرها با یکجهان گنج
مسلم گشت بر ججهار بیرنج
بیکبار از غلط بخشی گردون
گدا گردید قارون قطره جیحون
شد آن کم اصل دون را کار بالا
بسان خس که سازد دیده را جا
پریشان روزگار بی سر انجام
بیکره مست گشت از باده کام
بلندی یافت دود آتش خس
زسیر دور پیش افتاد واپس
بروی کار خود چون دید آبی
غبار کوی پستی شد سحابی
تراویدی ازو گاهی تری ها
هوای سرکشی و خود سری ها
که ناگه روزگار دیگر آمد
زمان بی تمیزی ها سرآمد
ظهور دولت شاه جهان شد
جهان از ثانی صاحبقران شد
شهنشاه جهان دارای عادل
بجای خود نشان حق و باطل
تف قهرش بجان خودپرستان
بجا، مانند آتش در زمستان
حقیقت دان راز آفرینش
بنزد فطرتش دانش چو بینش
عیار راستان و کج نهادان
چو گیرد پا به بخشد در خور آن
بجز ابرو که بر بالای دیده است
کسی ناراستی بالا ندیده است
بخدمت بنده هایش صف چو بندند
بحد خویشتن پست وبلندند
تمیزش هر که را جائی نموده است
بچشم هیچکس خارج نبوده است
همیشه در مقام خود بپایند
تو پنداری ز موسیقار نایند
بلند آوازه بادش ساز تمییز
که این ساز است بر دلها فرح بیز
من ار چه از غلامان کمینم
ز موسیقار نای آخرینم
نیم در فکر بالا دستی خویش
بلند آوازه ام از پستی خویش
بعالم پادشاه قدردان اوست
کزو برد آب و آتش دشمن و دوست
بتخت پادشاهی چون بر آمد
سران ملک را پا از سر آمد
بدرگاه آمدند اشراف و اعیان
همه با پیشکشهای نمایان
شهنشه را مبارک باد گفتند
بجبهه خاک آن درگاه رفتند
خرد ججهار را هم راهبر شد
سوی درگاه شاهنشه بسر شد
در آغاز جهانداری و شاهی
نگردد تا شکسته دل سیاهی
بلطفش پادشاه از خاک برداشت
همه اطورا او نادیده انگاشت
همه اوضاع او شاه خطاپوش
نمود از مصلحت عمدا فراموش
بتسخیر دکن افواج منصور
روان می شد، برفتن گشت مأمور
همیشه در دکن تا بود پیکار
در آن لشکر کمک می بود ججهار
اگر گاهی خودش اندر وطن بود
پسر از جانب او در دکن بود
بدین مقدار خدمت شد مسلم
ز بی لطفی شاهنشاه عالم
مقرر شد بر او جاگیر و مالش
که آمد ناگهان وقت زوالش
در ایامیکه سال هشتمین بود
که شه فرمانده روی زمین بود
ز بخت تیره روز خویش شب کرد
پسر را بی سبب ز آنجا طلب کرد
پسر برگشت و کار او دگر گشت
بنای دولتش زیر و زبر گشت
پسر گویا که بودش کوکب بخت
کزین رجعت برو شد کارها سخت
چو شاهنشاه ازین معنی خبر یافت
عقاب انتقامش بال و پر یافت
غضب اول بدینسان مصلحت دید
که باید این بساط فتنه برچید
رهد تا خاطر از اندیشه او
زین باید بریدن ریشه او
بکشتن چونکه داری دست بر مار
که می گوید بافسونش نگهدار
چو دل از دیو در اندیشه باشد
همان بهتر که اندر شیشه باش
چو صیدت دارد آهنگ پریدن
بهست از بال بر بستن بریدن
ز بد اصلان چو شوئی گرد افساد
بآب تیغ باید شست و شو داد
دم تیغ غضب گر خونچکان بود
ولی پای ترحم در میان بود
نبودش تا بکشتن شاه همراه
ولی می خواست او را سازد آگاه
ز خواب غفلتش بیدار سازد
ز مستی زرش هشیار سازد
در آن گوشی که از پندش ملالست
بجای گوشواره گوشمالست
فزون از منصبش چون داشت جاگیر
محالی چند را فرمود تغییر
بآن بد گوهر برگشته ایام
ز درگاه معلی رفت پیغام
که تقصیرات تو از حد فزونست
بعفو ما همینت رهنمونست
که از جا گیر بعضی واگذاری
بدرگه پیشکش را هم سپاری
نه این خواهش طمع در مال او بود
که تدبیر صلاح حال او بود
چو دو نان را سر و سامان بود جمع
چو آبی دان که در کشتی شود جمع
نمی باید که در کشتی بود آب
تهی بهتر کف سفله ز اسباب
زیان بیند ز رفعت آدم خام
نمی باید که باشد طفل بر بام
دنی را پایه بالاتر نهادن
بدیوانه بود شمشیر دادن
فلک بر کندنش را داشت در سر
نه از جا گیر دل کنده نه از زر
جهالت بین که با این بخت بیمار
نکرد از هر دو پرهیز آن ستمکار
چوبر رنجور رفتن گشت روشن
بود پرهیز را وقت شکستن
زجای محکم و جمعیت خویش
غروری داشت آن مدبر ز حد بیش
سخن کوتاه آن مردود گمراه
بکوه و جنگل خود رفت از راه
ره عصیان شاهنشاه سر کرد
خس آمد شعله را از خود بتر کرد
چو شد معلوم رای عالم افروز
که شد وقت زوال آن سیه روز
سپاهی در رکاب شاهزاده
که از اقبال کشورها گشاده
یگانه گوهر دریای شاهی
سراپا جوهر از فیض الهی
سخن از پردلی در شیر دارد
چو جوهر تکیه بر شمشیر دارد
ز تأیید الهی پرنصیب است
زفر ایزدی اورنگ زیب است
پی تأدیب او گردید راهی
کز آب تیغ شوید روسیاهی
سپاهی یکدل و رزم آزموده
چو نون اندر میان جنگ بوده
نگشته نامشان آلوده ننگ
همه تن روی چون آئینه در جنگ
همه در سخت جانی همچو سندان
بگاه رزم چون سوفار خندان
بسرعت شاهزاده آنچنان راند
که گرد لشکرش از همرهی ماند
بره می کرد چون خورشید شبگیر
که صبح دولتش گردد جهانگیر
درآمد چون بملک آن بداختر
رهش بر کوه و جنگل بود یکسر
بجنگل هادر آمد بیمحابا
بلی از بیشه شیران را چه پروا
کجا در جنگلش راه سوار است
که در هر گام تنگی راهوار است
زتنگی مار اگر آنجا درآید
نخست از پوست می باید برآید
گشاید از فضایش مرغ اگر بال
بسیخ خار گردد بند در حال
زبس طوطی خلش می بیند از خار
زسر تا پا بود همرنگ منقار
درخت از بس که در خرگه درون بود
سپاهی را از سر رفتست دستار
درخت جنگلش مانند رهزن
برآرد رهروان را جامه از تن
ز تنها جامه از بس می کند خار
سپه عریان بود پوشیده اشجار
درختان از سواران زره پوش
همه از تنگی ره حلقه در گوش
بجنگ خار دامان و گریبان
چنان عاجز که لب در زیر دندان
چو دست بازداران جامه از پوست
اگر پوشند خاری چند با اوست
چه می دوزد ندانم سوزن خار
که در رخت کسی نگذاشت یک تار
درین جنگل بدست افتد اگر راه
تمام راه یا کوهست یا چاه
بتنگی راه چون دست هنرمند
درو رهرو بسان نبض دربند
ره پست و بلندش همچو تشدید
پی معنی بسختی وضع گردید
بهم چسبیده اشجارش چو شانه
رهی باریک چون مو در میانه
دل لشکر بجا و طبع صافست
که هر کس را که بینی موشکافست
کمانها از درختان در کشاکش
بشاخی مبتلا هر بند ترکش
دم اسب از قفا در چنگ خاری
عنان پیچیده اندر شاخساری
اگر جنگل و گر کوه و کمر بود
برفتن شاهزاده گرم تر بود
در آن جنگل که خورشید جهانگیر
کف خاکی ازو نا کرده تسخیر
بضرب تیغ جا می کرد و می رفت
چو آتش راه وا می کرد و می رفت
چنان رفت اینچنین ره را بسرعت
که آن مردود مست خواب غفلت
ز تیغ برق او بیدار گردید
چو خواب آلوده ای از تاب خورشید
دمی آگه شد آن مغرور سرمست
که فرصت همچو دولت رفته از دست
چو طوفان بلا را موج زن دید
بخود از بیم همچون موج لرزید
بدریا جنگ کردن حد خس نیست
مصاف باز در شأن مگس نیست
سر خود را ودست اهل و فرزند
گرفت و دل بحسرت از وطن کند
خزانه آنچه بتوانست برداشت
دگر زر را بجنگلها همه کاشت
زری کز ضبط آن عاجز شد انبار
کجا گنجد به پشت بار بردار
وداع دولت و مال و وطن کرد
ز راه جنگل آهنگ دکن کرد
هنوزش بخت اگر همراه می بود
ز عفو پادشاه آگاه می بود
بدریا قطره گر کرد التجائی
ببحر مملکت می یافت جائی
ز خانان دکن دولت فزون داشت
بضرب تیغ ایشان را زبون داشت
چو پیش آمد کنون روز سیاهش
دکن خوبست اگر گردد پناهش
چو منکوب از وطن در رفت ججهار
شکارافکن درون آمد جهاندار
نخستین فوجی از افواج منصور
روان کرد از پی بد اصل مقهور
پس آنگه رو بضبط ملک آورد
ز هر جا مردم او را طلب کرد
فراوان قلعه بودش پر ذخیره
ز هر یک دیده بیننده خیره
بخدمت قلعه داران رو نهادند
کلید قلعه ها بوسیده دادند
بگردون قلعه ها افراخته سر
همه چون قلعه افلاک پر زر
بنفرین توپهایش لب گشاده
بر آنکس کس عبث از دست داده
دل هر ضرب زن مشتاق ججهار
بنعره هر کدام او را طلب کار
همه خمیازه کش از بهر اویند
کشیده گردن اندر جستجویند
همه از برجها سر برکشیده
براه او همه تن گشته دیده
بهر قلعه ز سر بگرفته تا بن
نیابی خانه بی زر چو گلبن
زخاک هر سرا گاه تیمم
شدی چون مهر زرین دست مردم
بنازم آن کریمی را که بیرنج
کرم کرده بیک مار اینقدر گنج
زبس کز رفتن زر بود در بیم
پی حبس اسیران زر و سیم
سیه چاهی بهر باغ و سرا داشت
بغیر از خانه بندی قلعه ها داشت
دل زندانیان را شاد کردند
بحکم شاهشان آزاد کردند
شدند از قعر چاهستان خواری
باوج فیلها اندر عماری
بپانصد فیل مست کوه بنیاد
زر او رفت سوی اکبرآباد
بخاک جنگلش پاشیده دینار
چو مهر از فرجه اوراق اشجار
زبس در هر کوی زر کرد پنهان
بلند و پست ملکش گشت یکسان
ز زرها بسکه در خاکست انبار
بود گاو زمین یک بار بردار
سراپا مرز و بوم آن بد اختر
تمامی چاه بود و چاه پر زر
بسی بختم به پستی مبتلا ساخت
بچاهی اینچنین هرگز نینداخت
مگر افتد رهش ناگاه در چاه
سپاهی چشم پوشیده رود راه
بزیر هر بنا زرها زمین گیر
بملکش خانه کندن بود تقصیر
زمین قلعه یکسر چاه پر زر
حصارش گرد غربالست چنبر
تهی کردند هر جائی که زر داشت
که تخم افشاند بر خاک و که برداشت
سپاهش بسکه زر در جنگلش یافت
ز فکر نوکری اندیشه برتافت
که سربازی کند چون هست سامان
کمر ترکش کشد یا بار همیان
زبس در سرزمینش مار مخفیست
بملکش مشت خاکی بی کجه نیست
تمام از کنجکاوی گشت ظاهر
چه چاره چون کجه گل کرد آخر
بملکش جای خالی از خزینه
نمی شد یافت چون صندوق سینه
سخن تا کی کنم از خاک و از زر
بگویم قصه آن خاک بر سر
چو لشکر از پی او شد روانه
پس از ده روز فرصت در میانه
گرفتند از همای فتح پر وام
رهانیدند از خود مرغ آرام
سپاهی را ز بالا خانه زین
نشد فرصت که آید سوی پائین
همه بر دامن زین بسته دامان
نشسته چون نگین اندر نگین دان
چو مکث آبخوردن اسب کردی
سوار از غصه خون خویش خوردی
در آن ره فرصت خوردن همین بود
بوقت تنگ مرگش همنشین بود
ز بس تعجیل مردان صف کین
چو مخمل خوابشان در خانه زین
کسی کو را بغیرت بود پیوند
زره همچون پلنگ از تن نمی کند
بسان استخوان پهلوی مرد
زمانی از بدن ترکش نمی کرد
نگشتی خنجر کین دور از مشت
زبردستان شده جمله شش انگشت
کمان گاهی بچنگ و گه ببازو
نشد بالا نشین مانند ابرو
دلیرانی که داد سعی دادند
قدم در عرصه مردی نهادند
یکی زانجمله عبدالله خان بود
که سردار دلیران جهان بود
فراوان رزم چون شمشیر دیده
گل پیروزی از هر جنگ چیده
همه تدبیر و حزم از بخت بیدار
زبس تمکین بسرداری سزاوار
چنان در جنگ پارا می فشارد
که طوفان نقش پایش برندارد
دگر خان جهان کز آب شمشیر
بشست از دهر حرف جرأت شیر
اگر تیغ جهادش آبدارست
نمش از جویبار ذوالفقار است
تن تنها بیک لشکر برابر
بضرب تیغ بر اعدا مظفر
بدست جرأتش پیوسته شمشیر
ملازم همچو پیکان بانی تیر
دلیر رزم دیده خان دوران
چو شمشیر است در هیجا نمایان
زسیمایش دلیری هست ظاهر
بلای جنگ را پیوسته صابر
فدائی وار در خدمت کند زیست
شهنشاه جهان را او نصیریست
سپه داران که بردم نام ایشان
می دیگر بود در جام ایشان
همه از نشئه جام سیادت
گه رزمند سرگرم شجاعت
از آن در جنگ شیر کارزارند
که از شیر خدا میراث دارند
گریزی نیست سید را ز شمشیر
که بی چنگال نبود پنجه شیر
غرض کاین نامجویان سرافراز
که بودند از تعاقب در تک و تاز
نیاسودند همچون برق در راه
بآن مقهور برخوردند ناگاه
چو آب تیغ گردیدش گلو گیر
پی جوهر ز جا برداشت شمشیر
میان راچپوتان رسم اینست
که در هیجا چو وقت واپسین است
کشند اهل و عیال خویش یکسر
بنام این غیرت بیجاست در بر
چو جوهر خواست کردن آن بداندیش
گرفت اول کشش از مادر خویش
بجا آورد حق مادری را
نمود از جوهرش بیجوهری را
چو هنگام حلالی خواستن بود
بدینگونه حلالی خواست مردود
عجب نبود اگر زینگونه باشد
که کار هندوان وارونه باشد
سزای خویش دید آن مادر پیر
چرا بدهد بدین فرزند کس شیر
نشد فرصت بقتل دیگرانش
که لشکر می گرفتی در میانش
همین با او پسر زانجا بدر رفت
دو گامی صید بسمل پیشتر رفت
ازو اسباب و فیل و اسب و مالش
بدست لشکر آمد با عیالش
باو چیزیکه بود از بود و نابود
پشیمانی بدو آن نیز بی سود
سراسیمه بجنگل شد گریزان
بفرق دولت خود خاک بیزان
بکوی ایمنی می جست راهی
طلب می کرد از هر سو پناهی
ندید از چار سو یک چار دیوار
که یکدم باشد او را پرده کار
بفکر قلعه های محکم خویش
چو افتادی گرفتی ماتم خویش
بی پنهان شدن گر بود شاهی
شمردی بهر خویش آنرا پناهی
زچندین چاه پر زر آن سیه روز
بیک چاه تهی راضی بد آنروز
بسی بالید بیجا و بجا کاست
غروری آنچنان این عجز می خواست
سراسیمه هراسان و پریشان
بجنگلها دو روزی شد گریزان
نه غمخواری نه یاری نه پرستار
پسر همراه او بودی وادبار
که ناگاه از قفاشان در رسیدند
بچشم خود چو مرگ خود بدیدند
نه دست از لرزه چسبیدی بنخجیر
نه کردی پا ره بگریختن سیر
چو شانه گر همه تن دست و پائی
گه دهشت بموئی بر نیابی
بهم پیچم سر زلف سخن را
سرش بدرود کرد از تیغ تن را
سر بیمغز را بالا کشیدن
چو خود را گم کنی یابی سزا را
زشمع آموز طرز خودپسندی
فروتن زیستن با سربلندی
پسر چون همرهی را خوب می کرد
بآن راهی که رفت او روی آورد
دو سر بر یک سنان یکبار در شد
حساب هر دو آخر سربسر شد
بیک نیزه دو سر را شد سر و کار
بشمعی شد دو پروانه گرفتار
همه اهل و عیال و مال یکسر
بدرگاه آمد و سر نیز بر سر
پی نظاره لشکر رفت بیرون
تماشائی گرفته کوه و هامون
سرش از نیزه شد با کوه همدوش
اسیران جمله با هامون هم آغوش
عجبتر اینکه از بهر تماشا
سر ججهار هم بر رفت بالا
بود معذور در این سربلندی
تماشا خوشتر آید از بلندی
تماشائی این ادبار و نکبت
همین تنها نیند ارباب صورت
که اکثر اهل معنی محو اینند
زفکر او بحیرت هم نشینند
که با آن دولت و اقطاع معمور
بآن سامان در آفاق مشهور
چه پیش آمد که زانسان در وطن رفت
باین خواری برون زین انجمن رفت
شهنشاه جهان از وی چه میخواست
که پشت طاقتش از بهر آن کاست
اگر یکباره از اموال و جاگیر
طلب می کرد بهر رفع تقصیر
بده منت بجان نه کامران باش
بدولت همچو دیگر بندگان باش
اگر ملکست ور سامان و جاهست
چو نیکو بنگری از یاد شاهست
اگر خواهد حق خود را شهنشاه
چرا باید بدل یابد ره اکراه
بلی پس دادن مال امانت
بود دشوار بر صاحب خیانت
اگر صد ملک همی خوانند جهاندار
بده بی گفت و از جاگیر بردار
بزر مقدور بودش جان خریدن
بدینسان گوهری ارزان خریدن
ولیکن خستش فتوی چنین داد
که زر در خاک باشد عمر بر باد
بزر دادن نشد راضی و شر داد
همه جا گیرها را سربسر داد
چه جاگیری یکی اقلیم زرخیز
هوایش بر تهیدستان فرح بیز
نهالی کز زمینش می کشد سر
بود چون شمع برگش سر بسر زر
بجنب هر دهش مصر است رستا
زهر شهریش اقلیمی است رسوا
رعایا آنچنان سرمایه دارند
که گوهر را بجای دانه کارند
رعیت حق گذار و ملک معمور
ز ثروت صاحب خرمن بود مور
نیابی بی زراعت یک کف خاک
همه سرسبز چون بستان افلاک
گدای هر درش از پشتی زر
مقدم را همی داند مؤخر
چنان دهقان در نفعش گشوده
که گر جو کاشته گندم دروده
بجنت فیض خاکش نفع اکسیر
سموم بادیه است و باد کشمیر
بروی کشت خطهای نباتات
کشیده میل زخم چشم آفات
میان کشتها از فیض بسیار
بسرسبزی علم شد نیشکر زار
بنار ازین شکر بالا کشیده
بدرد تلخ کامان هم رسیده
بشیرینی چنان دل از کسان برد
که زخم نیزه اش را می توان خورد
نه تنها باد مست از صحبت اوست
که افیون هم هلاک قامت اوست
حواری طره زانسان کج نهاده
که دهقان دیده دل از دست داده
ز مرواریدهای طره خویش
همه تفریح بهر قلب درویش
کسی کم دیده زینسان گوهر ارزان
کزو شد پخته نان تنگدستان
ز کشت گندمش دل ناشکیبست
که گندم خود ز اصل آدم فریبست
درین ملک آفت خشکی است نایاب
که باشد هر دهی را چند تالاب
همه در پا صفت پیوسته در جوش
کشد موجش کنار ده در آغوش
چه مصر و شام و چه بغداد و تبریز
ندارد حاصل این ملک زرخیز
یکی از پر کناب آن جبهره است
که در پر حاصلی در شهر شهره است
در آن عرصه است سیصد چاه لبریز
کز آبش کشت دهقانست زرخیز
چنان موجش برد زنگ از دل تنگ
که از آبش نگیرد آینه زنگ
فرار از موج تیغ او گزیده است
از آنرو ساحلش را کس ندیده است
کنارش چون میان دلبران است
که از چشم تماشائی نهان است
یکی کوهست سد آن خدائی
کشیده تر ز ایام جدائی
زبس موجش بفکر سرفرازی است
بتیغ کوه گرم تیغ بازیست
بسنگ کوه موجش تیغ ساید
که آسان تر سر غم را رباید
زخاطرها گره ازبس گشودست
همیشه ناخن موجش کبود است
ز مرغابی گرفته موج پر وام
اگر گاهی بساحل برده پیغام
بود اسباب دورش از محالات
تسلسل را ولی از موجش اثبات
بروی دف اگر آبش فشانی
اصولی را نگیرد جز روانی
سخن را بسکه توصیفش روان کرد
ورق را در سفینه بادبان کرد
بود مانند آتش در عزوبت
بکام عاصیان باران رحمت
بکام دل گرش نظاره خواهی
همه تن دیده شو چون دام ماهی
شرف آنوقت پیدا می کند ماه
که عکسش را بود در آب آن راه
بنوعی در شفا بخشیست کامل
که استسقا شود زین آب زایل
نسیمش جانفزا و دلنشین است
هوای عالم آب اینچنین است
چو آید این محیط اندر تلاطم
کند از ترس موجش دست و پا گم
اگر لنگر شود کشتی سراپا
رود از پیش موجش باز از جا
زموجش گه تعدی گاه انصاف
گهی شمشیر گر گاهی زره باف
نسیم پر نمش پیوسته مطلوب
برای گرد غم آبست و جاروب
چنان غالب بود سردی بر آبش
که نتوان گرم گرداندش بر آتش
نباشد موجه اش از آب بیتاب
که گیرد لرزه اش از سردی آب
سپندی کاب از این تالاب خورده
شود از صحبتش آتش فسرده
دوات از قطره اش گیرداگرنم
نه پیوندد حروف از لرز، بر هم
ز آب سرد آن هر کس دمی خورد
ز آب زندگانی گشت دلسرد
بکشت آرزوها چون گذشته
برات تشنگان بر یخ نوشته
بنوعی صاف کز یک آب خوردن
شود فانوس آسا سینه روشن
نهالی کز زلالش پرورش دید
توان از چوب آن عینک تراشید
اگر آید بخواب کور آبش
بسازد دیده روشن چون حبابش
درین دریا اگر ریزند اخگر
بدارد روشنش چون چشم اختر
چراغ فکر اگر روشن نسوزد
بوصف آبش آیم برفروزد
گلیم بخت را اینجا توان شست
نباشد بازوی طالع اگر سست
نمی آرم زد از شیرینی اش دم
که می چسبد لبم زین حرف بر هم
نخود را گر بکشت این آب بندی
ز تأثیرش شود دربار قندی
بهر سو نهرها زان گشته جاری
همه لاینقطع چون فیض باری
نهال بخت دهقانان از آن سبز
زمین زین نهرها چون آسمان سبز
چو آید کشته ها را وقت حاصل
زنهری حاصل شهریست واصل
چنین ملکی کز آنسان بوده آباد
ز کف با جان و مال خویشتن داد
بجز هندوستان عشرت انگیز
کجا یابی بدینسان ملک زرخیز
بنازم وسعت هندوستان را
گشاده عرصه دارالامان را
جهان هند است و غیر از اوست گوشه
همین خرمن بود باقیست خوشه
طرفداران همه گوشه نشینند
از این خرمن که بینی خوشه چینند
از اینجا دولت شاه جهان بین
شکوه ثانی صاحبقران بین
که کمتر بنده اش را بود تنخواه
چنان ملکی که باشد جای یک شاه
چو من پابند پس ارکان دولت
قیاسی کن از اینجا شأن دولت
از آن دریا که خس اندوخت گوهر
نهنگان را چه خواهد بودبنگر
شهان گر ملک خود را واگذارند
بخدمت رو باین درگاه آرند
فزون از ملک خود پابند جا گیر
که از کس جا نباید کرد تغییر
ببزم هند اگر عالم نشیند
کس از پهلوی کس تنگی نبیند
چنان باید بلی سامان شاهی
که باشد قدرت عالم پناهی
همیشه تا که از دولت نشان باد
پناه پادشه شاه جهان باد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.