گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

چنان گریستم از درد دوری دلبر

که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر

جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم

از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر

سپندوار بر آتش نشسته ام دایم

میانه من و او نیست هیچ فرق دگر

جز این که من نتوانم ز ضعف خواست زجا

سپند داند بر خواست از سر آذر

گهی دواجم خاکستر است چون آتش

گهی ز آتش بستر کنم چو خاکستر

زدی بتر بود امروز من نمیدانم

که گفته بود که روزت ز روز باد بتر

زبس که ضبط نمودم سرشک خونین را

برای آن که مبادا شوم به شهر سمر

چو خانه که فتد آب در اساس او را

اساس خانه عمرم شد است زیر و زبر

ز بس که باد رو دیوار حال خود گفتم

اگر بپرسی یک یک تو را دهند خبر

به خاطر آمد از گفته های مسعودم

غریب بیتی احوال من در و مضمر

ز بس که گویم این بلا بود

تمام نام بلاها مرا شداست از بر

زبس شکستم در سینه ناله گر به غلط

نفس برآرم خود هم نمیکنم باور

زآفتاب اگر بر سر افتدم بر تو

ز ناتوانی از هم بریزدم پیکر

دوتا کند قد من وانگهم بگریاند

خمیده قامت گردون دون دون پرور

بلی چو رشته زبون شد ز بیم بگسستن

دو تاکنند و پس آن گه درو کشند گهر

من آن چه دیدم از دوستان خود دیدم

وگرنه هرگز دشمن به من نکرد ضرر

چه طالع ست که هرکس که برگرفت را

برای خوردن خون برگرفت چون ساغر

سیه گلیم منم ورنه هرگز از شیراز

به اختیار که کرد است اختیار سفر

علی الخصوص به راهی که از مهابت او

گذر نکرده از آن سمت بر فلک اختر

به ارتفاعش بوسیده آفتاب زمین

به عرض و طول فکنده برش سپهر سپر

برو چو بخت هنرمند روزگار سیه

چو آه عاشق مهجور سرد باد سحر

شدی گداخته چون کاه کوهش از سردی

اگر ز برف نمی بود بر سرش چادر

چه پشت گرمی از آتش مرا که از سرما

نشسته آتش خود در میان خاکستر

ز بیم سیلی بادش که رخ کبود کند

نخیزد از سر آتش به ضرب چوب شرر

به پای آتش اگر کنده ننهی از هیزم

رود به گردون تا گرم سازد او را خور

چنان که ریزد برگ از درخت باد خزان

نسیم سروش ریز انداز کبوتر پر

چگونه روید در وی گیا که کوه درو

ز دست سرما در خاک رفته تا به کمر

فراز او ز فلک برگذشته است از آن

بدو نمی رسد از نور آفتاب اثر

نشیب او را فضل تموز دریابد

چو در زمستان گردد جدا از ابر مطر

هم از نشیبش راضی ترند راه روان

که دست کرم توان کرد که گهی به سفر

عجب مدار اگر ریگ او روان باشد

که ریگ خود نتواند درو تموز مقر

کسی به چشم ندیده در آن زمین سیه

سفیدی به جز از چشم شخص راه سپر

زبس که تیره بود همچو روز من روزش

گمان برند چو شب شد که روزگشت مکر

شدی ز دیدن او آب زهره ام بی اشک

گرم نبستی راه نگاه لخت جگر

اگر به جنگ فتد کار کاروانی را

هوای تیره او بسته مظلم است و کدر

نه تیر میرود از خانه کمان بیرون

نه از نیام قدم می نهد برون خنجر

چو آب چشمم شورابه ی در و جاری

به شوری که نمک ریخت دیدش به بصر

خیال لعل لب یار و در دل عاشق

چنان گدازد از آن آب کاندر آب شکر

عجب تر آن که من این ره کنم نه اسبی طی

که چون سوارش بدبخت زاده از مادر

ز حادثات کند زخم پشت و پهلویش

چو آن مریض که بسیار خفته بر بستر

چو پر صرعی دایم لب و دهان پر کف

چو طفل بدخو پیوسته چشمهایش تر

درین بیابان دریا به هم رسند از بس

عرق کنیم من از شرم و او ز ضعف کمر

زناتوانی برهم نمی زند مژگان

اگر فرو بری اندر دو چشم خود نشتر

به سوی خود کشدش همچو کاه کاه ربا

از آن چون که هم زرد کشت و هم لاغر

چنان ضعیف که از استخوان پهلویش

کشیده پوست بر اندام او قضا مسطر

سبک چو سایه و چون بر زمین نهد پهلو

هزار کس نکندش جدا پو نقش حجر

زبس که هست گران خیز حک نشاید کرد

اگر نویسی نامش به سهود در دفتر

اگرفتد بمثل بر مزار سایه او

نخیزد از جامیّت به صور در محشر

کلاغ چشمش رو زنخست میکندی

اگر نبودی از گند لشت او به حذر

جلش رزیم و ز خون رنگ رنگ چون خرقه

طیور دوخته بر وی ز هر کنار نظر

به گوشه گیر ریاضت کشیده ماند

که در میان مریدان فکنده خرقه ببر

اگر نه جانش عزم خروج کرده چرا

ز زاغ و کرکس جمع اند بر سرش لشکر

رفیق هر که شوم گرچه سایه ام باشد

مرا بماند تنها به ماتم و مضطر

فلک بسان زمین بازماند از حرکت

کشند صورت او بر فلک ملائک اگر

بسان محضر چرخش سپرده دست بدست

هزار داغش بر تن چو مهر بر محضر

گهی میان عرق همچو کاغذ اندر آب

گهی به خاک طپان همچو ماهی اندر بر

ز تازیانه بر اعضای او نمانده نشان

که جاده هاست بر حادثات کرده گذر

به صد هزار مشقت اگر دوکام رود

رود به عرض چو تیری که برکنندش بر

معلم فلکش گفته ام که میگوید

ببارگونه روی درس چرخ بدگوهر

شده چو میخ زمین گیر و خاک راه نشین

به میخ کوبش از بسکه کوفته مهتر

زهیچ چیز نترسد که جسم کوفته اش

نمی شود متاثر ز تیر و تیغ.....

پس از مسافرت این مرده ریگ خاک چراست

مسافرت را گویند به چنگت است ثمر

بسر در به در آید هرگام گوییا داند

که این رهی است که طی بایدش نمود به سر

رهی است این که نماید مسافران را ره

به آستان علی ابن موسی جعفر

امام هشتم سلطان نه رواق فلک

سمّی و نایب و فرزند ساقی کوثر

شه سریر امامت مه سپهر سخا

که آفتاب ز خاک درش کند افسر

شهی که گر نکند مهر سجده ی رایش

برون کند فلک خیبریش از چنبر

بسی بچرید هرگاه آسمان سنجد

غلامی او بر پادشاهی سنجر

چه سان قضا و قدر را مسخرست جهان

چنان مسخر امرش بود قضا و قدر

به قصد نسبت بارای پاکش ار بودی

به جز سجده آتش نسوختی میقر

وگر نبودی از اهل کفر قاتل او

خدا حرام نکردی بهشت بر کافر

وراست عرصه ی جاهی که چرخ پردرد

تمام عمر سفر کرد و ره نبرد به در

دهند بیضه ی زرین آفتاب خراج

به گنبد حرمش هفت گنبد اخضر

از آن زمان که من این روضه دیده ام جزوی

به هرچه دیده گشودم برون برفت نظر

چو بوسه دادم بر آستانش دانستم

که خضر نیز غلط کرده ره چو اسکندر

در آن زمان که فرستاد جبرئیل خدا

که سوی کعبه کند روی افتخار بشر

بنای کعبه این آستان نبود هنوز

وگرنه کردی ازین سوی روی پیغمبر

زیمن شرکت اسمی شمه وی دان

که شمس باشد بر دیگر اختران سرور

اگرچه کس نکند اعتبار این مذهب

که مهر دیگر هر روز تابد از خاور

مسلم ست مرا ز آن که گر یکی بودی

ز شرم شمه ی او برنیامدی دیگر

سپهر خواهد بوسه درش وزین غافل

که تن به بوسه هر سفله درنداد این در

در انتظار که کی رخصتش دهد خادم

به عزم بوسه دو تا ایستاده تا محشر

ماول است حدیث رسول گر نه بهشت

نکرده خلق در افلاک ایزد داور

از آن که کردم من خود نظاره و دیدم

بهشت سده ی را او را ز سدره بالاتر

رواق عالی او کز فلک گذشته سرش

به رنگ بود مشابه به چرخ حیلت گر

بزرگرفتش تقدیرتا غلط نکند

جماعتی که ندانند خیر را از شر

چگونه خشت زر و سیم مهر و ماه برو

فلک به تحفه بدرگاه آن سلیمان فر

مگر خرف شده اکنون و رفته از یادش

حکایت جم و بلقیس و خشت نقره و زر

درین عمارت هم رخنه نیست حیرانم

که تا چه خواهد کردن فلک به شمس و قمر

خدایگانا مداحیت زمن ناید

به چون منی نرسد کار خالق اکبر

خجسته نامت خواهم که ثبت گردانم

به دفتر اندر از بهر زینت دفتر

همیشه تا که درین کارگاه مینایی

پیاله گیر بود ماه و زهره خنیاگر

سرای خصمت پرهای های نوحه گران

دلش زخون چو سفالی پر از می احمر

قلم بدست نگیرم اگر دگر زین شعر

نبشته باشم بر چوب دست بر چوب