گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

خوش در نگار بسته دگر نوبهارست

گل رنگ کرده باز به خون هزار دست

آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل

از آب ابر بسته چنین در نگار دست

از حرص چیدن گل شاید که در چمن

روید به جای سبزه از مرغزار دست

ز آبی که ابر بر رخ گل زد سپیده دم

شستست نوبهار ز صبر و قرار دست

یارب چه گل شکفته چمن را که از نسیم

بر دست میزند ز تحیر چنار دست

در موسم چنین همه کس در کنار یار

جز من که میدهد غمم از هر کنار دست

دستم ز کوتهی به گریبان نمی رسد

من از جنون برم سوی دامان یار دست

از دست من چه آید کز ضعف چون چنار

میلرزد از نسیمم بی اختیار دست

بس نیست از برای گریبان در یدنم

گر چون چنار رویدم از تن هزار دست

... بسته باشد بر دست های نگار

گویند عادت ست کشیدن ز کار دست

بس چون فراق دست تعدی دراز کرد

اکنون که کرده است به خونم نگار دست

من سوگوار هجرم دستم نگر بسر

بر سر که میزند به جز از سوگوار دست

نه نه گرفته دستم دامان شاه دین

بر فرق خود نشانده ام از افتخار دست

شاه سریر دین که در ایام جود او

بر سر نزد کسی به جز از انتظار دست

پا در میان اگر ننهادی عطای او

از تن به گاه خلقت کردی فرار دست

نبود؟ مجّره آن چه تو بینی که آسمان

بر سینه می نهد بر او بنده وار دست

انگشت زینهار برآورد دست خلق

از بس که کرد جودش در زیر بار دست

چرخ بلند اگر نبود آستان او

بر چرخ از چه دارد امیدوار دست

جودی بود ورا که ز حرص سوال او

خواهد چنین نخست ز صورت نگار دست

ای دل ز آستان رضا برمگیر سر

از دامن امام امم وامدار دست

تا دامن نبی و ولی آوری به کف

داده خدا تو را زیمین و یسار دست

شاها اگر بدیدی حاتم کف تو را

از آستین نکردی بیرون ز عار دست

روز و شب از زمانه برافتد اگر نهد

منعت بروی سینه ی لیل و نهار دست

فرزند آن شهی تو که جای نهاد پا

کانجا نهاده بود خداوندگار دست

جود تو در شمار از آن تن نمیدهد

کز اخذ باز ماند وقت شمار دست

شاها به فّر مدح تو امروز برده ام

در فن شعر از شعر ای کبار دست

از تیر آسمان قصب السّبق میبرم

بر زرده ی قلم چو نمایم سوار دست

شیرین بود چنان سخنم کز نوشتنش

باید مکید عمری چون شیرخوار دست

گرچه گداست شاعر شکر خدا نشد

از آستین هیچ کسم شرمسار دست

در دامن ثنای تو زدوست فکرتم

کردیم ردیف شعر بدین اعتبار دست

بر دفتر ار خلاف مدیحت رقم کند

دردم ز آستین کنم اندر حصار دست

مداح آستان توام در گذشت آن

مدح آن که بوسه زنندش کبار دست

گلدسته ریاض صدارت که می برد

از ابر گوهر افشان وقت نثار دست

آن کو زمین سپهر سپهر برین شود

علمش چو بر فلک نهاد از اقتدار دست

بحر کرم سمی گل گلشن خلیل

گر مهر برده رایش در اشتهار دست

تا نوبت کرم به کف او بیوفتاد

از دامن هنر نکشید افتقار دست

دارند از برای بقایش جهانیان

بر کرد کار در دل شبهای تار دست

چون مدح او نگویم کز یمن همتش

داده مرا زیارتت ای شهریار دست

گر در جوار حفظش گیرد غبار جای

من بعد باد را نبود بر غبار دست

در امر برخلاف طبیعت کند دگر

مخمور را به لرزه نیارد خمار دست

تا هست بر زبان خلایق که کس ندید

بالای دست خالق پروردگار دست

در دست مرگ دامن خصم تو و تو را

تا دامن قیامت بر روزگار دست