گنجور

 
کلیم

کیم من داغداری از زمانه

بهر داغی خدنگ را نشانه

ز گمنامی بشهر خود غریبی

شکسته خاطری محنت نصیبی

هدف وارم همیشه رو گشاده

به پیش تیر تقدیر ایستاده

ز رفعت بی نصیبم دارد ایام

عجب نبود اگر افتادم از بام

زاوج بام تا منزلگه خاک

متاعی خوش نکرد این جان غمناک

عجب راهی که بیش از ده قدم نیست

درو از خوف و محنت هیچ کم نیست

کسیرا کاینچنین راهی بپیش است

خطر در منزلش از راه بیش است

کنون سامان دردم بیشتر شد

شکست دست سود این سفر شد

سپهر از بهر آن دستم شکسته

که نگشایم گره از کار بسته

فلک کس را مسلم کی رها کرد

شکسته بسته ای در کار ما کرد

کسی از دست او سالم نجسته است

فلک دست همه بر تخته بسته است

از آن بر گردنم بسته است ایندست

که اندر گردنم ناموس در دست

کسی کو خدمت محنت پسندد

چنین باید به سینه دست بندد

شکست دست می باید زدل بیش

اگر دستی نهد کس بر دل ریش

بجای پا کلیم از شوق دیدار

بسر می رفت تا منزلگه یار

از آن بنهاد چرخ مردم آزار

بگردن کندش از دست ورم دار

بچشم دهر بودم خار پیوست

کنونم برندارد چون بیکدست

بجرم اینکه دایم می پرستم

بگردن چون سبو بسته است دستم

فلک زد گشت چون غم را خزینه

زدستم قفل بر صندوق سینه

زتاب درد بی قوت چنانست

که گر نبضم بجنبد بشکند دست

تحرک پا کشیده است از میانه

شده انگشتها انگشت شانه

چه پرسی حال انگشتان افکار

بیک بستر فتاده پنج بیمار

چو باده سوی لب آید همیشه

ز دست دیگری مانند شیشه

بکف شد کار گیرائی چنان تنگ

که نتواند گرفتن از حنا رنگ

امیدم از گرفتن خوش بریده است

کسی شاعر بدین همت ندیده است

مرا سامان محنت هیچ کم نیست

بکف از باد دستی جز ورم نیست

زصدمه ساعدم نرم آنچنانست

که او مغز آستینم استخوانست

بیکسو می رود از دوش بازو

که او مغز آستینم استخوانست

بیکسو می رود از دوش بازو

باین شاهین نمی استد ترازو

گرفت از بار درد انگشتها خم

شد از تأثیر صحبت همچو خاتم

بود خم گشته دست درد پرور

بروی سینه همچون حلقه بر در

همیشه بسته است این دست افکار

بمهد سینه همچون طفل بیمار

ز تاب درد می غلطم بهر سو

که خواهد مهد جنبان طفل بدخو

مرا درد آنچنان بیتاب دارد

که بختم آرزوی خواب دارد

بنوعی داردم ایندست دلگیر

که هر انگشت بر من می زند تیر

تو گوئی پنجه ام دست چنارست

که از موج نسیمی بیقرارست

زدست دیگری نالد همه کس

زدست خویش می نالم من و بس

بسان نامه سرتاپا شکستم

شکسته چند جا چون قرعه دستم

دو دستم قرعه آمد تخته سینه

بعلم رمل هستم بی قرینه

پی این فال دائم قرعه انداز

که آید کی درستی از سفر باز

نماندم هیچ عضوی ناشکسته

چو شمشیرم سراپا تخته بسته

بهر شهری که ظلم از حد رود بیش

کسان بیرون روند از خانه خویش

بملک پیکرم از جور گردون

ز جای خود شده هر بند بیرون

فتاده ساعد و بازوی افکار

بروی صفحه سینه چو پرگار

خط زخم بتان مسطر همی خواست

باین پرگار مسطر می کنم راست

بتنگ آمد دلم از درد بازو

کنم پهلو تهی زین یار بدخو

بنوعی گشته ام از درد بیتاب

که دارم رشک بر آرام سیماب

کند چون ناخن آهنگ درازی

من آیم در مقام چاره سازی

که ترسم بسکه ضعفم گشته افزون

کشد دست مرا از شانه بیرون

شکست خاطرم خود بود ظاهر

شکسته خاطرم اکنون چو خاطر

نه بینی در میان این خلایق

چو من یک ظاهر و باطن موافق

همین چرخم نه دست بسته داد است

زبان طعن خلقی هم گشاد است

زهر کس چشم پرسش بیش دارم

جگر از طعنه او ریش دارم

زهر کس بود امید مومیائی

ازو دیدم شکست دل فزائی

برای جان شمع این شعله بس نیست

دگر این سرزنش هر لحظه از چیست

بر اطراف من خاطر شکسته

همیشه مهربان یاران نشسته

کشیده بر من رنجور دلگیر

زبان اعتراضی همچو شمشیر

باین حرفم یکی دل می خراشد

چرا باید کسی در بام باشد

یکی گوید چو پایت رفت ازجا

زره بایست برگردی ببالا

دگر گوید چو ظاهر شد فتادن

میان راه بایست ایستادن

چه می گوید ببین آن یار دلسوز

نبایستی فتادن تا شود روز

شب تاریک و راه بام بس دور

از آن گردیده ای زینگونه رنجور

یکی گوید ره نارفته رفتن

بلد بایست همره بر گرفتن

باین محنت مرا از خلق پیوست

سخن باید شنیدن جمله زین دست

از آنها آنکه بهتر می سراید

زبان در طعن مستی می گشاید

زهی غافل ز بازیهای ایام

نمی افتد مگر هشیار از بام

نمی داند چو آمد وعده کار

تو خواهی مست باش و خواه هشیار

چه جاری گشت تقدیر الهی

بلا نازل شود خواهی نخواهی

چه شد تقدیر کس می افتد از بام

اگر گیرد درون چاه آرام