گنجور

 
کلیم

چو اقبال از نظام الملک برگشت

بکشت بخت او شبنم شرر گشت

نهال دولت او این برآورد

که از خود چون چنار آتش برآورد

ز مغروری و مستی و جوانی

شدی کج کج براه زندگانی

بیکسو می نهادی گاه و بیگاه

قدم از شاهراه خدمت شاه

شهنشاه جهان کامرانی

بهار گلشن صاحبقرانی

اگر قهرش بکین بحر خیزد

در آغوش صدف دریا گریزد

کسی کز آستانش سرگران کرد

بر آن سر گردنش کار سنان کرد

چه بختست اینکه هر کس دشمن اوست

گریبان ذوالفقار گردن اوست

نظام الملک چون از بخت ناساز

نمی شد ز آستان بوسی سرافراز

عقاب قهر شاه چرخ اورنگ

شکار ملک او را کرد آهنگ

همای عزم آن خورشید پایه

بتسخیر دکن افکند سایه

درآمد رستخیز لشکر از جا

چه لشکر، تند سیلی بیمحابا

دکن را شد محیط آن بحر خونخوار

کهن زورق بطوفان شد گرفتار

بزرگ و خرد آنجا در غم جان

بسان اهل کشتی گاه طوفان

سلامت زان ولایت روی برتافت

خرابی در وی از هر سوی ره یافت

زیکسو موج لشکرهای شاهی

زدیگر سو فلک در کینه خواهی

فلک چون یاور شاه جهان بود

بکین خواهی چو دیگر بندگان بود

سپر از بهر خصمی چون کمر بست

نخستین راه فتح الباب در بست

نشان از ابرو و باران آنچنان رفت

که گوئی برج آبی ز آسمان رفت

هوا گر لکه ابری جلوه می داد

بدی بی آب همچون کاغذ باد

بخاک از بس نگشتی فیض نازل

سوی مرکز نمی شد آب مایل

بسهو از قطره ای زابری چکیدی

شرر آسا سوی بالا دویدی

مزاج عالم از خشکی چنان شد

که سیل بادیه ریگ روان شد

اگر ابری بباریدی قضا را

نظر آسان شمردی قطره ها را

بخشکی شد چنان ایام مجبور

که زاهل فسق شدتر دامنی دور

دولت از بس زخشکی مایه دار است

رقم از هر قلم خط غبارست

غبار از بس بآب جو نشسته

نماید همچو تیغ زنگ بسته

چنان بی آب شد آن ملک دلگیر

که خون می شد برای آب شمشیر

اگر یک قطره آب آتشین بود

چو آب آبله پرده نشین بود

بنوعی آب را افزود عزت

که بگرفت اشک عاشق قدر و قیمت

چو از سیمای آب اندک اثر داشت

سرابی صد نگهبان بیشتر داشت

سرشک باغبان و اشک بلبل

همیرفتی که شستی چهره گل

دهان غنچه ها در باغ و بستان

همه خمیازه شد بر آب پیکان

زبس خشکی کزین ایام دیده

نظربازی کند با اشک دیده

رطوبت رخت بست از زیر افلاک

سفالین تابه ای شد عالم خاک

زکشت و کار دهقان کس چگوید

درین تابه کدامین دانه روید

زمین چون مهربانی زابر کم دید

تلافی را بگرمی کرد خورشید

زگرمی خاک همچون اخگر افروخت

درو دانه سپند آسا نمی سوخت

چنان نشو و نما با تیغ آفات

برون آرد سر از جیب نباتات

درین ویرانه باغ بی سر و بن

نماند از رستنی ها غیر ناخن

درین دشت آنقدر تخمی که افتاد

همه یکجا شد و یک نخل بر داد

کدامین نخل نخل قحطی عام

که برگ اوست بی برگی ایام

تعالی الله زهی نخل تنومند

که بر چندین ولایت سایه افکند

زتنگی گر فقیر و گر غنی بود

بخون رزق او غم خوردنی بود

زبی نانی دهن بر روی مردم

نمی جنبید چون لبهای گندم

بشکل نان چنان مشتاق بودند

که نقش پای هم را می ربودند

بیاد زاهد از اسماء یزدان

نمی آید بجز حنان و منان

خورش چون اره گر از چوب بودی

پس از چندین کشاکش رو نمودی

حدیث گوشت نامی بینشانست

دهان گر گوشتی دیده زبانست

دهن گر یافتی انگشت حیرت

بآن یکهفته می کردی قناعت

چنان قصاب را دکان خرابست

ک بزم می پرستان بی کبابست

زند پروانه ای چون بر چراغی

خورد بوی کبابی بر دماغی

بیاد طعمه از بس کرد پرواز

بسینه داغ حسرت سوخت شهباز

هدف گر زاستخوان کردی کماندار

هما با تیر گشتی گرم پیکار

نهادی فاخته در رهن ارزن

برون می آید از طوقش ز گردن

چو می ماند بدانه خورده گل

از آنرو عاشق گل گشته بلبل

نقط بر خط چو مرغ خانه می دید

خیال دانه اش می کرد و می چید

چنان بیدانگی بربود آرام

که بهر مرغ نعمت خانه شد دام

به تسبیح الفت زاهد زدانه است

حدیث ذکر و ورد آن بهانه است

از آنرو در شمارش هر دم آید

که ترسد دانه ای از وی کم آید

دهان آسیا از دانه بی بهر

تنور از خوردن نان صایم الدهر

چو انبار جهان از غله شد پاک

خمیر نان نشد جز میده خاک

اگر چه خاک بسیار آدمی خورد

بنی آدم تلافی عاقبت کرد

زجنس پختنی از پخته و خام

همین خشت است در دکان ایام

چو نان اینست بنگر نانخورش چیست

باین برگ و نوا خوش می توان زیست

همه عالم گدای نان و نان کو

بغیر از قرص مه از نان نشان کو

بعسرت جمله نعمتها بدل شد

ز تنگی سفره مردم بغل شد

چو نان پنهان خورند از سایه خویش

که را باشد غم همسایه خویش

بزانو کاسه سر چون رسیدی

زمانی کاسه همسایه دیدی

عجب نبود ازین تنگی احوال

که مادر شیر بفروشد باطفال

خورش گر خود همه زخم و ستم بود

زیمن خرج دینار و درم بود

اگر خواهد خورد یکدم هوا را

کسی باید که بفروشد قبا را

نخواهد هرگز این حق رفتش از یاد

اگر سیلی خورد شاگرد از استاد

چو نان باشد عزیز و میهمان خوار

گدا را خود چه باشد قدر و مقدار

بهر در بسکه از حد برد ابرام

گدا زنبیل او پر شد ز دشنام

زشوق نان درین قحط آنکه می مرد

کفن با خود بخاک از سفره می برد

چو کار زندگی شد در جهان تنگ

سوی ملک عدم کردند آهنگ

خوشا ملکی که آنجا هر که پیوست

ز دست انداز هر درد و غمی رست

نه آنجا کس زقحط آشفته حالست

اگر قحطی بود قحط ملالست

در اقلیم وجود آدم غریبست

غریبان را همه خواری نصیبست

ز یاران وطن پیغام آمد

که ای سرگشتگان العود احمد

زبس خواری ازین عزت کشیدند

وطن را باز بر غربت گزیدند

غریبان دیار زندگانی

سفر کردند همچون کاروانی

حباب آسا درین دریای پرشور

شد از سرها هوای زندگی دور

چنان جا کرد در دل شوق مردن

که دشمن هم نجستی مرگ دشمن

بنوعی رغبت مردن فزون بود

که دیدار طبیبان بدشگون بود

گه تسلیم جان بیمار خوشخو

شکفته همچو گل در دامن بو

چنان آسان سوی لب جان زتن رفت

که گفتی از زبان بر دل سخن رفت

شراب زندگانی شد چنان تلخ

کز آب زندگی گردد دهان تلخ

ز شیرینی که دارد در نظر مرگ

شکرخوانی نمی باشد مگر مرگ

عجب نبود که بی تمهید اسباب

بذوق خویش گردد کشته سیماب

عدم را بر وجود آنکس که بگزید

چو شمع از زندگی آزار می دید

وبا جاروب رفت روب برداشت

درین محنت سرا یک زنده نگذاشت

بخاک افتاد هر سو مرد عریان

چو گاه برگریزان صحن بستان

زبس در کوچه فرش از مرده افتاد

نشان از کوچه تابوت می داد

زمین میدان رزمی گشته یکدست

زپا افتاده ای در هر قدم هست

بساط خاک شد چون بزم باده

بهر سو گرسنه مستی فتاده

سیاهان دکن چون موج سوهان

فتاده در گذرها خشک و عریان

برون نارفتن از منزل فتوحیست

کنون هر کوچه ای سوهان روحیست

اگر شهری فنا گردد سراسر

که را کور و کفن گردد میسر

کفن را تا کفن دوز آورد پیش

ببیند پاره رخت هستی خویش

بکار خود بدی مشغول غسال

که دست از زندگی شستی در آنحال

فغان اندر دهان نوحه گر بود

که در کوی خموشانش گذر بود

چو کوره کنده را آماده دیدی

در آنجا گور کن خود وا کشیدی

بجا ناخوانده حافظ عشر یاسین

رساند الحمد هستی را بآمین

دوا در دست چون رفتی پرستار

فتادی بیشتر از اشک بر خاک

بمهمانخانه خاک از پی هم

زبس مهمان فرستد مرگ هر دم

زمین چون میزبان تنگ مأوا

خجالت می کشید از تنگی جا

بگوری چند کس بر روی هم بود

نموداری ز نال و از قلم بود

بقبر از بسکه تنگی جا نهشته

بی پرسش عجب کاید فرشته

چو خاشاک وجود بی بقا سوخت

وبا را شعله دیگر کمتر افروخت

مزاج دهر از اخلاط پر بود

اجل یکچند دست و تیغش آسود

جهان را خوردن مسهل سرآمد

طبیب مرگ دیگر کمتر آمد

فلک ما را پی آزار دارد

بآدم این ستمگر کار دارد

بگلزار دکن از تخم انسان

رها شد جابجا مشتی پریشان

توان صد سرو را از بیخ افکند

زسبزان دکن دل کی توان کند

فلک بگذاشت در آن باغ و بستان

نهالی چند بهر تخم ریحان

دکن چون عرصه شطرنج گردید

بیک خانه دو کس کمتر توان دید

چه می گویم دو کس در یکسرا چیست

دو منزل را یک آدم اینزمان نیست

ز چندین مهره خاک مجازی

بماند یک ولی پایان بازی

بیک سرزنده شد روشن هزاری

چو آن شمعی که سوزد بر مزاری

بباقیمانده های تیغ ایام

سرآمد خشکسالی کام و ناکام

بهاری آمد و گلخن چمن شد

زسال نو همه غمها کهن شد

قدوم عیش را از هر کرانه

زده ابر بهاری تازیانه

ز تأثیر هوای برشکالی

اثر باقی نماند از خشکسالی

جهان از خرمی بر خویش بالید

گل قالی ز پامالی نخوابید

بزیر آسمان تا بر کنی سر

حباب آسا شودتر جامه در بر

زبس نرم از رطوبت گشت آهن

جرس خود پنبه شد در منع شیون

فتادی گر کسی را طشت از بام

ز رسوائی خبر نشنیدی ایام

اگر خورشید گاهی رخ نمودی

چو ماه نو پس از یکماه بودی

پر از گل کرد گردون این طبق را

چو خوش گرداند آن روی ورق را

هوا از بس رطوبت می فزاید

بگوش آواز آب از باد آید

بنان را بر قلم تا می فشاری

هوا در خامه گردد آب جاری

بدشت از قوت سرپنجه شهباز

شنا می کرد و نامش بود پرواز

زتأثیر رطوبت نیست مشکل

که زنگ شیشه ساعت شود گل

غبار از پای تا بر سر رسیده

شده ابری وزان باران چکیده

چنان گل از هوا شاداب می شد

که از آسیب شبنم آب می شد

چمن چندان نزاکت کار برده

که خار از دست گلچین زخم خورده

بشست و شوی خود چون سبزه خیزد

بسر از طاس نرگس آبریزد

ازین سبزه که رست از تن زیاده

بره بینی سواران را پیاده

نخیزد با همه کشورستانی

غبار از لشکر صاحبقرانی

زبس آبای علوی مهربانند

بکشت ذره ای یکدجله رانند

چنان باران عنان از کف رها کرد

که روزن چشم نتوانست واکرد

بهار آن مطرب پرکار تردست

زباران تار بر چنگ فلک بست

جهان زین ساز پربرگ و نوا شد

نوای عیش از دل غمزدا شد

سه ماه این نغمه تر بود در کار

که از سازش نشد بگسسته یک تار

چگویم با تو این مطرب چه پرداخت

در و دیوار را در وجد انداخت