گنجور

 
۷۴۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۳

 

... ازین به کس نکرده است اختیاری

پیاده به بسی از بسته برخر

تهی غاری به از پر گرگ غاری ...

... به پشتش بر زنم دستی چو دانم

که بنشسته است بر رویش غباری

سخن گویی بی آوازی ولیکن ...

... مرا تا بر سر از دین آمد افسر

رهی و بنده بد هر بی فساری

زمن تیمار نامدشان ازیرا ...

... گرفته ستند اکنون از من آزار

چو از پرهیز بر بستم ازاری

ز بهر آل پیغمبر بخوردم ...

ناصرخسرو
 
۷۴۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴

 

... بیندیش نیکو که چون بی گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

اگرچه تو او را سبک می شماری ...

... بدین بی قراری حصاری ندیدم

نه بندی شنیدم بدین استواری

در این بند و زندان به کار و به دانش

بیلفغد باید همی نامداری

در این بند و زندان سلیمان بدین دو

نبوت بهم کرد با شهریاری ...

... تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری

چرا برنبندی ز دانش ازاری

نداری همی شرم ازین بی ازاری ...

... چو تن مست خفته است از بیش خواری

جز از بهر علمت نبستند لیکن

تو از نابکاریت مشغول کاری

تو را بند کردند تا دیو بر تو

نیابد مگر قدرت و کامگاری

چه سود است از این بند چون دیو را تو

به جان و تن خویش می برگماری ...

... یکی را به چاهی فرو می فشاری

نمانی مگر گلبنی را ازیرا

گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری ...

... تو را عقل طاووس و مار است جهلت

تن ابلیس بندیش اگر هوشیاری

حقیقت بجوی از سخن های علمی ...

ناصرخسرو
 
۷۴۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۵

 

... همی تازی نهانی وانفازی

سوی بستی نیازد جز توانا

سوی خواری نیازد جز نیازی ...

... نپردازی به راز ایزدی تو

که زیر بند جهل و بار آزی

یکی نامه است بس روشن تن تو ...

... یکی نامه سپید پهن بازی

قلم ساز از زبان خویش بنویس

بر این نامه مناقب یا مخازی ...

... به از تو کرد نتواند نهازی

به حکمت طبع را بنواز در زهد

چنین دانم که بس خوش می نوازی

ناصرخسرو
 
۷۴۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶

 

... بر یکی مانده به یمگان دره زندانی

اندر این تنگی بی راحت بنشسته

خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی ...

... یا سزاوار ندیدندت و ارزانی

پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز

خیره پیش ضعفا ریش همی لانی ...

... سیرت راه زنان داری لیکن تو

جز که بستان و زر و ضیعت نستانی

روز با روزه و با ناله و تسبیحی ...

... مفتی بلخ و نیشابور و هری زانی

بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی

تو مر آن را به یکی نکته بگردانی ...

... پیش داعی من امروز چو افسانه است

حکمت ثابت بن قره حرانی

داغ مستنصر بالله نهاده ستم ...

... چون تو را دید بسی خورد پشیمانی

گر بدو بنگری امروز یکی لحظت

طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی ...

... که ازو گرد به شمشیر بیوشانی

چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید

این خلاف از همه آفاق و پریشانی ...

ناصرخسرو
 
۷۴۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰

 

... چون داد خیره خیره تو را باری

تا کار بندی این همه آلت را

در غدر و مکر و حیلت و طراری ...

... کوشش کنی و مال فراز آری

از خال و عم به ناحق بستانی

وانگه به زید و خالد بسپاری ...

... حیران چرا شدی به نگار اندر

زین پس نگر که چیز بننگاری

چیزی نگر که با تو برون آید ...

... نز بهر بیهشی و سبکساری

گر کاربند باشی اینها را

در مکر و غدر سخت ستمگاری ...

... بگزید بر ستور به سالاری

وانها که زین عطا نه همی یابند

بینی که مانده اند بدان خواری

خواهی بدار و خواهی بفروشش

خواهیش کاربند بدشخواری

دانی که نیست آن خر مسکین را ...

... مرده است هیکلت نشود زنده

گر سر به سر زرش بنگاری

پولاد نرم کی شود و شیرین ...

... ای حجت خراسان در یمگان

گرچه به بند سخت گرفتاری

چون دیو بر تو دست نمی یابد ...

ناصرخسرو
 
۷۴۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸

 

... تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی

گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه

چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی ...

... از غم مزد سر ماه که آن یک درم است

کودک خویش به استاد و دبستان ندهی

هرچه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد

آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی

گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت ...

... پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز

که نو این را بستانی و کهن آن ندهی

پیشه ای سخت نکوهیده گزیدی چه بود ...

... که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی

جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز

چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی

دیو بی فرمان بنشیند بر گردن تو

چو تو گردن به خداونده فرمان ندهی ...

... نخوری از رز و ز ضعیت و ز کشت و درود

بر تابستان تاش آب زمستان ندهی

چه طمع داری در حله صد رنگ بهشت ...

... مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی

از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم

مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی ...

ناصرخسرو
 
۷۴۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰

 

... به چشم سر در این عالم یکی پر حور خضرایی

اگر سرا به ضرا در ندیده ستی بشو بنگر

ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرایی ...

... نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب

چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی

چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب ...

... سخن را اندر این معنی فگندی در درازایی

ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم

ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی ...

... همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن

که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتایی

محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی

و جعفر را دگر رویی و صالح را دگر رایی

رییسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر

که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمایی ...

ناصرخسرو
 
۷۴۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴

 

... چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او

گر بنازی تو به یار و پیش کار ای ناصبی

نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را ...

... علم بوبکر و عمر پیش من آر ای ناصبی

من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم

تو به زیر بیدی و بی بر چنار ای ناصبی ...

... تا علی کند آن قوی در زان حصار ای ناصبی

عمر و بن معدی کرب را روز حرب

پیش پیغمبر گریز از کارزار ای ناصبی ...

... فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست

بنگر آنک گر نداری استوار ای ناصبی

چون گریزی از علی کو شیر دین ایزد است ...

... طبع خر داری تو حکمت را کسی بر طبع تو

بست نتواند به سیصد رش نوار ای ناصبی

چون بیایی سوی من با مزه خرمایی همی ...

ناصرخسرو
 
۷۴۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵

 

... داد خود از این جهان فانی

نوروز ببین که روی بستان

شسته است به آب زندگانی ...

... آن خاک سیاه باستانی

بر سر بنهاد بار دیگر

نو نرگس تاج اردوانی ...

... از مشکل و شرحش و معانی

بنکوه مرا اگر ندانم

به زانکه تو بی خرد برآنی ...

ناصرخسرو
 
۷۵۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶

 

... باغی است پر از گل طری لیکن

بنهفته به زیر هر گلی خاری

گر نیست مراد خستن دستت ...

... استاده بدی به بامیان شیری

بنشسته به عز در بشین  شاری

بر هر طرفی نشسته هشیاری ...

... خاتون و بگ و تگین شده اکنون

هر ناکس و بنده و پرستاری

باغی بود این که هر درختی زو ...

... بی هیچ بلا و شور و پیکاری

دیوی ره یافت اندر این بستان

بد فعلی و ریمنی و غداری

بشکست و بکند سرو آزاده

بنشاند به جای او سپیداری

ننشست ازان سپس در این بستان

جز کرگس مرده خوار طیاری ...

... هر بی هنری و هر نگون ساری

اقرار به بندگی او داده

بی هیچ غمی و هیچ تیماری ...

... مانده است چو من در این زمین حیران

هر زاهد و عابدی و بنداری

بیچاره شود به دست مستان در ...

... مردار مخور به سان ناهاری

بنشین بی کار ازانکه بی کاری

به زانکه کنی بخیره بیگاری ...

ناصرخسرو
 
۷۵۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹

 

جهانا عهد با من جز چنین بستی

نیاری یاد از آن پیمان که کرده ستی ...

... گسستی هرچه کان را خود بپیوستی

بسی بسته شکستی پیش من پس چون

نگویی یک شکسته خویش کی بستی

بگویی وانگهی از گفته برگردی ...

... به حلقم در تو ای شستم قوی شستی

زمانه هرچه دادت باز بستاند

تو ای نادان تن من این ندانستی

شکم مادرت زندان اول بودت

که اینجا روزگاری پست بنشستی

گمان بردی که آن جای قرار توست ...

... چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر

یکی هندو یکی سگزی یکی بستی

اگر نه بی هش و مستی ز نادانی ...

... به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی

از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل

تو را اکنون که حاصل بر سر شستی ...

... چرا نندیشی از بیم تهی دستی

که دیو توست این عالم فریبنده

تو در دل دیو ناکس را نپیخستی ...

... نتاوی با کس ار با او نتاوستی

کمر بسته همی تازی و می نازی

کمر بسته چنین درخورد و بایستی

تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا

اگرچه تو کمر بستی و او کستی

تو را جایی است بس عالی و نورانی ...

... تفکر کن که تو مر بودنی ها را

چو بندیشی ز حال بود فهرستی

ناصرخسرو
 
۷۵۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲

 

... ایوان به گرد گوی درون گردان

وز بس چراغ و شمع چو بستانی

بنگر بدو اگرت همی باید

بر مبرم کبود گلستانی ...

... در باز کرد سوی من این کان را

بگشاد قفل بسته سخن دانی

دست سخن ببست و به من دادش

هرگز چینن نکرد کس احسانی

بنده بدین شده است سخن پیشم

نارد بدانچه خواهم عصیانی ...

... چون خویشتن معطل و حیرانی

بندیش تا بر آنچه همی گویی

از عقل هست نزد تو میزانی ...

... این است آن مثل که فرو ناید

خر بنده جز به خان شتربانی

بر طاعت مطیع همی خندد ...

ناصرخسرو
 
۷۵۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶

 

... چو صدهزاران زرینه تیر بودی مهر

کنونش بنگر چون آبگینگین سپری

رسوم دهر همین است کس ندید چنو ...

... تو را طریق سوی آن غریب ره گذری

کمر بدادی و زنار بستدی به گزاف

کسی نداده به زنار جز که تو کمری ...

ناصرخسرو
 
۷۵۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸

 

... چو از چون و چرا باشد سؤالی

ایا گردنت بسته بر در شاه

ضیاعی یا عقاری یا عقالی ...

... نه از پرهیز برتر احتیالی

ازان پس که م فصاحت بنده گشته است

چگونه بنده باشم پیش لالی

چرا خواهد مرا نادان متابع ...

ناصرخسرو
 
۷۵۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۹

 

... مگر بدان که کند دست یار خویش تهی

خره به یار دهد خور تو چون که بستانی

زیار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی

قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش

اگر به حکمت و علم اندر اهل پایگهی

مکن به جای بدان نیک ازآن که ظلم بود

چو نیک را به غلط جز به جای او بنهی

عدیل عدلی اگر با کریم باکرمی ...

ناصرخسرو
 
۷۵۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰

 

... مر تو را باغ بهاری چه بکارستی

مجلست بستانستی و رفیقان را

از درخت سخن خوب ثمارستی ...

... گوید ای کاش که م این صاحب غارستی

فضل بایدش و خرد بار که خرما بن

گر نه بار آوردی یار چنارستی ...

ناصرخسرو
 
۷۵۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶

 

اگر نه بسته این بی هنر جهان شده ای

چرا که همچو جهان از هنر جهان شده ای ...

... بر این مبارک خوان و تو میهمان شده ای

گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان

تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده ای ...

... تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده ای

تو را به حجرگکی تنگ در ببست حکیم

نه بند در تو چنین از چه شادمان شده ای

یقین بدان که چو ویران کنند حجره تو ...

... به سان اشعب طماع داستان شده ای

اگر جهان را بنده تو آفرید خدای

تو پس به عکس چرا بنده جهان شده ای

بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند ...

ناصرخسرو
 
۷۵۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » مسمط

 

... گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی

گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا

فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی ...

... چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما

گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن

نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن ...

... بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد

چون برق خنجر بر کشد گلبن وشی در بر کشد

بلبل ز گلبن برکشد در کله دیبا نوا

گیتی بهشت آیین کند پر لؤلؤ نسرین کند ...

... آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا

گلبن چو تخت خسروان لاله چو روی نیکوان

بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان ...

... من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو

بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا

خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب ...

... همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب

علمش رهایش را سبب بنده ش عجم همچون عرب

اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا ...

... دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا

بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری

قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری

وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علا

گردون دلیل گاه او خورشید بنده جاه او

تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او ...

... ای کدخدای آدمی فر خدایی بر زمی

معنی چشمه زمزمی بل عیسی بن مریمی

لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا ...

... افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت

برجیس بنده طلعتت ناصر نگفتی مدحتت

گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها ...

... از گوش باید تا جسد تا او کند حکمت ادا

آثار او یابند امام اندر بیان او تمام

از نظم او فاخر کلام از فر او دین و نظام ...

ناصرخسرو
 
۷۵۹

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۱۵ - آمِد

 

ششم روز از دی ماه قدیم به شهر آمد رسیدیم بنیاد شهر بر سنگی یک لخت نهاده و طول شهر به مساحت دو هزار گام باشد و عرض هم چندین و گرد او سوری کشیده است از سنگ سیاه که خشت ها بریده است از صد منی تا یک هزار منی و پیش روی این سنگ ها چنان به یکدیگر پیوسته است که هیچ گل و گچ در میان آن نیست

بالای دیوار بیست ارش ارتفاع دارد و پهنای دیوار ده ارش به هر صد گز برجی ساخته که نیمه ی دایره آن هشتاد گز باشد و کنگره او هم از این سنگست و از اندرون شهر در بسیار جای نردبان های سنگین بسته است که بر سر بارو توان شدن و بر سر هر برجی جنگ گاهی ساخته اند و چهار دروازه بر این شهرستانست همه آهن بی چوب هر یکی روی به جهتی از جهات عالم شرقی را باب الدجله گویند غربی را باب الروم شمالی را باب الارمن و جنوبی را باب التل و بیرون این سور سوری دیگرست هم از این سنگ بالای آن ده گز و همه ی سرهای دیوار کنگره و از اندرون کنگره ممری ساخته چنانکه با سلاح تمام مرد بگذرد و بایستد و جنگ کند به آسانی و این سور بیرون را نیز دروازه های آهنین برنشانده اند مخالف دروازه های اندرونی چنانکه چون از دروازه های سور اول در روند مبلغی در فصیل بباید رفت تا به دروازه های سور دویم رسند و فراخی فصیل پانزده گز باشد

و اندر میان شهر چشمه ایست که از سنگ خاره بیرون می آید مقدار پنج آسیا گرد آبی به غایت خوش و هیچ کس نداند که از کجا می آید و در آن شهر اشجار و بساتینست که از آن آب ساخته اند و امیر و حاکم آن شهر پسر آن نصر الدوله است که ذکر رفت ...

ناصرخسرو
 
۷۶۰

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۸ - شهر طبریه

 

طول آن دریا به قیاس شش فرسنگ و عرض آن سه فرسنگ باشد و آب آن دریا خوش و بامزه و شهر بر غربی دریاست و همه آب های گرمابه های شهر و فضله آب ها بدان دریا می رود و مردم آن شهر و ولایتی که برکنار آن دریاست همه آب از این دریا خورند و شنیدم که وقتی امیری بدین شهر آمده بود فرموده بود که راه آن پلیدی ها و آب های پلید از آن بازبندد چون چنین کردند آب دریا گنده شد چنانکه نمی شایست خوردن باز فرمود تا همه راه آب های چرکین که بود بگشودند باز آب دریا خوش شد و این شهر را دیوار حصینی ست چنانکه از آب دریا گرفته اند و گرد شهر گردانيده آن طرف که دریاست دیوار ندارد و بناهای بسیار در میان آب ست و زمین دریا سنگ ست و منظرها ساخته اند بر سر اسطوان های رخام که اسطوان ها در آب ست و در آن دریا ماهی بسیارست و درمیان شهر مسجد آدینه است و بر در مسجد چشمه ایست و بر سر آن چشمه گرمابه ای ساخته اند و آبش چنان گرم ست که تا به آب سرد نیامیزند بر خود نتوان ریخت و گویند آن گرمابه سلیمان بن داوود علیه السلام ساخته است و من در آن گرمابه رسیدم و اندر این شهر طبریه مسجدی ست که آن را مسجد یاسمن گویند با جانب غربی مسجدی پاکیزه در میان مسجد دکانی بزرگست و بر وی محراب ها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده که مسجد را به آن بازخوانند و رواقی بر جانب مشرق ست که قبر یوشع بن نون در آنجاست و در زیر آن دکان قبر هفتاد پیغمبرست علیهم السلام که بنی اسراییل ایشان را کشته اند و سوی جنوب شهر دریای لوط است و آن آبی تلخ دارد یعنی دریای لوط که از جانب جنوب طبریه است و آب طبریه به آنجا می رود و شهرستان لوط بر کنار آن دریاست لیکن هیچ اثری نمانده است از شخصی شنیدم که گفت در دریای تلخ که دریای لوط ست چیزی می باشد مانند گاوی از کف دریا فراهم آمده سیاه که صورت گو دارد و به سنگ می ماند اما سخت نیست و مردم آن را برگیرند و پاره کنند و به شهرها و ولایت ها برندهر پاره از آنکه در زیر درختی کنند هرگز کرم در زیر آن درخت نیفتد و در آن موضع بیخ درخت را زیان نرساند و بستان را از کرم و حشرات زیر زمین آسیبی نرسد و العهدة علی الراوی و گفت عطاران نیز بخرند و می گویند کرمی که در داروها افتد و آن را نقره گویند دفع آن کند و در شهر طبریه حصیر سازند که مصلی نمازی از آن همانجا به پنج دینار مغربی بخرند و در جانب غربی طبریه کوهی ست و بر آن کوه پاره سنگ خاره ایست به خط عبری بر آنجا نوشته است که به وقت این کتابت ثریا به سر حمل بود و گور ابی هریره آنجاست بیرون شهر در جانب قبله اما کسی آنجا به زیارت نتواند رفتن که مرمان آن جا شیعه باشند و چون کسی آنجا به زیارت رود کودکان غوغا و غلبه به سر آن کس برند و زحمت دهند و سنگ اندازند

از این سبب من نتوانستم زیارت آن کردن چون از زیارت آن موضع بازگشتم به دیهی رسیدم که آن را کفر کنه می گفتند و جانب جنوب این دیه پشته ایست و بر سر آن پشته صومعه ایی ساخته اند نیکو و دری استوار بر آنجا نهاده و گور یونس نبی علیه السلام در آنجاست و بر در صومعه چاهی ست و آبی خوش دارد چون آن زیارت دریافتم از آنجا باز عکه آمدم و از آنجا تا عکه چهار فرسنگ بود و یک روز در عکه بودیم

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۵۵۱