گنجور

 
ناصرخسرو

ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری

تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری

توی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش

عفیفه مریم مر پور خویش را پدری

به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی

چو گشت مفلس هر شوربخت بی‌هنری

خبر همی ز تو جویند جملگی غربا

و گرچه نیست تو را هرگز از خبر خبری

به نوبهار تو بخشی سلب به هر دشتی

به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجری

ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی

زره به روی خود اندر کشند هر شمری

مگر که پیش تو سالار، کرد نتوانند

به شرق و غرب ز دریا سپاه از سفری

به نوبهار ز رخسار دختران درخت

نقاب سبز تو دانی گشاد هر سحری

چو سرد گوی شوی باغ زرد روی شود

برون نیارد از بیم دختریش سری

به گرد خویش در آرد کنون ز بیم تو چرخ

ز سند و زنگ و حبش بی‌قیاس و مرحشری

به سان طیر ابابیل لشکری که همی

بیوفتد گهری زو به جای هر حجری

چو خیمه‌ای شود از دیبهٔ کبود فلک

که بر زنند به زیرش ز مخمل آستری

کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق

ز مهره‌های بلورین ساده سود بری

چو صدهزاران زرینه تیر بودی مهر

کنونش بنگر چون آبگینگین سپری

رسوم دهر همین است کس ندید چنو

نه مهربانی هرگز نه نیز کینه‌وری

همی رسند ازو بی‌گناه و بی‌هنری

یکی به فرق ثریا یکی به تحت ثری

زخلق بیشتر اندر جهان که حیرانند

همی دوند چو بی‌هوش هر کسی به دری

یکی به جستن نفعی همی دود به فراز

یکی به سوی نشیبی به جستن از ضرری

یکی همی پذیرد به خواهش اسپ و ستام

یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری

به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلی

نژند و خوار بمانده به در نکو سیری

بدین سبب متحیر شدند بی‌خردان

برفت خلق چو پروانه هر سو نفری

یکی همی نبرد ظن که هست عالم را

برون ازو و کسی هیچ زیر و یا زبری

یکیت گوید برگی مگر به علم خدای

نیوفتد ز درختی هگرز و نه ثمری

یکیت گوید یکی به عمر کم نشود

ز خلق تا ننشیند به جای او دگری

یکیت گوید کاین خلق بی‌شمار همه

ز روزگار بزاید ز ماده‌ای و نری

یکیت گوید کافتاده‌اند چون مستان

که با ما می‌نشناسند از بهی بتری

کسی نبینی کو راه راست یارد جست

مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسری

یکیت گوید من بر طریق بهمانم

که نیز ناید بیرون دگر چنو ز هری

یکیت گوید خواجه امام کاغذمال

یکی فریشته بود او به صورت بشری

امام مفتخر بلخ قبةالاسلام

طریق سنت را ساخته است مختصری

به جوی و جر درافتاده گیر و گشته هلاک

چو راه رهبر جوید ز کور بی‌بصری

همان که اینش ثنا خواند آنش لعنت کرد

به سوی آن حجری بود و سوی این گهری

به سوی آن این را و به سوی این آن را

اگرچه نیست به گاه خطابشان خطری

خدای زین دو دعا خود کدام را شنود

که نیست برتر ازو روز داد دادگری؟

اگر به قول تو جاهل، خدای کار کند

از آسمان نچکد بر زمین من مطری

ولیکن آنکه بود خوب و راست راست بود

وگرچه زشت گراید به چشم کژ نگری

چرا مرا نه روا رفتن از پس حیدر

اگر رواست تو را رفتن از پس عمری؟

تو را که گم بده‌ای نیستی تو گم که منم

مگر که همچو تو ناکس خری و بی‌نظری

مرا طریق سوی اهل خانهٔ دین است

تو را طریق سوی آن غریب ره گذری

کمر بدادی و زنار بستدی به گزاف

کسی نداده به زنار جز که تو کمری

ظفر چه جوئی بر شیعت کسی که خدای

نداد مر دین را جز به تیغ او ظفری؟

مشهری که چو شد غایب آفتاب رسول

ازو برآمد بر آسمان دین قمری

جگر وری و به شمشیر آتشی که نماند

کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگری

نبود آهن تیغ علی که آتش بود

کزو بجست یکی جان به جای هر شرری

مرا که هوش بود کی دهم چنین هرگز

حقیقتی به گمان یا به حنظلی شکری؟

بچش، اگر چو منی یار اهل بیت و، بچن

ز شعر من شکری و ز نثر من درری