گنجور

 
۷۴۱

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

... در خدمت تست هر که جانی دارد

گر اسب خطا کرد بر او عیب مگیر

یک اسب چه طاقت جهانی دارد

سوزنی سمرقندی
 
۷۴۲

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مطایبه

 

در جستن وصل آن بت چینا

بر اسب امید برنهم زینا

وندر ره عشق او بپویانم ...

... آن صاحب طبل و گرز و میتینا

کز اسب پیاده خانه اندازد

صد مرد سوار شهره بزمینا ...

سوزنی سمرقندی
 
۷۴۳

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۸ - در هجاء خمخانه و مدح میر نصر بن ابراهیم

 

... می کشمش هر دمی سبوزم غبغب

ماده خرش را چو اسب عاری درویش

نام کنم گه عیال و گاهی مرکب ...

سوزنی سمرقندی
 
۷۴۴

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - مطایبه

 

... تو میروی و لعنت و نفرین به اثر بر

گاوی چو برون آیی بنشسته بر اسب

چونانکه برون آید دجال به خر بر ...

سوزنی سمرقندی
 
۷۴۵

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در هجاء خمخانه

 

... تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر

در نگردی ز سر اسب چو در یازی سم

خارش علت ناسور بگیردت اسیر ...

سوزنی سمرقندی
 
۷۴۶

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در هجاء احمد شباک

 

... بوند پیرهن باطن مرا زده چاک

من آنکسم که چو بنهم بر اسب شوخی زین

زدن نیارد ابلیس چنگ در فتراک ...

سوزنی سمرقندی
 
۷۴۷

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در هجاء خمخانه گوید

 

... گفتم که زر و سیم چسان گفت تنگ تنگ

تا اسب تنگ بسته بگیر و بمدح میر

بگشایم از خرک جرس هجو چنگ چنگ ...

سوزنی سمرقندی
 
۷۴۸

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - من کیستم

 

... نه مرا باد حشمت میری

نه مرا اسب و طوق سلطانی

نه غلامان رومی و خزری ...

سوزنی سمرقندی
 
۷۴۹

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قطعات » شمارهٔ ۴۰ - خرنامه

 

... تا بیکسو شود عمامه تو

نیک آیی بپیش اسب دوی

بتو نزدیک شد قیامه تو

سوزنی سمرقندی
 
۷۵۰

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

... تاج سر کیقباد و کیخسرو را

نعل سم اسب آل ساعون کردی

سوزنی سمرقندی
 
۷۵۱

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

ای نیم حلالزاده نیم خشوک

چون کعب کژی اسب تو حک هر لولوک

با تو بقمار بر نیایم بحدوک ...

سوزنی سمرقندی
 
۷۵۲

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

... گل چنبر موسی مامیست ای کل رند

کز کردن تو رهاند و بر اسب افکند

سوزنی سمرقندی
 
۷۵۳

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۶ - اصل دوم: در احوال باطن و درو پنج فصل است - فصل اول: در معرفت

 

... رویمگوید عارف را آیینه ای باشد که چون در آنجا نگرد تجلی مولی او تجلی کند

ذوالنونگوید ارواح انبیا‑‑اسب در میدان افکندند روح رسول از پیش همه برفت به روضه وصال رسید

حسین منصورگوید چون بنده به مقام معرفت رسد به خاطر او وحی فرستند و سر او نگاه دارند تا وی را هیچ در خاطر نیاید مگر خاطر حق ...

عبادی مروزی
 
۷۵۴

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل سابع - حقیقت روح و دل

 

ای عزیز گوش دار سؤال خود را که پرسیده ‬ای که ویسألونک عن الروح قل الروح من أمر ربی اما ندانم که جمله چیزها که در باطن تو پوشیده است بدانستی آنگاه پس از شناس اینهمه طالب حقیقت روح باشی دانم که تو گویی من بجز از قالب و روح دیگر چه چیز باشم اکنون گوش دار انشاءالله که بدانجای رسی که هر صفتی از صفات تو بر تو عرض کنند چون آنجا برسی هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند هر صورتی را بر شکل صورت خود بینی گویی که من خود یکی ‬ام هفتاد هزار از یکی بودن چون صورت بندد و این آن باشد که هفتاد هزار خاصیت و صفت در هر یکی از بنی آدم متمکن و مندرج است و در همه باطن ها تعبیه است هر خاصیتی و هر صفتی شخصی و صورتی دیگر شود مرد چون این صفات را ببیند پندارد که خود اوست او نباشد ولیکن ازو باشد این صفات بعضی محموده و صفات خیر باشد و بعضی مذمومه و صفات شر باشد و این صفات به تمام نتوان عد و شرح کردن این به روزگار در نتوان یافت و دید اما در قالب تو چون تویی تعبیه کرده ‬اند و تو به حقیقت آن لطیفه که حامل قالب تو آمده است نتوانی یافت و چون بدان لطیف رسی بدانی که إذاتم الفقر فهو الله چه باشد

دریغا هرگز ندانسته‬ ای که قلب لطیفه است و از عالم علوی است و قالب کثیف است و از عالم سفلی است خود هیچ الفت و مناسبت میان ایشان نبود و نباشد واسطه و رابطه میان دل و قالب برگماشتند که إن الله یحول بینالمرء و قلبه تا ترجمان قلب و قالب باشد تا آنچه نصیب دل باشد دل با آن لطیفه بگوید و آن لطیفه با قالب بگوید

دریغا از ألم نشرح لک صدرک چه فهم کرده ‬ای اگر قلب را مجرد در قالب تعبیه کردندی قلب با قالب قرار و انس نگرفتی و قالب به احوال قلب طاقت نداشتی و گداخته شدی این لطیفه حقیقت آدمی را واسطه و حایل کردند میان قلب و قالب دریغا این قدر دانی که قلب ملکوتی ست و قالب ملکی در ملک کسی زبان ملکوت نداند اگر زبان جبروتی نباشد اگر خواهی مثالش بشنو عجمی زبان عربی فهم نکند الا بواسطه ترجمانی که هم عربیت داند و هم عجمیت آخر معلوم باشد که جز این پنج حواس صورتی پنج حواس معنوی و باطنی هست اکنون این همه در نهاد تو تعبیه است ...

... وجه دوم اضافت کردن این جان با قالب چنان باشد که اضافت و اطلاق لفظ انسان با آدمی چون لفظ انسان اطلاق کنند قومی از عوام پندارند که مفهوم از این جز قالب نیست اما اهل حقیقت دانند که مقصود از این خطاب و اطلاق جز جان و حقیقت مرد نباشد چنانکه گویند فلان عالم و جاهل و قادر و عاجز وسخی و بخیل و مؤمن و کافر این همه اوصاف جان است و نعت او و نشاید که قالب به چیزی موصوف باشد از این صفات به هیچ حال اما بر قالب نیز من طریق المجاز هم اطلاق کنند أعنی لفظ انسان و آدمی چنانکه گویند زید قصیر و طویل و عریض و اعمی و أصم اما کافری و مسلمانی و سخاوت و بخل و علم و جهل این مخصوص به جان باشد بی نصیب قالب اما کوتاهی و درازی و کوری و کری و مانند این نصیب قالب باشد و جان را از آن هیچ نصیب نباشد پس فرق باشد میان اطلاق مجازی بر قالب و میان اطلاق حقیقی بر جان و دل

در این معنی خلق سه گروه ‬آمده ‬اند گروهی از عوام چنین می ‬پندارند که آدمی جز قالب نیست چنانکه خدای- تعالی- می ‬گوید إنا خلقنا الإنسان من نطفة أمشاج نبتلیه و جایی دیگر گفت إنا خلقناهم من طین لازب و گروهی دیگر از علما هم جان فهم کنند و هم قالب چنانکه خدای- تعالی- گفت وصورکم فأحسن صورکم یعنی صورکم بالقالب فأحسن صورکم بالروح اما گروهی خواص اطلاق انسان و آدمی را جز جان ندانند و قالب را از ذات انسان ندانند به هیچ حال بلکه قالب را مرکب دانند و آدمی را که جان است راکب و سوار هرگز مرکب از ذات راکب نباشد اگر کسی بر اسب نشیند او دیگر باشد و اسب دیگر قفس دیگر باشد و مرغ دیگر نابینا چون قفس بیند گوید این مرغ خود قفس است اما بینا درنگرد مرغ را در میان قفس بیند داند که قفس از برای مرغ باشد و از برای مرغ به کار دارند اما مرغ را خلاص دهند قفس را کجا برند

دریغا آنچه به صفات بشریت و قالب تعلق دارد چون اکل و شرب و جماع و نوم طایفه خواص این صفات را به اطلاق از خود نفی کنند نگویند که خوردیم و خفتیم بلکه بخورد و بخفت و گرسنه است و تشنه است ارباب بصایر را این احوال به طریق مشاهدت معلوم شده است و بدانسته ‬اند که جان چون راکب است و قالب چون مرکوب چون کسی اسب را علف دهد و او علف خورد هرگز اضافت خوردن اسب با خود نکند این قوم همچنین روا ندارند اضافت خوردن و خفتن با خود کردن بعد ما که حقیقت ذات انسان چیزی دیگر باشد و آنچه خورد و خسبد چیزی دیگر

اما ای عزیز هرکه گوید که آدمی مجرد قالب است و بپوسد و بریزد در گور و جان را عرض خواند و جز عرض نداند چنانکه اعتقاد بعضی متکلمان است و گویند که روز قیامت خدا باز آفریند و اعادت معدوم از این شیوه دانند این اعتقاد با کفر برابر باشد اگر آدمی به مرگ فانی شود پس مصطفی- علیه السلام- به وقت مرگ چرا گفت بل الرفیق الأعلی والعیش الأصقی والکمال الأوفی و آنکه گفت القبر روضة من ریاض الجنة او من حفرة من حفر النیران و آنکه گفت با دختر خویش- رضی الله عنها- و وی بخندید که وإنک أسرع لحاقا بی دریغا چرا بلال حبشی به وقت مرگ گفت غدا نلقی الأحبة محمدا و حزبه و تمامی این معنی از خدا بشنو ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل هم أحیاء عند ربهم و مصطفی- علیه السلام- جای دیگر چرا گفت المومن حی فی الدارین و جای دیگر گفت أولیاء الله لایموتون ولکن ینقلون من دار الی دار

این همه بیان آنست که اگرچه قالب بمیرد جان زنده و باقی باشد اگر قالب را به منزل گور برند جان را بمقعد صدق رسانند اما آنچه فهم توانند کردن و اعتقاد عوام را بشاید آنست که قالب مسخر و مطیع روح باشد و روح فرماینده قالب اما گاه باشد که اضافت و نسبت با روح باشد چنانکه إن الأنسان لظلوم کفور ظلومی و کفوری صفت جان باشد نه صفت قالب آنجا که با مصطفی- علیه السلام- گفتند قل إنما أنا بشر مثلکم این اشارت باشد به قالب و آیتی دیگر که گفت ولاأقول لکم عندی خزاین الله و لاأعلم الغیب ولاأقول إنی ملک این نیز اشارت به قالب است اما آنچه گفت أنا سید ولد آدم ولست کأحدکم این خطاب با جانست و این حدیث که مصطفی- علیه السلام- گفت أنا أعز علی الله من یدعنی فی التراب أکثر من ثلث لیال این نیز اشارت با جان پاک اوست که در خاک نگذارند اما آنچه گفت أنا ابن أمراة کانت تأکل القدید فی الجاهلیة این اشارت با قالب شریف او باشد دریغا کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین هم با جان باشد

پوشیده نیست که قالب از این معنی معزول بود اما به مجاز قالب را جان شاید خواند که قالب در حکم جانستو عتاب و عقاب و عطا و جزا جمله با اوست از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت یحشر الناس علی نیاتهم و جای دیگر گفت وحصل ما فی الصدور و جای دیگر گفت یوم تبلی السرایر اگر سواری آید روا بود که گویند اسبی می‬ آید و روا بود که گویند مردی می ‬آید به مجاز و روا بود که گویند سواری می‬ آید اما این حقیقت بود نه مجاز از مصطفی بشنو که گفت إن فی جوف ابن آدم لمضغة إذا صلحت صلح الجسد کله و إذا فسدت فسد الجسد کله

اگر خواهی تمامتر بشنو نظر حق- تعالی- و محبت او هرگز بر قالب نیاید و نیفتد بلکه بر جان و دل افتد که إن الله لاینظر الی صورکم ولاإلی أعمالکم ولکن ینظر الی قلوبکم دل به نیابت خدا مدتی نظر مجازی با قالب کند تا یک چندی در دنیا باشد تا به وقت مرگ چون وقت مرگ درآید اگر قالب منظور دل بوده باشد مگر نیابد که فلنحیینه حیوة طیبة واگر قالب منظور دل نباشد مرگ کلی باشد أموات غیر أحیاء این معنی دارد ...

عین‌القضات همدانی
 
۷۵۵

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱ - از قصیده‌ایست که در نصیحت و موعظت گفته و موجود از آن این است

 

... و اندر تو جز جحود نهارا جهار نیست

اسب مراد تو به ره دین نمی رود

ره را چه عیب مرکب تو راهوار نیست ...

قوامی رازی
 
۷۵۶

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳ - ترجیع بندیست در مدح معمار الحرمین منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی رحمة الله

 

... چو دگر خواجگان غلامی باد

زیر ران تو اسب ناز و نیاز

خوش لگامی و تیز گامی باد ...

قوامی رازی
 
۷۵۷

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴ - در مدح امیری صاحب طرف و اظهار گله و تقاضای صله

 

... ماه نو طوق زر توست و فلک مرکب تو

زیر رانت چه اگر اسب به طوق زرنیست

سایه ایزدی و دبدبه دولت هست ...

... در دل و در دهنم جز گهر و شکر نیست

گفتی اسبی دهمت تا تو سوارش باشی

که مرا جنس بسی هست ولیکن زر نیست

گاوریشا که من ابله خر خواهم برد

کم از آن اسب کنون هم لگد استر نیست

پرس احوال رهی را ز وجیه الدوله ...

قوامی رازی
 
۷۵۸

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵ - در مدح شاه بطور عام و عرض تسلیت بدو شاه خاص

 

... یک چراغ از دو خانه بیرون شد

باد مرگ اسب را بر افکندست

یک درخت از دو مرز برکندست ...

قوامی رازی
 
۷۵۹

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۲

 

... من سوار و مرد این میدان نیم

اسب اقبال تو می تازد مرا

قوامی رازی
 
۷۶۰

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۸ - در شکایت و گله و طلب شفاعت و صله

 

... چون در رکیب همت تو دست دل زدم

گفتم مرا ز درگه تو اسب زین کنند

آخر عنایت تو به نزدیک میر چیست ...

قوامی رازی
 
 
۱
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۱۱۷