گنجور

 
قوامی رازی

آتش عشق آفتی عجب است

عشق را اولین نظر سبب است

دل عاشق به زیر حقه عشق

همچو مهره به دست بوالعجب است

روز و شب آرزوی معشوقان

ازپس یکدگر چو روز و شب است

آنچه خاص منست لاتسأل

که از آن سرو قدنوش لب است

دلبری خوش لبی نگارینی

که آدمی خلقت و پری نسب است

زلف او را که طبع مشتاق است

خط او را که عشق در طلب است

آن نه زلف است رایت حسن است

وان نه خط است آیت طرب است

گر بر دیگری شوم گوید

خیش چون دارد آنکه را قصب است

ور ازو بوسه بایدم گوید

انگبین چون خوری تو را که تب است

او نداند مگر قوامی را

کز کسان امیر منتجب است

تاج آزادگان امیر حسین

که ندارد نظیر در کونین

زلف معشوق مشک پاش منست

غمزه دوست دور باش منست

هرشب از یاد روی او تا روز

از گل و نسترن فراش منست

سال و مه بارگیر انده عشق

لاشه جسم و جان لاش منست

لرزه بر من فتد ز دیدن دوست

حسن او گوئی ارتعاش منست

غزلی چون شکر همی گویم

زان دو لب این قدر تراش منست

عنبر لاله پوش پرشکنش

نافه عشق مشک پاش منست

در جهان شاهنامه دیگر

خلق را سرگذشت فاش منست

ای قوامی سرای عقل؛ ترا

حجره عشق پرقماش منست

عقل ده روزه گر اتابک توست

عشق دیرینه خواجه تاش منست

دل من تا بود مفتش عشق

مدحت میر افتتاش منست

تاج آزادگان امیرحسین

که ندارد نظیر در کونین

داده ام دل به دست نادانی

شده زین کار چون پشیمانی

پای را در رهی نهاد ستم

که نیرزد درو سری نانی

ای دل از غم مجه که نگزیرد

یوسفی را ز چاه و زندانی

هیچ دردی به عالم اندر نیست

کش نیاید به دست درمانی

جامه روز را همی دوزد

هر سپیده دمی گریبانی

عشق او خونبهای این دل من

از دلی نیکتر بود جانی

ای قوامی به یک تن تنها

منه از عشق میل و بالانی

رو که ایدر نداند آوردن

به کلاغی کسی زمستانی

هر چه در عشق گم کنی بدهد

هر یکی را امیر تاوانی

تاج آزادگان امیرحسین

که ندارد نظیر در کونین

گوئی از دست عشق کی برهم

تا روم سر به تخت باز نهم

چه کنم زلف یار چون زره است

زره او همی برد ز رهم

ای دل از من به شاه خوبان شو

تا نیارد فراق او سپهم

عشق را گو مزن که بی زورم

دوست را گو مکش که بی گنهم

هم ز مکر و سپید کاری اوست

کاین چنین من ز عشق دل سیهم

چون مرا آن نگار بی آزرم

گفت جز جان و مال و دل نخواهم

خویشتن را و یار بد خود را

چه دهم رنج «و» بفکنم به رهم

ای قوامی در آرزوی وصال

چون تو در هجر دلبران تبهم

ترک خوبان کنم کجا برم آن

تشت زرین که جان درو بدهم

گر مرا سر برهنه دارد بخت

حشمت میر بس بود کلهم

تاج آزادگان امیرحسین

که ندارد نظیر در کونین

شاه و سالار دلبران بودست

تاج فرق سمنبران بودست

از نکوروئی و خوشی گوئی

از در بزم مهتران بودست

از کرشمه به نوک غمزه تیز

همچو تیغ دلاوران بودست

گاه عشرت میان خوبان در

همچو خورشید از اختران بودست

بر عمارت سرای حسن امروز

کار فرمای دلبران بودست

از لطافت به روزگار وصال

راحت روح پروران بودست

روز هجران عاشق مظلوم

مایه ظلم گستران بودست

نشود بارگیر درویشان

زانکه یار توانگران بودست

تاج آزادگان امیرحسین

که ندارد نظیر در کونین

ای دل از عشق دست و پای مزن

روی نیکوترست و رای مزن

تکیه بر عقل تن گداز مکن

بانگ بر عشق جان فزای مزن

ابروئی پر ز خشم؛ عشق مباز

دهنی پر ز پست؛ نای مزن

عشق بر دلبر جفاجوی آر

لاف یار وفا نمای مزن

تیغ بر روی پادشاهان کش

تیر بر چشم هر گدای مزن

تا توانی مباش با اوباش

گام بی یار دلربای مزن

تا بود عرصه بهشت خدای

خیمه بر دشت دهخدای مزن

ای قوامی چو بسته کردت عشق

جز در صبر درگشای مزن

سرندانی تو روی عشق مبین

سر نداری تو پشت پای مزن

عشق را باش وجز به نزد امیر

نفس شکر هیچ جای مزن

تاج آزادگان امیرحسین

که ندارد نظیر در کونین

آن امیر لطیف آزاده

محترم نفس و محتشم زاده

صدر نیکوخصال گردون قدر

بدر خورشید زاد آزاده

شکر گویان ز جود چون مستان

بردر او به هم در افتاده

مهتران همچو صورت اندر آب

بسر از پیش قدرش استاده

در بهاران به شادی عدلش

داده باد صبا به گل باده

سال و مه شکل کاغذ و خطش

ملکت روز را به شب داده

سجده ها برده از سیاست او

شیر نر پیش آهوی ماده

از پی شاعران به راه و به در

چشم بگشاده گوش بنهاده

وز پی زایران به روز و به شب

خوان نهادست و دست بگشاده

بورامین ز بهر خدمت او

دولت از ری مرا فرستاده

تاج آزادگان امیرحسین

که ندارد نظیر در کونین

ای بگوهر ز نسل آدم فرد

ملک را حشمت تو اندر خورد

بر فلک در رکاب دولت تو

اختران می زنند بردا برد

روزگار از برای دوستیت

کرد با دشمن آنچه باید کرد

هست بر چرخ فضل خامه تو

کوکب شب نمای روز نورد

پیش روی تو بانگ او گوئی

می کند عندلیب خطبه ورد

دولت تو کجا کند خامی

طبع آتش چگونه باشد سرد

تیره شد روز دشمن از جاهت

چون بجنبد سپه بخیزد گرد

چه شناسد عدو لطافت و خشم

چه خبر مرده را ز راحت و درد

جفت شادی شود همی دل من

بهر این بیت همچو گوهر فرد

تاج آزادگان امیرحسین

که ندارد نظیر در کونین

ای سرای تو آسمان کردار

پیشکاران تو کواکب وار

بر سرت اختران سعد نمای

بر درت مهتران دولت یار

تا قوامی به خدمت تو رسید

از یکی شد به صد هزار هزار

سایه تو فتاد بر سر من

تا مرا کرد آفتاب تبار

مر تورا شاعر و ندیم بسیست

جلد درفضل و چابک اندر کار

لیک زیشان همه به حضرت تو

من و با احمدیم خدمتکار

دهخدائی اجل رشیدالملک

بوده با ما به حکمت اندر غار

من در آن بند نیستم که مرا

خلعت امسال به بود یا پار

خلعت تو مرا نه امروزست

کز پی خدمت تو ایزد بار

روز اول که آفرید مرا

تن من جبه کرد و سردستار

هست بیتی خوش اندرین ترجیع

باز گویم چو بشنوی ز هزار

تاج آزادگان امیرحسین

که ندارد نظیر در کونین

نانبائی که شاعرست منم

شاعری نانبای خوش سخنم

گندم ارتفاع حصه عقل

بر در آسیای دل فکنم

برم از آسیا به دوکانی

که بود چار حد او بدنم

نانم ار در تنور دیده نه ای

بنگر اندر زبان و در دهنم

در ترازوی طبع و خاطر سنگ

وهم و فهم است یک من و دومنم

مشتری ز آسمان فرود آید

مشتری را گهی که بانگ زنم

ای که بازر همچو گلبرگی

سغبه نانهای چون سمنم

نان شعر از من و تو شاید پخت

که ترازو توئی و سنگ منم

راتب مدح میر خواهم داد

تابه دوکان شعر خویشتنم

تاج آزادگان امیرحسین

که ندارد نظیر در کونین

حظ عمر تو نیک نامی باد

قسم طبع تو شادکامی باد

کار دولت بر آستانه تو

چو دگر خواجگان غلامی باد

زیر ران تو اسب ناز و نیاز

خوش لگامی و تیز گامی باد

بهره از روزگار، بدگورا

خام طبعی و ناتمامی باد

صفت رای و روی دشمن تو

تنگ خوئی و زردفامی باد

هم ره شخص و همنشین دلت

نیک عهدی و نیکنامی باد

هر که زرین کند ز مهر تو روی

در جهان همچو زر گرامی باد

عقل را پختگیست در سر تو

باده را در کف تو خامی باد

تا بود خاص و عام در عالم

خاصتر کس برتو عامی باد

کار خصم تو ناقوامی شد

شاعر خاص تو قوامی باد