گنجور

 
قوامی رازی

ای بزرگی که در آفاق تو را دیگر نیست

وز همه عالم چون گوهر تو گوهر نیست

بی جوار در تو مرد درم را زر نیست

بی وجود کف تو مرغ کرم را پر نیست

گر فلک خوانمت از جاه روا باشد از آنک

هفت عضو تو تو را کمتر هفت اختر نیست

پادشاهی تو بلاقاعده افسر و تخت

تخت تو جز فلک و افسر تو جز خور نیست

نه بدان نیست تو را افسر زر از بر سر

که ز فطرت چو ملوک از در افسر سر نیست

در همه دنیا چندان که همی در نگرم

به سر تو که تو را درخور سرافسرنیست

ماه نو طوق زر توست و فلک مرکب تو

زیر رانت چه اگر اسب به طوق زرنیست

سایه ایزدی و دبدبه دولت هست

چترت ار بر ز برو نوبتت ار بر در نیست

بر همه صحن فلک چون اثر خاطر تو

قمر زهره دل و شمس عطارد فرنیست

در همه سطح زمین چون هنر خامه تو

باد خاکی گهر و آتش آب آور نیست

گرچه صاحب طرفی بر همه شاهان شرفی

همه کس داند و اندیشه بدین اندر نیست

در مثل هست که اشراف بر اطراف بوند

شبهه خصم تو را حجت از ین بهتر نیست

اینک این بنده قوامی که ثناگستر توست

دست جود تو برو گرچه عطا گستر نیست

هست معلوم ندیم تو شجاع الدین را

که به هنگام سخن به ز منت چاکر نیست

ناصحی گوید ور نیز نگوید دانی

که آخر این شعر من از شعر کسی کمتر نیست

بر سپهرت به گه بزم مرا باری هست

زحل مویه گر ار زهره خنیاگر نیست

هر کسی پشته هیزم کشد از بیشه تو

زآتشت ما را یک مشته خاکستر نیست

ریش مالان کرده مدح تو تا کی گویم

که اندر اصطبل تو بدبخت تر از من خر نیست

هست دیوان مرا مدح تو در خور گرچه

سرو ریش من دیوانه تو را درخور نیست

از پی شکر تو همچون صدف و نی همه وقت

در دل و در دهنم جز گهر و شکر نیست

گفتی اسبی دهمت تا تو سوارش باشی

که مرا جنس بسی هست ولیکن زر نیست

گاوریشا که من ابله خر خواهم برد

کم از آن اسب کنون هم لگد استر نیست

پرس احوال رهی را ز وجیه الدوله

تا تو را گوید اگر قول منت باور نیست

چشم دارم که زبهر دل من خواجه وجیه

خورد اندوه اگر هیچ کس انده خور نیست

ننگ شهری شده ام تا که به هنگام سخا

با عمر هست را دیده و با چاکر نیست

گر عمر را ز تو خلعت رسد انصاف بده

آخر این شعر من از شعر عمر کمتر نیست