گنجور

 
۶۹۰۱

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

... مانده ست دل اسیر اگر جان برآمده ست

تا بسته ام گزیدن آن لب به خود خیال

آب حیاتم از بن دندان برآمده ست

نوری که شب به دامن گردون فرو شود

هر صبحدم تو را ز گریبان برآمده ست

تا کرد وصف خط تو جامی بنفشه اش

از جویبار جدول دیوان برآمده ست

جامی
 
۶۹۰۲

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

چو نقشبند ازل نخل دلربای تو بست

دل شکسته عشاق در هوای تو بست

پی عبادت صاحبدلان دوصد محراب

به جلوه گاه بتان نعل بادپای تو بست

تنت ز بستن بند قبا گرفت آزار

کدام سنگدل آن بند بر قبای تو بست

بشستم از نم مژگان روان چو کلک خیال

به لوح خاطر من صورتی به جای تو بست

فتاد صدگره مشکلم به رشته جان

به هر گره که سر زلف مشکسای تو بست

شدم گدای تو بس تاجدار تخت نشین

که بر میان کمر خدمت گدای تو بست

ز طره پرده مکش پیش رو که دور سپهر

بقای جامی دلخسته در لقای تو بست

جامی
 
۶۹۰۳

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

... گرچه صد بار چو مورم سپری زیر قدم

در ره خدمت تو بسته کمر خواهم زیست

بس که زد شعله ام امشب رگ جان بی تو چو شمع

روشنم نیست که تا وقت سحر خواهم زیست

جان ز تن رفت و خیال تو به جایش بنشست

به تو خواهم پس ازین زیست اگر خواهم زیست ...

جامی
 
۶۹۰۴

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

... در غمخانه ام ز بی یاری

از صبا بسته یا گشاده شود

چون تو مژگان به هم زنی بر دل ...

... دستهای دعا گشاده شود

جامیا بر در طلب بنشین

کآخر این در تو را گشاده شود

جامی
 
۶۹۰۵

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

... هرجا که نشستم ز بتان انجمنی شد

برکشته عشق تو ز دل بسته جگر خون

بنگر که شهید تو چه خونین کفنی شد

تا از تو قبا مانع من گشت به تنگم ...

جامی
 
۶۹۰۶

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

... که مهمان ناخوانده باشد عزیز

اگر بستیت کلک شاپور نقش

شدی خسروت بنده شیرین کنیز

پی قیمت چون تو سیمینبری ...

جامی
 
۶۹۰۷

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

دور از توام افتاده بر بستر درد و غم

یک پای درین عالم یک پای درآن عالم ...

... خوی کرده رخت بارد از قرص قمر پروین

خندان دهنت دارد در غنچه تر شبنم

تا مهر کند دل را از هر چه نه مهر تو ...

... شد قاعده یاری سست از دل سخت تو

هر چند ز سنگ آمد بنیاد بنا محکم

در مردمش آید خون از نوک مژه بیرون ...

جامی
 
۶۹۰۸

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

... چو گیرد خواب مستی نرگس آن سرو گلرخ را

زگل بالین نهیم از فرش سبزه بستر اندازیم

بگیریم از سر خم خشت وز لای ته می گل ...

... ازین بام زمردفام این طشت زر اندازیم

اگر عقل نصیحتگر نهد بنیاد مستوری

به یک جرعه شراب تلخ بنیادش براندازیم

ز محرومیست دوری از حریم مجلس مستان ...

جامی
 
۶۹۰۹

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

چون من بی صبر و دل خواهم که آن رو بنگرم

اول از بیم رقیب این سو و آن سو بنگرم

سوزدم جان ز آرزوی آن خط و عارض به باغ

سایه سنبل چو بر گلهای خود رو بنگرم

بر میان صد رشته جان با کمر بستی گره

تا به کی چندین گره بسته به یک مو بنگرم

روی من به گفته ای یا ماه رخصت ده دمی

تا گشایم برقع و روی تو نیکو بنگرم

من همی میرم پس زانوی غم در بزم عیش

تا کیت با این و آن زانو به زانو بنگرم

در تماشای تو حیرانم ندانم چون کنم

زلف و رخ یا خال و خط یا چشم و ابرو بنگرم

چند گوی از زخم چوگان تو باشد بهره مند

من ز حسرت اشکریزان دور در گو بنگرم

بر لب جو یک زمان بنشین که پنهان از رقیب

عکس رخسار تو را افتاده در جو بنگرم

بر دل جامی چو ناوک می زنی بهر خدای

سخت تر می کش کمان تا زور بازو بنگرم

جامی
 
۶۹۱۰

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۳ - فی نعت النبی صلی الله علیه و سلم

 

... شتر نشیمن شادی و حجره بیت حزن

بنای حجره کنم بر شتر که می نبرم

ز حجره جز به شتر ره به هیچ ربع و دمن ...

... شتر چو قصر و کجاوه چو حجره است ز قصر

به حجرگی چو شتر حجره گشته آبستن

چو بار حمل بود حجره را به پشت شتر ...

... به حجره گاه شتر مرکب مدینه عطن

شتر به حجره او ران که بسته اند دهان

به پیش حجره اش از مستی اشتران فتن ...

... حدیث این شتر و حجره را چو کردی گوش

ز قصه شتر و حجره اش ببند دهن

بزرگوار خدایا به حجره و شترش ...

جامی
 
۶۹۱۱

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۴ - القصائد

 

... دعای دولت شاهی مظفر منصور

سپهر مرتبه یعقوب بن حسن که بر اوست

رسوم شاهی و آثار سلطنت مقصور ...

... مصون زمنقصت دود باشد آتش طور

کمر به خدمت او بستن است خوبان را

نتیجه ای که شود ظاهر از اناث و ذکور ...

جامی
 
۶۹۱۲

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۵ - قصیده اخری

 

... تابه دانش پی نظاره آن حوروشان

همه تن چشم شده بین که چه صاحبنظر است

هرچه بر صفحه اندیشه کشد کلک خیال ...

... به هوایش زده مرغ دل بیننده پر است

شکل محرابی هر طاق که بستند در او

از پی طاعت شه قبله هر تاجور است

کامیابی که چو در بزم طرب بنشیند

لایق زمزمه مطربش این شعرتر است ...

... تا گشادی کمر ای شمع شکر لب ز قصب

یک کمر بسته پی خدمت تو نیشکر است

کفش تو تاج سرم باد که این افسر جاه ...

... شهریاری که پی خدمت او چرخ فلک

بسته جوزا صفت از دور معدل کمر است

سهم تیرش فکند چون شود از شست جدا ...

جامی
 
۶۹۱۳

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۸ - قصیدة اخری

 

... پیش از حلول شب گذراند ز آملش

دلدل اگر نبودی همچون بنات نوع

مقطوع نسل گفتی از نسل دلدلش ...

... تا اوفتد به ورطه خذلان تحولش

مرهون امتناع بود مثل او که بست

گردون به قفل عقم ممر تناسلش ...

... در جبهه طلاقت وجه از تعللش

یعقوب بن حسن که به کنه امل رسید

هرکس که هم به جود وی آمد توسلش ...

جامی
 
۶۹۱۴

جامی » بهارستان » دیباچه

 

... پر نثار در و گوهر طبقی

جلت عظمة جلاله و علت کلمة کماله و هزار درود و تحیت و سرود از گلوی عندلیبان بستانسرای فضل وجود که مطربان بزم شهود و مغنیان عشرتخانه وجد و وجودند

هر گل روضه ابلاغ که هست ...

... گلستان گرچه سعدی کرد از این پیش

به نام سعد بن زنگی تمامش

بهارستان من نام از کسی یافت

که شاید سعد بن زنگی غلامش

گذری کن درین بهارستان ...

... شکفته لاله زارش در نواحی

ز شبنم لاله را خوی در بناگوش

ز باران غنچه را می در صراحی ...

... کند پرهیزگاران را مباحی

التماس از تماشاییان این ریاض خالی از خار ملاحظه اعراض و خاشاک مطالبه اعواض آنکه چون به قدم اهتمام بر اینان بگذرند و به نظر اعتبار در اینها بنگرند باغبان را که در تربیت شان خون جگر خورده است و در تنمیت شان جان شیرین بر لب آورده به دعایی یاد کنند و به ثنایی شاد گردانند

هر کس ز نیک بختان زین تازه رس درختان ...

... راه کرم سپارد رسم دعا گزیند

گوید که بنده جامی کین روضه ساخت یا رب

همواره از خدا پر وز خود تهی نشیند ...

جامی
 
۶۹۱۵

جامی » بهارستان » روضهٔ نخستین (در ذکر احوال مشایخ صوفیه) » بخش ۱۳

 

... بر سر هزار سنگ ستم گر خورد ازو

گردد بنای عشقش ازان استوارتر

و هم از وی آرند که وقتی بیمار شد خلیفه طبیب ترسا به معالجت وی فرستاد از وی پرسید که خاطر تو چه می خواهد گفت آنکه تو مسلمان شوی گفت اگر من مسلمان شوم تو نیک می شوی و از بستر بیماری برمی خیزی گفت آری

پس ایمان بر وی عرضه کرد و وی ایمان آورد و شبلی از بستر برخاست و بر وی از بیماری اثری نه پس هر دو همراه پیش خلیفه رفتند و قصه را باز گفتند خلیفه گفت پنداشتم که طبیب پیش بیمار فرستاده ام من خود بیمار پیش طبیب فرستاده بوده ام

هر کس که از هجوم محبت مریض شد ...

جامی
 
۶۹۱۶

جامی » بهارستان » روضهٔ چهارم (در ذکر بخشندگان) » بخش ۱۲

 

اصمعی گوید با کریمی آشنایی داشتم که همواره به توقع کرم و احسان به در خانه وی می رفتم یک بار به در خانه وی رسیدم دربانی نشانده بود مرا منع کرد از آن که بر وی درآیم بعد از آن گفت ای اصمعی این سبب منع کردن من از درآمدن بر وی تنگدستی و ناداریست که وی را پیش آمده است من این بیت را بنوشتم

اذا کان الکریم له حجاب

فما فضل الکریم علی اللییم

و به آن دربان دادم که این را به وی رسان زمانی که آمد و رقعه را آورد بر پشت وی بنوشته که

اذا کان الکریم قلیل مال ...

... کف صاحب کرم چون بی درم ماند

ز ناداری شمر گر در ببندد

ولی در بستن مدخل چنان است

که همیان درم را سر ببندد

جامی
 
۶۹۱۷

جامی » بهارستان » روضهٔ چهارم (در ذکر بخشندگان) » بخش ۱۴

 

... فما لی الی معن سواک شفیع

بر تخته پاره ای بنوشت و به آب داد چون به پیش معن رسید بفرمود تا آن را بگرفتند چون آن را بخواند شاعر را طلبید و ده بدره زر به وی داد و آن چوب را در زیر بساط خود نهاد

روز دویم آن چوب را از زیر بساط بیرون کرد و بخواند و شاعر را طلبید و صد هزار درم دیگر به وی داد و در روز سیم به همین دستور عمل کرد شاعر بترسید که مبادا که پشیمان شود و داده را بستاند بگریخت

چون روز چهارم باز آن چوب پاره را بیرون کرد و شاعر را طلبید و نیافت فرمود که در ذمه من چندان کرم بود که وی را چندان عطا دهم که در خزینه من یک دینار و یک درم نماند اما او را حوصله آن نبود ...

جامی
 
۶۹۱۸

جامی » بهارستان » روضهٔ پنجم (در عشق و ذکر حال عاشقان) » بخش ۴

 

... کز پس دیوار حرمان گوش بر گفتار اوست

ناگه خواجه سر از منظر فرو کرد جوان را دید نزدیک خودش خواند و با خود بر یک مایده بنشاند از هر جا با وی خبری می گفت و هر لحظه در هنری با وی گهری می سفت

جوان با خاطری فارغ از همه چیز گوش با خواجه داشت و چشم بر کنیزک هر چه آن به غمزه سؤال می کرد این به ابرو جواب می داد و هر چه آن به طره گره می بست این به شکر خنده می گشاد

چه خوشتر از وصال آن دو عاشق ...

... به خدایی که آشکار و نهان

بنده اوست آدمی و پری

که ز هر کس که در جهان بینم ...

... خدای تعالی می گوید الا خلاه یؤمیذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین یعنی فردای قیامت دوستی دوستداران به رنگ دشمنی برآید مگر دوستی پرهیزگاران که بر دوستی بیفزاید

نمی خواهم که فردا بنای محبت ما خلل گیرد و دوستی ما به دشمنی بدل گردد این بگفت و دامن صحبت بگذاشت و بدین ترانه ره رفتن برداشت

این عشق دو روزه را دلا باز گذار ...

جامی
 
۶۹۱۹

جامی » بهارستان » روضهٔ پنجم (در عشق و ذکر حال عاشقان) » بخش ۵

 

... با خود گفتم که مایه غلام را به تمام ادا کرد همانا که او را به این غلام تعلق خاطری شده است و بر ادای آنچه گفتم قدرت ندارد و چون وی روان شد من نیز بی وقوف وی بشتافتم چندان که خانه وی را یافتم چون شب درآمد برخاستم و آن غلام را به جامه های نفیس بیاراستم و به بوهای خوش معطر گردانیدم و به در خانه آن جوان رسانیدم در بکوفتم

در بگشاد و بیرون آمد چون ما را بدید مبهوت شد و انالله و اناالیه راجعون گفت پس پرسید که شما را چه آورده است و به من که راهنمونی کرده است گفتم بعضی از ابنای ملوک این غلام را خریداری کردند و بیع ما بر چیزی قرار نیافت ترسیدم که امشب قصد این غلام کنند وی را به تو می سپارم تا امشب در پناه تو ایمن خواب کند

گفت تو هم درآی و با وی باش گفتم مرا مهمی ضروری در پیش است که اینجا نمی توانم بود غلام را به وی گذاشتم و من برگشتم چون به خانه رسیدم در ببستم و بر سر بستر بنشستم در آن اندیشه که امشب میان ایشان چون گذرد و مصاحبت ایشان بر چه قرار گیرد

ناگاه شنودم که آواز در برآمد و غلام از عقب آواز درآمد لرزان و گریان گفتم تو را چه بوده است و در محبت آن جوان چه روی نموده است که بدین حال می آیی غلام گفت آن جوان بمرد و جان به جانان سپرد گفتم سبحان الله آن چگونه بود

گفت چون تو رفتی مرا به خانه درون برد و برای من طعام آورد چون طعام خوردم و دست بشستم از برای من بستر انداخت و مشک و گلاب بر من زد و مرا بخوابانید بعد از آن آمد و انگشت بر رخساره من نهاد و گفت سبحان الله این چه خوب است و چه محبوب و مرغوب و چه ناخوش است آنچه نفس من می خواهد و در هوای آن می کاهد و عقوبت خدای تعالی از همه سخت تر است و گرفتار به آن از همه بدبخت تر

بعد از آن گفت انالله و اناالیه راجعون و دیگر باره انگشت به رخساره من نهاد و گفت گواهی می دهم که این به غایت جمیل است و به نهایت آمال و امانی دلیل اما عفت و پاکی از آن اجمل است و ثواب موعود بر آن از همه در جمال اکمل پس بیفتاد ...

جامی
 
۶۹۲۰

جامی » بهارستان » روضهٔ پنجم (در عشق و ذکر حال عاشقان) » بخش ۶

 

... هنوز در بزم وصال جای گرم نکرده بود و از جام وصال جرعه ای بیش نخورده عزیمت آنش خواست که از آن منزل در جای دیگر مقام کند و در موطن تازه تر آرام گیرد آن ماه را در عماری نشاند و عماری را به آن راه که دلش می خواست براند

چون یک مرحله ببرید به جایی خوش و منزلی دلکش رسید نزول کرد و عماری را فرود آورد ناگاه دید که از یک جانب سی سوار آشکارا شدند برخاست و سلاح بست و در خانه زین نشست چون نزدیک آمدند دانست که دشمنان وی اند و قصد او دارند به مقابله و مقاتله ایشان مشغول گشت و بیشتر ایشان را کشت اما زخمهای کاری خورد به پیش دخترعم بازگشت و گفت

آمد ز عدو به کشتن من خبری

بنشین که ببینمت به حسرت نظری

ریزم خونت که تا چو خونم ریزند ...

... از گشتن نادرست این چرخ درشت

بنگر که مرا چه سان به خاک آمد پشت

آن کز ویم این نقد حیات است به مشت

امروز به دست خود همی باید کشت

پس بر گلویی که بر آن از زه گریبان رشک می برد و از غیرت عقد حمایل اشک می ریخت یک تیغ براند و آن شمع جهان افروز را به یکدم بنشاند و روی خاک آلود خود را در خون او مالید و به آن سرخ رویی بار دیگر روی در آن سیه روزان آورد و چند تن دیگر را سر برداشت و آخر سر بنهاد

چون قوم سلیل از این واقعه خبر یافتند جامه دران و مویه کنان بشتافتند و آن هر دو کشته را به مقابر قبیله بردند و در یک قبر به خاک سپردند ...

... تا نه در روز جزا خوار و دژم برخیزند

در ته خاک به یک بسترشان جا کردند

تا به هم شاد بخسبند و به هم برخیزند

جامی
 
 
۱
۳۴۴
۳۴۵
۳۴۶
۳۴۷
۳۴۸
۵۵۱