گنجور

 
جامی

کنیزکی مغنیه که به حسن غنا موصوف بود و به لطف نوا معروف، جمالی بی بدل داشت و حسنی بی خلل، روزی در منظر خواجه خود سازی می نواخت و غزلی می پرداخت.

نوجوانی که در دل هوای او داشت و در سر سودای او در زیر منظر ایستاده بود و گوش بر آواز نهاده در وقت اشعار وی تأملی می کرد و از لذت الحان وی تمایلی می نمود.

خرم آن دلداده محروم از دیدار دوست

کز پس دیوار حرمان گوش بر گفتار اوست

ناگه خواجه سر از منظر فرو کرد، جوان را دید. نزدیک خودش خواند و با خود بر یک مایده بنشاند. از هر جا با وی خبری می گفت و هر لحظه در هنری با وی گهری می سفت.

جوان با خاطری فارغ از همه چیز گوش با خواجه داشت و چشم بر کنیزک. هر چه آن به غمزه سؤال می کرد این به ابرو جواب می داد و هر چه آن به طره گره می بست این به شکر خنده می گشاد.

چه خوشتر از وصال آن دو عاشق

به رغم دشمنان با هم موافق

به هم از چشم و ابرو در فسانه

کنار و بوس را جویان بهانه

چون صحبت متمادی شد، خواجه چنان که دانی به ضرورت بعضی حاجات انسانی قدم پرداخت و آن هر دو آرزومند مشتاق را به هم بگذاشت. مجلس خالی گشت و دواعی مواصلت از جانبین متوالی.

کنیزک زبان بگشاد و در مخاطبه او این ندا در داد که:

به خدایی که آشکار و نهان

بنده اوست آدمی و پری

که ز هر کس که در جهان بینم

پیش من از همه عزیزتری

چون جوان آن نکته را گوش کرد فریاد برآورد که:

ای آن که مرا دیده و دل منزل توست

حسن همه خوبان جهان حاصل توست

گر هست دلم مایل تو نیست عجب

سنگ است نه دل، دلی که نی مایل توست

بار دیگر کنیزک گفت که در جهان همین آرزو دارم که دست در میان یکدیگر کنیم و از لب و دهان یکدیگر شکر خوریم. جوان گفت: من نیز این آرزو دارم اما چه کنم؟

خدای تعالی می گوید: «الا خلاه یؤمئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین » یعنی: فردای قیامت دوستی دوستداران به رنگ دشمنی برآید مگر دوستی پرهیزگاران که بر دوستی بیفزاید.

نمی خواهم که فردا بنای محبت ما خلل گیرد و دوستی ما به دشمنی بدل گردد این بگفت و دامن صحبت بگذاشت و بدین ترانه ره رفتن برداشت:

این عشق دو روزه را دلا باز گذار

کز عشق دو روزه برنمی آید کار

زانسان عشقی گزین که در روز شمار

با آن گیری قرار در دار قرار