گنجور

 
جامی

تا کی از شوق لبت تشنه جگر خواهم زیست

با دل سوخته و دیده تر خواهم زیست

تاج عزت به سرم خاک مذلت شده است

چند دور از در تو خاک به سر خواهم زیست

گرچه صد بار چو مورم سپری زیر قدم

در ره خدمت تو بسته کمر خواهم زیست

بس که زد شعله ام امشب رگ جان بی تو چو شمع

روشنم نیست که تا وقت سحر خواهم زیست

جان ز تن رفت و خیال تو به جایش بنشست

به تو خواهم پس ازین زیست اگر خواهم زیست

زیستن با تو چو از دست رقیبان نتوان

بعد ازین بی تو به پیغام و خبر خواهم زیست

می روی شاد که جامی به غم ما خوش زی

بی تو پیداست که من چند دگر خواهم زیست