گنجور

 
جامی

چو نقشبند ازل نخل دلربای تو بست

دل شکسته عشاق در هوای تو بست

پی عبادت صاحبدلان دوصد محراب

به جلوه گاه بتان نعل بادپای تو بست

تنت ز بستن بند قبا گرفت آزار

کدام سنگدل آن بند بر قبای تو بست

بشستم از نم مژگان روان چو کلک خیال

به لوح خاطر من صورتی به جای تو بست

فتاد صدگره مشکلم به رشته جان

به هر گره که سر زلف مشکسای تو بست

شدم گدای تو بس تاجدار تخت نشین

که بر میان کمر خدمت گدای تو بست

ز طره پرده مکش پیش رو که دور سپهر

بقای جامی دلخسته در لقای تو بست