گنجور

 
۶۷۸۱

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۴۴ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی با داغ محرومی از وصال لیلی

 

... مسکین زین غم ز پا درافتاد

بیمار به روی بستر افتاد

آن وصل بلای جان او شد ...

... عمری به لباس سوگواری

بنشست به رسم عده داری

شب بستر غم فکنده می داشت

تا روز به گریه زنده می داشت ...

جامی
 
۶۷۸۲

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۴۵ - خبر وفات شوهر لیلی به مجنون رسیدن و گریستن وی از آن خبر و سبب پرسیدن قاصد از آن گریه

 

... دانی که چگونه زار میرم

بر بستر هجر خوار میرم

در چشم من است آنکه روزی ...

... هویی زنم و ز من رود هوش

جان همره هوش رخت بندد

بر مردن من زمانه خندد ...

جامی
 
۶۷۸۳

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۴۶ - رفتن مجنون به حوالی دیار لیلی و ملاقات و مقالات وی با سگی که در کوی وی دیده بود

 

... همچون دندان ازان دهان ها

بنموده سفید استخوان ها

نی نی شده پوستش بر اندام ...

... رفتش ته پا به دیده تر

گسترده ز ریگ نرم بستر

بالین سر زانوی خودش ساخت ...

... بانگت دل شبروان شکسته

دست عسسان به چوب بسته

در معرکه گاه راستکاران ...

... در بازوی وی بود کمندت

در پنجه وی گشاد و بندت

دلقت ز حریر و خز ملمع ...

... شد سرمه کشش ز راه آن پاک

بندم به دم تو ز اشک گوهر

کان حلقه زده بسی بر آن در ...

جامی
 
۶۷۸۴

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۴۹ - ملاقات کردن مجنون با لیلی در یکی از راهها و در انتظار مراجعت او در مقام حیرت ایستادن و شیان کردن مرغ بر سر وی

 

... لیلی به سرش دوید حالی

بنهاد سرش به زانوی خویش

خونابه فشان ز سینه ریش ...

... با طلعت من شوی ز غم شاد

من نیز ز بند محنت آزاد

این رفت ز جای و آن به جا ماند ...

... در حیرت عشق آن دلارای

بنشست درخت وار از پای

می بود ستاده چون درختی ...

... پوشیده پرند آسمانی

بربسته حمایل یمانی

آراسته چون بهشت رویی ...

... زد بانگ بلند کای وفا کیش

بنگر به وفا سرشته خویش

گفتا تو کیی و از کجایی ...

... یعنی لیلی که مست اویی

اینجا شده پایبست اویی

گفتا رو رو که عشقت امروز ...

... گردد نظر دو لخت یک لخت

یکسر نظر از دویی ببندد

چشم از منی و تویی ببندد

از کشمکش دویی سلامت ...

... دانست یقین که حال او چیست

بنشست و به های های بگریست

گفت این دل و دین ز دست داده ...

... امروز بریدم از وی امید

دل بنهادم به هجر جاوید

رفت آنکه دگر رسیم با هم ...

... این گفت و شکسته دل ز منزل

بر نیت کوچ بست محمل

مجنون هم ازان نشیمن درد ...

جامی
 
۶۷۸۵

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۵۳ - رفتن آن اعرابی به دیار لیلی و خبر وفات مجنون را به وی رساندن و اظهار کردن لیلی آن معنی را پیش از گفتن اعرابی

 

... چون شد فارغ ز دفن مجنون

بر آهویی تک جمازه بنشست

احرام حریم یار او بست

می شد دل و جان درد پرورد ...

... لیلی چو شنید این خبر را

بنهاد به جای پای سر را

افتاد میان اشک بسیار ...

... وز کار جهان کنار گیرم

نزدیک ویم نهید بستر

تا بر کف پای وی نهم سر ...

جامی
 
۶۷۸۶

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۵۵ - صفت خزان و فرو ریختن برگ جمال لیلی از شاخسار حیات و وصیت کردن که وی را در زیر پای مجنون به خاک کنند

 

... شد رنگرزانه کارگاهی

بنمود هزار رنگ بی قیل

صباغ فلک ز یک خم نیل ...

... کم شد سیهی فزود زردی

بستان ز هوای سرد بفسرد

تب لرزه ز رخ طراوتش برد ...

... امرود به شاخ خود نشسته

بر دسته عود گوشه بسته

بادام به عبرت ایستاده ...

... افتاد به خار خار مردن

تن بنهاده به جان سپردن

گریان شد کای ستوده مادر ...

... کن دست به گردنم حمایل

روی شفقت بنه به رویم

بگشا نظر کرم به سویم ...

... مرد او ز غم فراق و من نیز

دل بنهادم به مرگ و تن نیز

روزم بی او به شب رسیده

جانم محمل به لب کشیده

محمل چو ببندد از لبم هم

بهرم فکنی بساط ماتم ...

... وز دود جگر معطرم ساز

بر بند عصابه نیازم

زان ساز به عشق سرفرازم ...

... آراسته ساخت محمل او

بر محمل او چو نخل بستند

از شاخ خزان ورق شکستند ...

... پهلوی هم آن دو گوهر پاک

خفتند فراز بستر خاک

شد روضه آن دو کشته غم ...

... سرسبز کن مزارشان باد

ایشان بستند رخت ازین حی

ما نیز روانه ایم در پی ...

... آن نور نهفته در گل توست

تابنده ز مشرق دل توست

دل را به خیال گل میارای

وین روزنه را به گل میندای

چون روزنه را به گل ببستی

در ظلمت آب و گل نشستی ...

جامی
 
۶۷۸۷

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۵۸ - در ختم کتاب و خاتمه خطاب

 

... مرغی ز فضای گلشن راز

از گلبن شوق نغمه پرداز

بر نغمه او سماع جان ها ...

... گر می نشوی نکویی افزای

کم زن پی عیبناکی ش رای

بیهوده مسای خامه خویش ...

... چون افکندی بپوشش از خاک

کوتاهی این بلند بنیاد

در هشتصد و نه فتاد و هشتاد ...

... هر چند که قدر این تهی دست

زین نظم شکسته بسته بشکست

زو حقه چرخ درج در باد ...

جامی
 
۶۷۸۸

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲ - مناجات در اظهار افتادگی عجز و پیری و به پایمردی عنایت استدعای دستگیری

 

... زمانه کمان وار پشتم شکست

ز تا سرکشم بر آن چله بست

کنون می کشم زین کمان تیر آه ...

... چو ماهی شوم غرق دریای ژرف

زبان را فرو بندم از صوت و حرف

برم ره به جایی سخن مختصر ...

... بدین پایه جامی کسی یافت دست

که در بند هستی نشد پای بست

ز ناقص فروغان نظر برگرفت ...

جامی
 
۶۷۸۹

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۷ - جواب از این سؤال که چون دعای مظلوم مستجاب است چرا دعای اکثر مظلومان از اجابت در حجاب است

 

... فراوان دعاهاش بشنیده ایم

یکی خصم را بسته غم نکرد

سر مویی از فرق او کم نکرد ...

... که از دولت شه نه کاووس و کی

بگیریم جام و بنوشیم می

بیا مطربا مرحبایی بزن ...

جامی
 
۶۷۹۰

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۸ - گوش خالی فرزند ارجمند را به گوهر پند گوهر بند کردن و لوح ساده اش را به نقوش نصیحت نشانمند ساختن

 

بیا ای جگر گوشه فرزند من

بنه گوش بر گوهر پند من

صدف وار بنشین دمی لب خموش

چو گوهر فشانم به من دار گوش ...

... همی باش روشندل و صاف رای

به انصاف با بندگان خدای

به هر ناکس و کس درین کارگاه ...

... به درویش محتاج بخشش نمای

فرو بسته کارش به بخشش گشای

بود او چو لب تشنه کشت و تو میغ ...

... بیا مطرب و عود را ساز ده

ز تار ویم بر زبان بند نه

چو او پرده سازد شوم جمله گوش ...

جامی
 
۶۷۹۱

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۹ - در نصیحت نفس مفلس از بضاعت طاعت و دلالت وی به طریق تجرید و قناعت

 

... که نبود جهان جز یکی سفره وار

ازین سفره بنگر که در مرگ و زیست

نصیب تو با این همه خلق چیست ...

... فشان دامن از خار ذل طمع

طمع پای دل را به جز بند نیست

طمع کار مرد خردمند نیست ...

... ز آمیزش جفت طاق است طاق

دلش بسته خویش و پیوند نیست

به سودای بیگانگان بند نیست

بود عیسی آساش همت قوی

به تنها نشینی و یکتا روی

نه زین دامگه بند بر گردنش

نه زین خاکدان گرد بر دامنش ...

... ازان صفر بختش به فرخندگی

به هر گوش ازو حلقه بندگی

ز گیتی به هر خشک و تر ساخته

ز هر آرزو سینه پرداخته

نگشته چو گل پایبند خسان

نیاورده سر در کمند کسان

ببندد ز پیرامن شهر بار

کشد گردن از منت شهریار ...

جامی
 
۶۷۹۲

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۱۱ - گفتار در فضایل سخن و سخنوری و تقریب نظم این منظومه از عیب تکلف بری که نامزد است به خردنامه اسکندری

 

... بود دیده بر روزن چشم و گوش

ازان بنگرد جلوه ناز او

وز این بشنود دلکش آواز او ...

... به تخصیص وقتی که موزون بود

ازان سحر بستم زبان چند بار

وز آن نادر افسون شدم توبه کار ...

... ز بهرام گورش نراندم سخن

نکشتم به باغ خود آن سرو بن

چو معموره عمر شد خاک تود ...

جامی
 
۶۷۹۳

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۱ - خردنامه افلاطون

 

... به چشم کیاست ببین گرد خویش

درین بقعه بنگر که یار تو کیست

بر این رقعه بشمر که کار تو چیست ...

... تهی تارک از تاج فرماندهی

فتادند بر بستر جاندهی

نهادند بر تخت از تخت پای ...

... مران اسب بداد بر خیل خویش

بگردان ز بنیادشان سیل خویش

نه آنست شه کش بود در سپاه ...

... شه آن دان که رسم کرم زنده کرد

صد آزاد را از کرم بنده کرد

دلت را به دانشوری دار هوش ...

جامی
 
۶۷۹۴

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۲ - حکایت آن راستگوی که از ناراستی کج اندیشان به مسافرت بسیار سخن خود را راست کرد

 

... شتر مرغی آورد آنجا به دست

به عزم دیار خود احرام بست

پس از سالی آورد سوی شهش ...

... به هر جا که افتد ز عکسش فروغ

به فرسنگ ها رخت بندد دروغ

بیا مطربا زانکه وقت نواست ...

جامی
 
۶۷۹۵

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۳ - خردنامه سقراط

 

... بگفت ار بدانم که آن پیش توست

ببندم کمر در رضای تو چست

به دست تو برگ حیات تن است ...

... حیات دل و جان بود کام من

که آن بندد از راه تو گام من

بگفتش به هر چیز داری نیاز ...

... که گردی شناسای پروردگار

بدانی حق دولت بندگیش

نهی پا به راه پرستندگیش ...

... ز حکمت به معراج عزت برآی

بنه بر سر چرخ گردنده پای

بسا دست کوته ز بی مایگی ...

... که بسیار گوی از کیاست جداست

سخن را کزان بسته داری نفس

یکی مرغ دان پایبند قفس

چو گفتی قفس یافت بر وی شکست ...

... به ویرانه خود را نهان کن چو گنج

به خود بند در خدمت خود کمر

به مخدومی از کس مکش درد سر ...

... بساط وفا و مروت نورد

ازیشان در درج حکمت به بند

وزیشان نگون قدر هر سربلند ...

... نیاید برون هرگز از خوی گرگ

به پیمان مشو بند فرمان او

که دام فریب است پیمان او ...

جامی
 
۶۷۹۶

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۴ - حکایت آن مرغ ماهیگیر که حیله ای ساخت و آن ماهی ساده را در دام انداخت

 

... وز آن ضعف و بی حاصلی در گله

ز صید غرض چشم امید بست

به نظاره بر طرف دریا نشست ...

... که ای آفت جان دلخستگان

دل آزار خیل زبان بستگان

رسد از تو تیر بلا فوج فوج ...

... ز بس تافته محکمی یافته

دهانم به آن رشته محکم ببند

که تا باشی ایمن ز هر ناپسند

چو بیچاره ماهی شنید آن فریب

نماند از فریبنده هیچش نهیب

گرفت آن گیا را و سویش شتافت ...

... که می داند از نبض حال سقیم

بنه بر رگ چنگ انگشت خویش

بدان درد پنهان هر سینه ریش

جامی
 
۶۷۹۷

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۲۷ - خردنامه فیثاغورس

 

... پی فهم حکمت همه گوش باش

چو بندد شب تیره مشکین نقاب

ازان پیش کافتی ز پا مست خواب ...

... مخواه آنچه کم داد بی بخت دست

به خست توان پای او سخت بست

به هر جا وزد باد احسان و جود ...

جامی
 
۶۷۹۸

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۳ - داستان جهانگیری اسکندر و عمارت شهرها و اختراع کارهای وی بر سبیل اجمال

 

... بدو نور ظلمت مباهات کرد

صنمخانه ها را ز بنیاد کند

به زردشت و زردشتی آتش فکند ...

... فرو شست یکباری لوح خاک

بنا کرد بس شهرها در جهات

به سان سمرقند و مرو و هرات

پی بستن سد به مشرق نشست

در فتنه بر روی یأجوج بست

چو طی کرد یکسر بساط بسیط ...

جامی
 
۶۷۹۹

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۷ - در نصیحت مجردان که به صحبت زنان آب خود نریزند و وصیت کدخدایان که از فرمانبرداری زنان بپرهیزید

 

... سوی آسمان از تجرد شتافت

تعلق به زن دست و پا بستن است

تجرد ازان بند وارستن است

کسی را که بند است بر دست و پای

چه امکان که آسان بجنبد ز جای ...

... ز رسم و ره عقل بیگانه نیست

چرا بند بر دست و پا می نهد

دل و دین به باد هوا می دهد ...

... چو در گرانمایه روشن گهر

صدف وار بر تیرگان بسته در

جمال وی از چشم بیگانه دور ...

جامی
 
۶۸۰۰

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۴۱ - داستان کاغذ نوشتن مادر اسکندر و جواهر حکمت در آن پیچیدن و به اسکندر فرستادن

 

... وز آن پس ز مادر هزاران سپاس

بر اسکندر آن بنده حق شناس

ضعیفی به تأیید یزدان قوی ...

... که بیرون ز حکم خرد راه نیست

خیال بزرگی به خود گو مبند

که بر خاک خواری فتد خودپسند ...

... سوی خویش گو بخل را ره مده

که دست گشاده ست از بسته به

کف بسته مشت است و آید درشت

ز دارنده بر روی خواهنده مشت ...

جامی
 
 
۱
۳۳۸
۳۳۹
۳۴۰
۳۴۱
۳۴۲
۵۵۱