گنجور

 
جامی

چنین است در سفرهای قدیم

ز فیثاغرس آن الهی حکیم

که چون قفل درج سخن باز کرد

جهان را گهر ریز این راز کرد

که ای چون صدف جمله تن گشته گوش

گشا یک نفس گوش حکمت نیوش

خدایی که آغاز هر هستی اوست

بلندی ده قدر هر پستی اوست

ازو شد به ما فتح باب جود

و زو یافت نور آفتاب وجود

ز آلودگی داد جانیت پاک

کزو زندگی دارد این آب و خاک

چنان پاک کامد بدو باز ده

رهش در سرا پرده راز ده

ز آلایش طبع پاکش بشوی

وز آن پس کنش سوی آن پاک روی

سزاوار آن پاک جز پاک نیست

به گردون شدن قوت خاک نیست

چو گشتی شناسای یزدان پاک

کسی گر نه بشناسدت زان چه باک

به قربش توانی رسیدن ولیک

به کردار نیکو نه گفتار نیک

چو کردار همراه گفتار نیست

به گفتار کس را بدو بار نیست

نگهدار خود را ز هر کار زشت

که ناید ز پاکان نیکو سرشت

مشو غره کان را ندانست کس

تو دانستی آن را به تنها و بس

تو را دیده بینا و دل هوشیار

ز خود از همه بیشتر شرم دار

اگر لب گشایی به حکمت گشای

مشو همچو بی حکمتان ژاژخای

و گر نی ز گفتار خاموش باش

پی فهم حکمت همه گوش باش

چو بندد شب تیره مشکین نقاب

ازان پیش کافتی ز پا مست خواب

زمانی چراغ خرد برفروز

ببین در فروغش عمل های روز

که روز تو در نیک و بد چون گذشت

در اشغال روح و جسد چون گذشت

کجا کامت از استقامت فتاد

ز سر حد راه سلامت فتاد

تلافی کن آن را به عجز و نیاز

به آمرزش از ایزد کارساز

کجا پا نیفتادت از ره برون

عنایت به طاعت شدت رهنمون

زیادت کن آن را به شکرآوری

فزایش ده آن را به خدمتگری

اگر هر شب این صورت آری به جای

شوی خاص درگاه قرب خدای

اگر چون شکوفه ز باران غیب

درم های سیمت بروید ز جیب

چو شاخ شکوفه مباش از کرم

که بر خاک و خاشاک ریزی درم

چنان هم مشو ممسک و زرپرست

که چون افتدت تنگه زر به دست

به ضرب طپانچه تو را آن ز کف

نگردد جدا چون جلاجل ز دف

مزی ناخوش و خوش ز نابود و بود

طریق وسط ورز در بخل و جود

هر آن کس که در دوستی راست نیست

بدو دشمنی جز کم و کاست نیست

چو در عقل و دین نیستش روشنی

حذر کن که با وی کنی دشمنی

تهی کن ز اندیشه اش مغز و پوست

نه با خویش دشمن شمارش نه دوست

مکن چون فرومایگان دل گران

ز حاجت روایی حاجتوران

چو باشد دو صد حاجتت با خدای

بر ارباب حاجت مزن پشت پای

درین پر دغا گنبد نیلگون

چو خواهی که کس را کنی آزمون

مشو غره حسن گفتار او

نظر کن که چونست کردار او

بسا کس که گفتار او دلکش است

ولی فعل و خویش همه ناخوش است

چو زاید ز فعلش همه درد و رنج

چه حاصل که دارد زبان سحر سنج

گرفتم که بر خلق شاهی کنی

نشاید ز تو کانچه خواهی کنی

بکن آنچه باید وگر فی المثل

در ارکان جاهت فتد صد خلل

نه از خرده دانیست جان کاستن

به آن گنج و مال جهان خواستن

مخواه آنچه کم داد بی بخت دست

به خست توان پای او سخت بست

به هر جا وزد باد احسان و جود

فرو ریزدش شاخ و برگ وجود

منه دیده بر گرد خوان سپهر

بگردان رخ از گرده ماه و مهر

مکن نیش دندان بر آن لقمه تیز

که ناخورده یک لقمه گویند خیز

مشو چو خسان سخره حرص و آز

به چیزی که امروز داری بساز

مخور غم که فردا چه پیش آیدت

در زرق بر رو که بگشایدت

زهی طفل نادان که در دست نان

بود بهر نان دگر خون فشان