گنجور

 
جامی

چون از نفس خزان درختان

گشتند به باد داده رختان

از خلعت سبز عور ماندند

وز برگ و بهار دور ماندند

گلزار ز هر گل و گیاهی

شد رنگرزانه کارگاهی

بنمود هزار رنگ بی قیل

صباغ فلک ز یک خم نیل

طاووس درخت پر بینداخت

سلطان چمن سپر بینداخت

از پنجره های لاجوردی

کم شد سیهی فزود زردی

بستان ز هوای سرد بفسرد

تب لرزه ز رخ طراوتش برد

گرداب شمر در آن علیلی

قاروره نمایی و دلیلی

شد هر شاخی ز برگ و بر پاک

بر دوش درخت مار ضحاک

از خون خوردن انار خندان

آلوده به خون نمود دندان

به گشت چو عاشقی رخش زرد

از درد نشسته بر رخش گرد

نارنج به شاخ پیش بینا

گوی زر و صولجان مینا

عناب ز برگ زرد پیدا

اشک و رخ عاشقان شیدا

رز کرده گهی ز شاخ انگور

عقد در ناب و ساعد حور

گاه از سر دار طارم تاک

آویخته زنگیان بی باک

گه داده به دست دستبوسان

رنگین انگشت نوعروسان

امرود به شاخ خود نشسته

بر دسته عود گوشه بسته

بادام به عبرت ایستاده

صد چشم به هر طرف نهاده

باغی تهی از گل و شکوفه

بغداد بدل شده به کوفه

بغداد به کوفگی نشانمند

با کرگس و کوف گشته خرسند

در زاویه زوال یابی

عالم ز خزان بدین خرابی

وان غیرت گلرخان بغداد

یعنی لیلی گلی چمن زاد

افتاد به خار خار مردن

تن بنهاده به جان سپردن

گریان شد کای ستوده مادر

پاکیزه فراش پاک چادر

ای مریم مهد مهرجویی

بلقیس سبای نیکخویی

یک لحظه به مهر باش مایل

کن دست به گردنم حمایل

روی شفقت بنه به رویم

بگشا نظر کرم به سویم

زین پیش ز گفت و گوی مردم

بر من نامد تو را ترحم

نگذاشتیم به دوست پیوند

تا فرقت وی به مرگم افکند

مرد او ز غم فراق و من نیز

دل بنهادم به مرگ و تن نیز

روزم بی او به شب رسیده

جانم محمل به لب کشیده

محمل چو ببندد از لبم هم

بهرم فکنی بساط ماتم

بین غرقه به خون نشیمنم را

وز سیل مژه بشو تنم را

از خلعت عصمتم کفن کن

رنگش ز سرشک لعل من کن

زان رنگ ببخش رو سفیدیم

کانست علامت شهیدیم

از آتش سینه مجمرم ساز

وز دود جگر معطرم ساز

بر بند عصابه نیازم

زان ساز به عشق سرفرازم

بر رخ داغم ز دود غم کش

زان نیل سعادتم رقم کش

یاد آر حریف مقبلم را

وآراسته ساز محملم را

روی سفرم به خاک او کن

جایم به مزار پاک او کن

بشکاف زمین به زیر پایش

زن حفره به قبر دلگشایش

نه بر کف پای او سر من

ساز از کف پایش افسر من

تا حشر که در وفاش خیزم

آسوده ز خاک پاش خیزم

مادر چو شنید آرزویش

از درد نهاد رو به رویش

بگریست که ای خجسته فرزند

وز صحبت من گسسته پیوند

زین پیش اگر نه بر مرادت

رفتم دل ازان حزین مبادت

آن روز نبود بی غباری

در کار تو هیچم اختیاری

وامروز که باشد اختیارم

مقصود تو را به جان برآرم

لیلی چو مراد خود روا دید

از ذوق چو تازه گل بخندید

رو سوی دیار یار دیرین

افشاند به خنده جان شیرین

مادر می دید جانفشانیش

می سوخت ز حسرت جوانیش

می کند ز سر به پنجه های موی

می کوفت به کف طپانچه بر روی

روی از ناخن خراش می کرد

ناخن ناخن تراش می کرد

از آه به سینه چاک می زد

بر خویش در هلاک می زد

دستی ننهاد بر دل خویش

جز وقت طپانجه بر دل ریش

بر دل کف راحتش همین بود

تسکین جراحتش همین بود

دل چون ز طپانچه گشتیش تنگ

بر سینه به درد کوفتی سنگ

در سنگ زدن چو گرم گشتی

سنگ از گرمیش نرم گشتی

چون برد به سر به گریه و سوز

روزی که مباد کس بدان روز

آهنگ به ساز رفتنش کرد

ترتیب جهاز رفتنش کرد

زان بیش که خواستی دل او

آراسته ساخت محمل او

بر محمل او چو نخل بستند

از شاخ خزان ورق شکستند

یعنی که گلی بدین لطیفی

شد رهزنش آفت خریفی

نگذشته هنوز نوبهارش

در جان ز خزان خلید خارش

او خفته به هودج عروسی

مادر به رهش به خاکبوسی

او رفته به دوش مهربانان

مادر ز عقب سرشک رانان

او رانده به وصل دوست محمل

مادر ز فراق سنگ بر دل

بردندش ازان قبیله بیرون

یکسر به حظیره گاه مجنون

خاکش به جوار دوست کندند

در خاک چو گوهرش فکندند

پهلوی هم آن دو گوهر پاک

خفتند فراز بستر خاک

شد روضه آن دو کشته غم

سر منزل عاشقان عالم

باران کرم نثارشان باد

سرسبز کن مزارشان باد

ایشان بستند رخت ازین حی

ما نیز روانه ایم در پی

هر دم هوسی نشاید اینجا

جاوید کسی نپاید اینجا

گردون که به عشوه جان ستانیست

زه کرده به قصد ما کمانیست

زان پیش کزین کمان کین توز

بر سینه خوریم تیر دلدوز

آن به که به گوشه ای نشینیم

زین مزرعه خوشه ای بچپینیم

زان خوشه کنم توشه خویش

گیریم ره نجات در پیش

از هستی خود نجات یابیم

وز عمر ابد حیات یابیم

عمری که درین حیات فانیست

برقی ز سحاب زندگانیست

در برق ورق گشاد نتوان

بر نور وی اعتماد نتوان

نور ازل و ابد طلب کن

آن را چو بیافتی طرب کن

آن نور نهفته در گل توست

تابنده ز مشرق دل توست

دل را به خیال گل میارای

وین روزنه را به گل میندای

چون روزنه را به گل ببستی

در ظلمت آب و گل نشستی

شد نور تو زین حجاب مستور

خود گو که چه بهره یابی از نور

ای نور ازل در آرزویت

از ظلمتیان بتاب رویت

ظلمت که حجاب نور باشد

آن به که ز دیده دور باشد

خوش آنکه شوی ز پای تا فرق

چون ذره در آفتاب خود غرق

هر چند نشان خویش جویی

کم یابی اگر چه بیش جویی

دلگرم شوی به آفتابی

خود را همه آفتاب یابی

بی برگی تو شود همه برگ

ایمن گردی ز آفت مرگ

جایی دل تو مقام گیرد

کانجا جز مرگ کس نمیرد

اینست حیات جاودانی

رمزی گفتیم اگر بدانی