گنجور

 
جامی

سکندر که صیتش جهان را گرفت

بسیط زمین و زمان را گرفت

چو گرد جهان گشتن آغاز کرد

به کشورگشایی سفر ساز کرد

ز دیدار او مادرش ماند باز

بر او گشت ایام دوری دراز

تراشید مشکین رقم خامه ای

خراشید مشحون به غم نامه ای

سر نامه نام خداوند پاک

فرحبخش دلهای اندوهناک

فرازنده افسر سرکشان

فروزنده طلعت مهوشان

به صبح آور شام هر شب نشین

حرارت بر هر دل آتشین

وز آن پس ز مادر هزاران سپاس

بر اسکندر آن بنده حق شناس

ضعیفی به تأیید یزدان قوی

رسوم کرم را ز رایش نوی

به اعزاز ایزد عزیز جهان

به تعلیم او واقف هر نهان

به خود پست وز لطف او سربلند

به خود نیست وز هستیش بهره مند

بر او باد کز حد خود نگذرد

به جز راه اهل خرد نسپرد

به جز حکمت مرد آگاه نیست

که بیرون ز حکم خرد راه نیست

خیال بزرگی به خود گو مبند

که بر خاک خواری فتد خودپسند

به چشم خود آن به که باشد ذلیل

که هست این صفت بر عزیزی دلیل

چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال

که خواهد گرفتن به زودی زوال

سوی خویش گو بخل را ره مده

که دست گشاده ست از بسته به

کف بسته مشت است و آید درشت

ز دارنده بر روی خواهنده مشت

دل اهل حاجت جراحت بود

براو دست بگشاده راحت بود

مکن عجب را گو به دل آشیان

که دین را گزند است و جان را زیان

بود روز اقبال را عجب شب

ز اقبالیان عجب باشد عجب

بسا مرد کو دم ز تدبیر زد

ولی بر خود از عجب خود تیر زد