گنجور

 
جامی

بیا ای چو عیسی تجرد نهاد

تو را زین تجرد تمرد مباد

چو عیسی عنان از تجرد نتافت

سوی آسمان از تجرد شتافت

تعلق به زن دست و پا بستن است

تجرد ازان بند وارستن است

کسی را که بند است بر دست و پای

چه امکان که آسان بجنبد ز جای

ز شهوت اگر مرد دیوانه نیست

ز رسم و ره عقل بیگانه نیست

چرا بند بر دست و پا می نهد

دل و دین به باد هوا می دهد

چه خوش گفت دانا حکیمی که گفت

که دارم ز خواهنده زن شگفت

پدر زن که دختر به چشمش نکوست

دل و دیده اش هر دو روشن به اوست

بود بر دلش دختر آنسان گران

که صد گونه اندوه بر دیگران

کند سیم و زر وام بهر جهیز

که سویش شود رغبت شوی تیز

دو صد حیله در خاطر آویزدش

که تا از دل آن بار برخیزدش

ز ناگه سلیمی ز تدبیر پاک

نهد پا در آن تنگنای هلاک

ز جان پدر گیرد آن بار را

شود طوق کش غل ادبار را

یکی شادکانش ز گردن فتاد

یکی خوش که آن را به گردن نهاد

خرد نام آن کس نه بخرد نهد

که این بار بیهوده بر خود نهد

دو زن چون به هم همنشینی کنند

به کار جهان خرده بینی کنند

بشو دست امید از خیرشان

که در وادی شر بود سیرشان

زن از زن چو در مشورت یافت کام

گرفت افعیی ز افعیی زهر وام

ز زهر مکرر حذر کن حذر

وگر نه ز جان و جهان در گذر

مکن زن وگر زن کنی زینهار

زنی کن بری از همه عیب و عار

چو در گرانمایه روشن گهر

صدف وار بر تیرگان بسته در

جمال وی از چشم بیگانه دور

ز نزدیکی آشنایان نفور

ز حنای کس بر کفش رنگ نی

چو طفلان به هر رنگش آهنگ نی

به جز سبحه نپسوده انگشت او

نخاریده جز ناخنش پشت او

ز گلگونه عصمتش سرخ روی

رخش از خوی شرم گلگونه شوی

ز گردندگانش به خلوتسرای

نکرده به جز چرخ گردنده جای

ز تاب کفش رشته خیط الشعاع

ز آواز چرخش فلک در سماع

نکرده به پیوند کس سرنگون

نرفته چو سوزن درون و برون

چنین زن نیابی به جز در خیال

وگر زانکه یابی به فرض محال

غنیمت شمر دامن پاک او

که از خون صد مرد به خاک او

ولی آنچنان هم زبونش مشو

که داری به فرمان او دل گرو

همی زن بدو رای و می کن خلاف

که اینست رای درونهای صاف

برای زنان کار بهبود نیست

ورای زیان هیچ ازان سود نیست