گنجور

 
جامی

فهرست نویس این جریده

بر خاتمت این رقم کشیده

کان اعرابی حریف موزون

چون شد فارغ ز دفن مجنون

بر آهویی تک جمازه بنشست

احرام حریم یار او بست

می شد دل و جان درد پرورد

تا پی به دیار لیلی آورد

پرسان پرسان به خانه خانه

می گشت به قصد آن یگانه

تا برد به سوی خیمه اش راه

دیدش بیرون خیمه چون ماه

نی ماه که مهر عالم افروز

نی مهر که آتش جهانسوز

مه حلیه و مشتری حمایل

حوری شیم و پری شمایل

از دورش اگر چه دید و بشناخت

خود را به شناختن نینداخت

پرسید که ای مه تمامی

کامروز مقیم این مقامی

لیلی که به رخ مه تمام است

ماء/واش کجا و او کدام است

گفتا منم آن و رو بگرداند

می راند ز دیده اشک و می خواند

کین دل که به پهلوی چپش جاست

از وی نشنیده ام به جز راست

هر لحظه کند حدیث با من

کان خاک نشین چاک دامن

کاواره توست در بیابان

بهر تو به کوه و در شتابان

از محنت فرقت تو مرده ست

تنها و غریب جان سپرده ست

ای وای ز بی نصیبی او

وز بی کسی و غریبی او

بگریست عرابی و فغان کرد

کای خاک تو ماه آسمان گرد

والله که دل تو راست گفته ست

وین گوهر راز راست سفته ست

مجنون ز غم تو مرد مسکین

وز هجر تو جان سپرد مسکین

کرده ست غزالی اندر آغوش

بر یاد تو شربت اجل نوش

جز دام و ددش کسی به سر نه

وز بی کسیش غمی بتر نه

من مرده به سر رسیدم او را

تنهاو غریب دیدم او را

رفتم به دیارش از سر سوز

با اهل قبیله اش هم امروز

جان خاک ره وفاش کردیم

بردیم و به خاک جاش کردیم

این گرد نشسته بر جبینم

راه آوردیست زان زمینم

لیلی چو شنید این خبر را

بنهاد به جای پای سر را

افتاد میان اشک بسیار

چون عکس در آب جو نگونسار

از عمر ملول و از بقا سیر

بی هوش و خرد فتاد تا دیر

وان دم کامد به خویشتن باز

این تازه نشید کرد آغاز

کافسوس که آرزوی جان یافت

و آرام ز جان ناتوان رفت

من قالب و قیس بود جانم

بی جان به چه حیله زنده مانم

زد کوس رحیل جانم اینک

من هم ز عقب روانم اینک

بی او روزی که زار میرم

وز کار جهان کنار گیرم

نزدیک ویم نهید بستر

تا بر کف پای وی نهم سر

بی دایه خود ز دل کشم وای

صد بوسه زنم به خاک آن پای

روزی که ز جسم ناتوانم

بی پوست و مغز استخوانم

چون نی گردد در آن نشیمن

از ناوک غم هزار روزن

هر روزن ازان شود دهانی

وز درد برآورد فغانی

با قیس رمیده راز گوید

غم های گذشته باز گوید

چون خیزد از استخوانم آواز

او نیز همین نوا کند ساز

با هم باشیم بی غرامت

وز گفت و شنید تا قیامت

وان دم که نم حیات ریزند

پژمرده تنان ز خاک خیزند

آریم به دست یکدگر دست

خیزیم به پای دست بر دست

گردیم به هم در آن مواقف

هر یک ز حریف خویش واقف

هر جای که سرنوشت باشد

گر دوزخ اگر بهشت باشد

با یکدیگر مقام گیریم

وز هم به فراغ کام گیریم

این گفت و به خیمه سایه انداخت

بیت الحزنی ز خانه بر ساخت

تا بود درین جهان چنین بود

با محنت و درد همنشین بود

آن کیست که در جهان چنین نیست

وز فرقت دوستان حزین نیست

یارب که برافتد از زمانه

آیین فراق جاودانه