گنجور

 
جامی

آن رفته ز قید عقل بیرون

کامد روزی به سوی مجنون

وز لیلی و عقد او خبر گفت

وان شیفته را ز نو برآشفت

می خواست ز تار مهربافی

آن زخم گذشته را تلافی

چون یافت خبر ز مردن شوی

آورد به سوی کوه و در روی

وان گم شده را بجست بسیار

چون یافت نشانش آخر کار

گفتا که مرا بشارتی هست

گویم به تو گر اشارتی هست

خاری که فتاده در رهت بود

ضربت زن جان آگهت بود

باد اجلش ز راه برداشت

وز وی اثری به راه نگذاشت

یعنی زیبا جوان داماد

زد گام برون ازین غم آباد

درد سر خویشتن برون برد

زین منزل و عمر با تو بسپرد

مجنون ز حدیث مردن او

وز قصه جان سپردن او

بر خود پیچید و زار بگریست

چون ابر به نوبهار بگریست

چندان بگریست کان خبرگوی

از موجب گریه شد خبرجوی

گفت ای به میان عاشقان شاه

زاسرار نهان عشق آگاه

چون قصه عقد او شنیدی

از غصه لباس جان دریدی

از هر مژه سیل خون فشاندی

وز چشم زمانه خون چکاندی

و امروز که ذکر مردنش رفت

وافسانه جان سپردنش رفت

هم گریه زار برگرفتی

وین نوحه گری ز سر گرفتی

با یکدگر این دو حال چون است

کز دانش عقل من برون است

گفتا کان روز گریه زان بود

کان عقد مرا گزند جان بود

آن کز غم جان سرشک نگشاد

سنگی باشد نه آدمیزد

وامروز سرشک ازان فشانم

کافتاد آتش درون جانم

کان کو تنها نه سیم و زر باخت

هر نقد که داشت جمله درباخت

دل از همه طاق جفت او شد

مرغ گل نوشگفت او شد

همخانه و همسرای او بود

روشن نظر از لقای او بود

محروم ز وصلش اینچنین مرد

جان از غم عشقش اینچنین برد

من خسته جگر که با دل تنگ

دورم ز درش هزار فرسنگ

گردم هر روز در دیاری

باشم هر شب به کنج غاری

پیوستن ما به هم خیال است

نزدیکی ما به هم محال است

جز اینکه مقیم یک جهانیم

در دایره یک آسمانیم

ساییم به روی یک زمین پای

داریم درون یک زمان جای

دانی که چگونه زار میرم

بر بستر هجر خوار میرم

در چشم من است آنکه روزی

سر بر زندم ز سینه سوزی

مهجور ز یار و دور از اغیار

افتم به میان خاره و خار

جز آهوی دشت همدمی نه

غیر از دد و دام محرمی نه

در حسرت آن غزال سرمست

از جیب هوس برون کنم دست

آهویی را کشم در آغوش

هویی زنم و ز من رود هوش

جان همره هوش رخت بندد

بر مردن من زمانه خندد

از مرقد آهوان به زورم

آرند به خوابگاه گورم

زان آهوی شوخ در غرامت

من باشم و گور تا قیامت

آن را که بود رهی چنین پیش

جان و دلی از غم چنین ریش

چون رفتن دشمنان کند یاد

حاشا که ز مرگشان شود شاد

رنجی که به خود نمی پسندم

چون بر دگری رسد چه خندم

این چرخ ستمگر جفاکوش

کی نوبت کس کند فراموش

دی کرد به زخم دشمن آهنگ

فردا به سبوی من زند سنگ

شاد از غم کس نزیستن به

بر محنت خود گریستن به

دانا که بود درین غم آباد

آن کز غم کس نمی شود شاد

این گفت و به خیر باد برخاست

وز محنت راه عذر او خواست

آن سوی قبیله بارگی راند

وین با دد و دام خود به جا ماند