گنجور

 
۶۷۲۱

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۱ - مشورت کردن برادران با یکدیگر که چه حیله سازند که یوسف را از پیش پدر دور سازند

 

... نه در وی سایه ای جز در شب تار

نه در وی بستری جز نشتر خار

چو یکچند اندر او آرام گیرد ...

... چو آید مشکلی پیش خردمند

کزان مشکل فتد در کار او بند

کند عقل دگر با عقل خود یار ...

جامی
 
۶۷۲۲

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۲ - رفتن برادران پیش پدر و درخواست کردن که یوسف را علیه السلام همراه خود به صحرا برند

 

جوانمردان که از خود رستگانند

به کنج بیخودی بنشستگانند

ز قید طبع و کید نفس پاکند ...

... چو گرگان نهان در صورت میش

به دیدار پدر احرام بستند

به زانوی ادب پیشش نشستند ...

جامی
 
۶۷۲۳

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۳ - بردن برادران یوسف را از پیش پدر و در راه هدایت خود چاه ضلالت کندن و وی را بی هیچ جنایت در چاه افکندن

 

... قفایش چون رخ بدخواه نیلی

ببسته از فقا اولیست دستی

که بیند آن قفا از وی شکستی ...

... ز حال من چنین غافل چرایی

بیا بنگر کنیزک زادگان را

ز راه عقل و دین افتادگان را ...

... نهال نازپرورد بهشتی

که در بستانسرای عمر کشتی

چنان از باد جور افتاده بر خاک ...

... نفس زن گر در او یکدم نشستی

نفس را بر نفس زن ره ببستی

چو ایشان دفع آن گلچهره مه را ...

... حریر خلد ازان آزار دیدی

رسن بستند از موی بز و میش

بر او شد هر سر مویی یکی نیش ...

... نشیمن ساخت آن را بی درنگی

چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ

که کان گوهری شد بس گرانسنگ ...

جامی
 
۶۷۲۴

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۴ - رسید کاروان به سر چاه و یوسف را بیرون آوردن و یک بار دیگر عالم را به آفتاب جمال وی روشن کردند

 

بنامیزد چه فرخ کاروانی

کز ا یشان آب جویان کاروانی ...

... برآمد یوسف شب رفته در چاه

ز مدین کاروانی رخت بسته

به عزم مصر با بخت خجسته ...

... روان یوسف ز روی سنگ برجست

چو آب چشمه و در دلو بنشست

کشید آن دلو را مرد توانا ...

... در آن صحرا گلی بشکفت او را

ولی از دیگران بنهفت او را

نهانی جانب منزگهش برد ...

... میان کاروان آمد پدیدار

گرفتندش که ما را بنده است این

سر از طوق وفا تابنده است این

به کار خدمت آمد سست پیوند

ره بگریختن گیرد به هر چند

ز نیکو بندگی فارغ نهاد است

فروشیمش اگر چه خانه زاد است

چو گیرد بنده بد بندگی پیش

ز نیکویی کند بد بندگی بیش

به آن باشد که بفروشی به هیچش ...

... به فلسی چند مملوک خودش کرد

وز آن پس کاروان محمل ببستند

به قصد مصر در محمل نشستند ...

جامی
 
۶۷۲۵

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۵ - رسانیدن مالک یوسف را علیه السلام به حوالی مصر و خبر یافتن پادشاه از آن و عزیز را به استقبال ایشان فرستادن

 

... به عبرانی غلامی گشته دمساز

بر اوج نیکویی تابنده ماهی

به ملک دلبری فرخنده شاهی ...

... ازین غیرت بسی بر خویش پیچید

که خاک مصر بستان جمال است

به از گلهای این بستان محال است

گلی کز روضه فردوس خیزد ...

... به دارالملک خوبی شهریاران

همه زرین کله بنهاده بر سر

همه زرکش قبا پوشیده در بر ...

جامی
 
۶۷۲۶

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۶ - به آب نیل درآمدن یوسف علیه السلام و غبار سفر از خود شستن و به قصد بارگاه پادشاه مصر در هودج نشستن

 

... به زیر پیرهن برد از برون دست

سمن را پرده نیلوفری بست

کلاه زرفشان از فرق بنهاد

ز زرین بیضه خود زاغ شب زاد ...

... چنان کز دور گردون صبح روشن

ازار نیلگون بسته به تعجیل

چو سیمین سروری آمد بر لب نیل ...

... گشاد از هم مسلسل گیسوان را

به رخ زنجیر بست آب روان را

مهیا ساخت بهر صید خواهی ...

... گهی می ریخت آب از دست بر سر

ز پروین ماه را می بست زیور

گهی می داد از کف مالش گل ...

... به زرین تاج مه را قدر بشکست

کمربند مرصع بر میان بست

فرو آویخت زلفین دلاویز ...

جامی
 
۶۷۲۷

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۸ - به معرض بیع درآوردن مالک یوسف را علیه السلام و خریدن زلیخا وی را به اضعاف آنچه دیگران می خریدند

 

... مضاعف ساخت آنها را به یک بار

خریداران دیگر لب ببستند

پس زانوی نومیدی نشستند ...

... حق خدمتگزاری را بجا آر

بگو بر دل جز این بندی ندارم

که پیش دیده فرزندی ندارم ...

... که آید زیر فرمان این غلامم

به برجم اختر تابنده باشد

مرا فرزند و شه را بنده باشد

چو شاه این نکته سنجیده بشنید ...

... به سوی خانه بردش خرم و شاد

زلیخا شد ز بند محنت آزاد

به مژگان گوهر شادی همی سفت ...

... برآمد از افق رخشنده ماهی

به کوی دولتم بنمود راهی

که بودم خفته ای بر بستر مرگ

خلیده در رگ جان نشتر مرگ ...

... جمادی چند دادم جان خریدم

بنامیزد عجب ارزان خریدم

کی از نقد خود آن کس بهره بیند ...

جامی
 
۶۷۲۸

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۹ - داستان دختر بازغه نام از نسل عاد که به مال و جمال نظیر خود نداشت و غایبانه عاشق جمال یوسف شد و در آن آیینه جمال حقیقت دید و از مجاز به حقیقت رسید

 

... ز بس شیرین که شکر خند او بود

دل نیشکر اندر بند او بود

چو شکر ریختی از لعل خندان ...

... که زد پرگار طاق ابرویت را

که داد این تاب بند گیسویت را

گل سیراب تو آب از کجا خورد

بدین آبش درین بستان که پرورد

به سروت خوب رفتاری که آموخت ...

... به چشم تیز بینت هر چه نیکوست

چو نیکو بنگری عکس رخ اوست

چو دیدی عکس سوی اصل بشتاب ...

... ندارد رنگ گل چندان وفایی

بقا خواهی به روی اصل بنگر

وفا جویی به سوی اصل بگذر ...

... برست از مایه و سود وی و رفت

بنا کرد از پس رفتن به تعجیل

عبادتخانه ای بر ساحل نیل ...

... قناعت کرد با فرسوده مقنع

به جای بستن زرین عصابه

به سر بربست پشمین پای تابه

تن خود ز اطلس و اکسون بپرداخت ...

... ز گلخن دامن خاکستر آورد

به خلوت بستر سنجاب گسترد

ز خارا زیر سر بنهاد بالش

درآمد گیتی از دردش به نالش ...

جامی
 
۶۷۲۹

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۴۰ - تربیت کردن زلیخا یوسف را علیه السلام و خدمتگاری نمودن وی مر او را به آنچه دسترس وی بود

 

... فلک زد سکه بر نام زلیخا

نظر از آرزوهای جهان بست

به خدمتگاری یوسف میان بست

ز زرکش جامه های خز و دیبا ...

... چو روز سال هر یک سیصد و شصت

مهیا کرد و فارغ بال بنشست

به هر روزی که صبح نو دمیدی ...

... چو سر افراختی سرو روانش

به آیین دگر بستی میانش

رخ آن آفتاب دلفریبان ...

... به یک افسر نشد هرگز سرافراز

نیست آن لب شکر از یک کمربند

میان خود مکرر از نی قند ...

... غبار خاطرش ز افسانه رفتی

چو بستی نرگسش را پرده خواب

شدی با شمع همدم در تب و تاب ...

... گهی با گیسویش کردی سخن ساز

که ای همسر شده با گلبن ناز

مرا از دیده زان خونابه پاشی ...

جامی
 
۶۷۳۰

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۴۷ - فرستادن زلیخا یوسف را علیه السلام به جانب باغ و تهیه اسباب وی کردن

 

... به فرقش نارون در چتر داری

چمن نارنج بن را صحن میدان

به کف نارنج و شاخش گوی و چوگان ...

... به رنگ عاشقان روی گل زرد

صبا جعد بنفشه تاب داده

گره از طره سنبل گشاده ...

... زمین از سبزه تر پرنیان پوش

به هم بسته در آن نزهتگه حور

دو حوض از مرمر صافی بلور ...

... نه از خم تراش آن را خراشی

نه آن را بند پیدا و نه پیوند

شده بند اندر آن فکر خردمند

تصور کرده با خود هر که دیده

که بی بند است و پیوند آفریده

زلیخا بهر تسکین دل تنگ ...

... که خوش باغی و نیکو باغبانی

چو باشد باغ و بستان جنت ایوان

نشاید باغبان جز حور و رضوان ...

... به جان در خدمت یوسف بکوشید

اگر زهر آید از دستش بنوشید

به هر جا جان طلب دارد ببازید ...

... رطب چیند ولی دزدیده چیند

چو یوسف را فراز تخت بنشاند

نثار جان و دل در پایش افشاند ...

جامی
 
۶۷۳۱

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۴۸ - رسیدن شب و عرضه کردن کنیزکان جمال خویش را بر یوسف علیه السلام تا به کدامیک از ایشان رغبت نماید

 

... فلک شد نوعروس عشوه انگیز

ز پروین گوش را عقد گهر بست

گرفت از مه صقیل آیینه در دست ...

... که کام خود کن از من شکر آمیز

ز تنگ شکر من بند بگشای

به سان طوطی از من شو شکرخای ...

... مقامت می کنم چشم جهان بین

بیا بنشین به چشمم مردم آیین

یکی بنمود سرو پرنیان پوش

که این سرو امشبت بادا هم آغوش ...

... دل یوسف جز این معنی نمی خواست

که گردد راهشان در بندگی راست

بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت ...

... که تا زان دانه برخیزد نهالی

درین بستانسرا یابد کمالی

کشد سوی بلندی سر ز پستی ...

جامی
 
۶۷۳۲

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۰ - عمارت کردن دایه خانه ای که در وی تصویر جمال یوسف و زلیخا کردند

 

... بجستی بر شدی بر طاق اطلس

بر ایوان زحل بستی مقرنس

چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ ...

... هزاران طرح زیبا ساز کردی

عمارات جهان بی سر و بن

نمودی جمله در یک روی ناخن ...

... به حکم دایه زرین دست استاد

زراندوده سرایی کرد بنیاد

صفای صفه هایش صبح اقبال ...

... ممهد فرش مرمر در ممرهاش

موصل زآبنوس و عاج درهاش

در اندر هم در آنجا هفت خانه ...

... زمرد بال مرغی لعل منقار

بنامیزد درختی سبز و خرم

ندیده هرگز از باد خزان خم ...

... مثال یوسف و نقش زلیخا

به هم بنشسته چون معشوق و عاشق

ز مهر جان و دل با هم معاتق ...

... همانا بود سقف آن سپهری

بر او تابنده هر جا ماه و مهری

عجب ماهی و مهری چون دو پیکر ...

جامی
 
۶۷۳۳

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۱ - خواندن زلیخا یوسف را علیه السلام به سوی آن خانه و مطالبه وصال نمودن

 

... ولی افزود ازان خود را رواجی

به خوبی گل به بستانها سمر شد

ولی از عقد شبنم خوبتر شد

ز غازه رنگ گل را تازگی داد ...

... هلال عید را قوس قزح ساخت

نغوله بست موی عنبرین را

گره در یکدگر زد مشک چین را ...

... خرامان می شد و آیینه در دست

خیال حسن خود با خود همی بست

چو عکس روی خود دید از مقابل ...

... چراغ دیده اهل بصیرت

بنامیزد چه نیکو بنده ای تو

به هر احسانی و لطف ارزنده ای تو

به نیکو بندگی های تو نازم

به طوق منتت گردن فرازم ...

... به قفل آهنین کرداستوارش

چو شد در بسته از لب مهر بگشاد

ز دل راز درون خود برون داد ...

... جوابش داد یوسف سرفکنده

که ای همچو منت صد شاه بنده

مرا از بند غم آزاد گردان

به آزادی دلم را شاد گردان ...

... سخن گویان به دیگر خانه اش برد

بر او قفل دگر محکم فرو بست

دل یوسف ازان اندوه بشکست ...

... هر آن کاری که نپسندد خداوند

بود در کارگاه بندگی بند

بدان کارم شناسایی مبادا ...

جامی
 
۶۷۳۴

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۲ - درآوردن زلیخا یوسف را علیه السلام به خانه هفتم و بذل کردن مجهود در نیل مقصود و گریختن یوسف و ماندن زلیخا در تحیر و تأسف

 

... ز چشم حاسدان دورش حوالی

درش زآمد شد بیگانه بسته

امید آشنایان زان گسسته ...

... مرا تا کی درین محنت پسندی

که چشم رحمت از رویم ببندی

بدینسان درد دل بسیار می کرد ...

... مصور دید با او صورت خویش

ز دیبا و حریر افکنده بستر

گرفته یکدگر را تنگ در بر ...

... زلیخا زان نظر شد تازه امید

که تابد بر وی آن تابنده خورشید

به آه و ناله و زاری درآمد ...

... زلیخا گفت زان دشمن میندیش

که چون روز طرب بنشیندم پیش

دهم جامی که با جانش ستیزد ...

... نگشت از تو مراد من میسر

زبان دربند دیگر زین خرافات

بجنب از جا که فی التأخیر آفات ...

... به تو پیوندد این جان هوسناک

بگفت این و کشید از زیر بستر

چو برگ بید سبزارنگ خنجر ...

... نهادی بر ازار خویش دستی

یکی عقده گشادی و دو بستی

فتادش چشم ناگه در میانه ...

... در آن پرده نشسته پردگی کیست

بگفت آن کس که تا من بنده هستم

به رسم بندگانش می پرستم

بتی تن از زر و چشمش ز گوهر ...

... به گرد او تنیدن کرد آغاز

که بندد پر و بالش را ز پرواز

زمانی کار در پیکار او کرد ...

جامی
 
۶۷۳۵

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۳ - پیش رسیدن عزیز یوسف را بر بیرون آن خانه و پنهان داشتن آنچه میان وی و زلیخا گذشته بود و افشای زلیخا آن را

 

... که کرد این کج نهادی راست بر گوی

بگفت این بنده عبری کز آغاز

به فرزندی شد از لطفت سرافراز ...

... چو دست آورد پیش آن ناخردمند

که بگشاید ز گنج وصل من بند

من از خواب گران بیدار گشتم ...

... به کافر نعمتی طغیان نمودی

ز کوی حق گذاری رخت بستی

نمک خوردی نمکدان را شکستی ...

... نهم پای خیانت در حریمت

بد آن بنده که چون مولا نبیند

رود در مسند مولا نشیند ...

... که دولت ساخت از خاصان شاهش

بلی چون افتد اندر دعویی بند

گواه بی گواهان چیست سوگند ...

جامی
 
۶۷۳۶

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۵ - در دست از دهن باز داشتن زنان مصر و زبان طعن بر زلیخا کشیدن و به تیغ غیرت عشق دست و زبان ایشان بریدن

 

... عجب گمراهیی پیش آمد او را

که رو در بنده خویش آمد او را

عجب تر کان غلام از وی نفور است ...

... ز هر غم کو بگرید این بخندد

هر آن در کو گشاید این ببندد

همانا پیش چشم او نکو نیست ...

... ز تخته تخته حلواهای رنگین

بنای قصر جشنش بود شیرین

برای فرش در صحن وی افکند ...

... به خدمت همچو طاووسان خرامان

پریرویان مصری حلقه بسته

به مسندهای زرکش خوش نشسته ...

... به پا نعلین از لعل و گهر پر

بر او بسته دوال از رشته در

ردایی از قصب کرده حمایل ...

... قلم دیدی که با تیغ ار ستیزد

ز هر بندش برون شنگرف ریزد

یکی پر ساخت کف از صفحه سیم ...

جامی
 
۶۷۳۷

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۶ - معذور داشتن زنان مصر بعد از مشاهده جمال یوسف زلیخا را و دلالت کردن یوسف را بر انقیاد زلیخا و تهدید کردن وی به زندان

 

... دریده پیرهن در نیکنامی

درین بستان که گل با خار جفت است

گل بی خارچون تو کم شگفته ست ...

... زمینش کشتزار هر بلایی

درش بسته به قفل ناامیدی

ندیده غره صبحش سفیدی ...

... چو بگشاییم لبهای شکرخا

ز خجلت لب فرو بندد زلیخا

چنین شیرین و شکرخا که ماییم ...

... چو زندان خواست یوسف از خداوند

دعای او به زندان ساختش بند

اگر بودی ز فضلش عافیتخواه ...

جامی
 
۶۷۳۸

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۷ - انگیز کردن زنان مصر زلیخا را بر فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فرمان بردن زلیخا ایشان را

 

... چو نبود عشق عاشق را کمالی

نبندد جز مراد خود خیالی

طفیل خویش خواهد یار خود را

به کام خویش سازد کار خود را

به بوی یک گل از بستان معشوق

زند صد خار غم بر جان معشوق ...

... به دست توست اکنون اختیارش

ز راه خویشتن بنشان غبارش

زلیخا از وی این رخصت چو بشنید ...

... وگر خواهم به گردون سایمت پای

بنه سر سرکشی تا چند با من

برآ خوش ناخوشی تا چند با من ...

... خشن پشمینه اش در بر فکندند

ز آهن بند بر سیمش نهادند

به گردن طوق تسلیمش نهادند ...

... همه زنجیریان زنجیر کوبان

به پا شد بندشان قید ارادت

به گردن غلشان طوق سعادت ...

... کزین پس محنتش مپسند بر دل

ز گردن غل ز پایش بند بگسل

تن سیمینش از پشمین مفرسای ...

... در آن خانه چو منزل ساخت یوسف

بساط بندگی انداخت یوسف

رخ آورد آنچنان کش بود عادت

در آن منزل به محرات عبادت

چون مردان در مقام صبر بنشست

به شکر آنکه از کید زنان رست ...

جامی
 
۶۷۳۹

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۸ - در پشیمان شدن زلیخا از فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فریاد و زاری کردن بر مفارقت وی

 

درین فیروزه کاخ دیر بنیاد

عجب غافل نهاد است آدمیزاد ...

... چه آسایش در آن گلزار ماند

کزو گل رخت بندد خار ماند

سنان خار در گلزار بی گل ...

... ز خاک و آب می کرد اینچنین گل

که بندد رخنه های هجر بر دل

ولی رخنه که هجران در دل افکند

بدین یک مشت گل مشکل شود بند

به دندان لعل چون عناب می خست

به عقد در عقیق ناب می خست

مگر می خواست تا بنشاند آن خون

که از جوش دلش می ریخت بیرون ...

... ز کوری خویش را در چه فکندم

ز غم کوهی به پشت خویش بستم

به زیر کوه پشت خود شکستم ...

... کمر را کز میانش یاد دادی

چو دیدی بندگی را داد دادی

به یاد آهوی صید افکن خویش ...

... بشستی دامن از اشک نیازش

ز اشک لعل خود بستی طرازش

چو نعلینش به جایی جفت دیدی ...

... ز بی جفتیش طاقت طاق گشتی

نهادی بند بر دل از دوالش

ز خون دیده دادی رنگ آلش ...

جامی
 
۶۷۴۰

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۹ - بی طاقت شدن زلیخا در مفارقت یوسف علیه السلام و در شب همراه دایه به زندان رفتن و مشاهده جمال وی کردن

 

... شبش گردد سیاهی بر سیاهی

شب آبستن بود وان دم که آید

برای عاشقان اندوه زاید ...

... کفیل خدمت او کیست امشب

که گسترده ته پا بسترش را

که کرده راست بر بالین سرش را ...

... کف راحت به بالینش که سوده ست

که بگشاده کمربند از میانش

که بوده وقت خواب افسانه خوانش ...

... نه زندان بلکه خرم نوبهاریست

دل هر عاشق از بستان گشاید

مرا این غنچه در زندان گشاید ...

... اشارت کرد تا بگشاد ره را

نمود از دور آن تابنده مه را

بدیدش بر سر سجاده از دور ...

... گهی طرح تواضع در فکنده

نشسته چون بنفشه سر فکنده

ز خود دور و به وی نزدیک بنشست

ولی در گوشه تاریک بنشست

ز جان زاری و از دل ناله می کرد ...

... مؤذن در سحر خوانی برآمد

دم سگ حلقه بر حلقوم او بست

دمش را از فغان شب فرو بست

خروس از خواب شب شد گردن افراز ...

... نبودش جز در آن آمد شدن روی

نکردی کس به بستان میل چندان

که بود آن خسته دل را میل زندان ...

جامی
 
 
۱
۳۳۵
۳۳۶
۳۳۷
۳۳۸
۳۳۹
۵۵۱