گنجور

 
جامی

چو مالک را برون از دست رنجی

فرو شد پای ازان سودا به گنجی

نمی آمد به روی آن دلارای

در آن ره بر زمین از شادیش پای

به بویش جان همی پرورد و می رفت

دو منزل را یکی می کرد و می رفت

به مصر آمد چو نزدیک از ره دور

میان مصریان شد قصه مشهور

که آمد مالک اینک از سفر باز

به عبرانی غلامی گشته دمساز

بر اوج نیکویی تابنده ماهی

به ملک دلبری فرخنده شاهی

ندیده با هزاران دیده افلاک

چو او نقشی به صورتخانه خاک

چو شاه مصر این آوازه بشنید

ازین غیرت بسی بر خویش پیچید

که خاک مصر بستان جمال است

به از گلهای این بستان محال است

گلی کز روضه فردوس خیزد

ز شرم رویشان بر خاک ریزد

عزیز مصر را گفتا روان شو

به استقبال سوی کاوران شو

به چشم خود ببین آن ماهرو را

بیاور رو بدین درگاه او را

عزیز از مصر رو در کاروان کرد

نظر در روی آن آرام جان کرد

چنان دیدار او از خود ربودش

که بیخود خواست تا آرد سجودش

ولی یوسف سرش از خاک برداشت

به پیش روی خویشش سجده نگذاشت

که سر جز پیش آن کس خم مبادت

که بر گردن ز سر منت نهادت

عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار

کش آرد تا در شاه جهاندار

بگفتا ز آمدن فکری نداریم

ولی از لطف تو امیدواریم

که ما را این زمان معذور داری

به آسایش درین منزل گذاری

بود روزی سه چار آسوده گردیم

که از رنج سفر بی خواب و خوردیم

غبار از روی و چرک از تن بشوییم

تن پاکیزه سوی شاه پوییم

عزیز مصر چون این نکته بشنید

به خدمتگاری شه باز گردید

به شاه از حسن یوسف شمه ای گفت

به غیرت ساخت جان شاه را جفت

اشارت کرد کز خوبان هزاران

به دارالملک خوبی شهریاران

همه زرین کله بنهاده بر سر

همه زرکش قبا پوشیده در بر

کمرهای مرصع بر میانشان

به خنده در شکر ریزی دهانشان

چو گل از گلشن خوبی بچینند

ز گلرویان مصری برگزینند

که چون آرند یوسف را به بازار

کنندش عرض بر چشم خریدار

کشند اینان بدین شکل و شمایل

به دعوی داریش صف در مقابل

شود ور خود بود مهر جهانگرد

ازین آتش رخان بازار او سرد