گنجور

 
جامی

چو در زندان مغرب یوسف مهر

نهان کرد از زلیخای فلک چهر

زلیخای فلک را چهره شد گم

ز مهر یوسف اندر اشک انجم

زلیخا را غم یوسف چنان کرد

که از اشک شفق گون خونفشان کرد

شفق را شد ز اشک او جگر خون

وز آن خون دامن گردون جگرگون

به گریه ناله جانسوز برداشت

همان آه و فغان روز برداشت

چو روی اندر شب آرد روز عاشق

به شب گردد فزون بر سوز عاشق

ز هجران تیره باشد روزگارش

فزاید تیرگی شبهای تارش

ز غم روزش بود رو در سیاهی

شبش گردد سیاهی بر سیاهی

شب آبستن بود وان دم که آید

برای عاشقان اندوه زاید

چو آرد از مشیمه بچه بیرون

به جای شیر از دلها مکد خون

ازان مادر که برخوردار باشد

کزینسان بچه اش خونخوار باشد

زلیخا را چو از بی صبری خویش

بدین خونخوارگی آمد شبی پیش

ز دلبر دور وز دلدار مهجور

شبش بی ماه ماند و خانه بی نور

چو نبود روی جانان پرتو افکن

به صد مشعل نگردد خانه روشن

ز بس اندوه دل چشمش نمی خفت

ز دیده خون دل می راند و می گفت

ندانم حال یوسف چیست امشب

کفیل خدمت او کیست امشب

که گسترده ته پا بسترش را

که کرده راست بر بالین سرش را

چراغ افروز بالینش که بوده ست

کف راحت به بالینش که سوده ست

که بگشاده کمربند از میانش

که بوده وقت خواب افسانه خوانش

هوای آن مقامش ساخت یا نه

چو مرغ آن دام رامش ساخت یا نه

گل او همچنان بر آب خود هست

مسلسل سنبلش بر تاب خود هست

نبرده آن هوا آب و گلش را

بشولیده نکرده سنبلش را

دلش چون غنچه در تنگی فتاده

و یا چون گل به شادی لب گشاده

همی گفت اینچنین در هر لباسی

غم خود تا ز شب بگذشت پاسی

ازان پس طاقت و تابی نماندش

به دل از جوی صبر آبی نماندش

ز شوقش در دل افتاد آتش تیز

به دایه دیده پر خون گفت برخیز

که یکدم جانب زندان گراییم

به آن محنتسرا پنهان درآییم

نهان در گوشه زندان نشینیم

مه زندانی خود را ببینیم

چو زندان جای آنسان گلعذاریست

نه زندان بلکه خرم نوبهاریست

دل هر عاشق از بستان گشاید

مرا این غنچه در زندان گشاید

روان شد همچو سرو ناز و دایه

فتان خیزان به دنبالش چو سایه

به زندان چون رسید آن ماه شبگرد

نهانی میر زندان را طلب کرد

اشارت کرد تا بگشاد ره را

نمود از دور آن تابنده مه را

بدیدش بر سر سجاده از دور

چو خورشید درخشان غرقه در نور

گهی چون شمع بر پا ایستاده

ز رخ زندانیان را نور داده

گهی خم کرده قامت چون مه نو

فکنده بر بساط از چهره پرتو

گهی سر بر زمین در عذر تقصیر

چو شاخ تازه گل از باد شبگیر

گهی طرح تواضع در فکنده

نشسته چون بنفشه سر فکنده

ز خود دور و به وی نزدیک بنشست

ولی در گوشه تاریک بنشست

ز جان زاری و از دل ناله می کرد

ز نرگس یاسمین را لاله می کرد

به لؤلؤ لعل لب را می خراشید

ز نخل تر رطب را می تراشید

به چشم خونفشان و اشک گلگون

همی داد از درون این راز بیرون

که ای چشم و چراغ نازنینان

مراد خاطر اندوهگینان

به جانم آتشی افروخت عشقت

سراپای وجودم سوخت عشقت

نزد بر آتشم وصل تو آبی

به آبی از دلم ننشاند تابی

به تیغ ظلم کردی سینه ام چاک

همی بینم تو را زین ظلم بی باک

نداری رحم بر مظلومی من

زهی مرحومی و محرومی من

ز تو هر لحظه ام از نو غمی زاد

مرا ای کاشکی مادر نمی زاد

وگر می زاد مادر کاش دایه

به فرق من نمی افکند سایه

ز شیر ناب کم می داد بهرم

به شیر از قهر می آمیخت زهرم

ز حال خود بدینسان در سخن بود

ولی یوسف به حال خویشتن بود

سر مویی بدو حاضر نمی شد

وگر می شد اثر ظاهر نمی شد

چو شب بگذشت و همچون صبح خیزان

زلیخای فلک شد اشکریزان

غریو کوس سلطانی درآمد

مؤذن در سحر خوانی برآمد

دم سگ حلقه بر حلقوم او بست

دمش را از فغان شب فرو بست

خروس از خواب شب شد گردن افراز

ز نای ساز کرده تیز آواز

زلیخا دامن اندر چید و برگشت

به خدمت آستان بوسید و برگشت

به زندان تا مهش خلوت نشین بود

شد آمد سوی زندانش چنین بود

غذای جان او شد آن تک و پوی

نبودش جز در آن آمد شدن روی

نکردی کس به بستان میل چندان

که بود آن خسته دل را میل زندان

بلی آن را که زندانیست یارش

به جز زندان کجا باشد قرارش