گنجور

 
جامی

چمن پیرای باغ این حکایت

چنین کرد از کهن پیران روایت

که چون یوسف ز لبهای شکر خا

فشاند این تازه شکر بر زلیخا

زلیخا داشت باغی و چه باغی

کزان بر دل ارم را بود داغی

به گردش ز آب و گل سوری کشیده

گل سوری ز اطرافش دمیده

درختانش کشیده شاخ در شاخ

به تنگ آغوشی هم نیک گستاخ

چنارش را قدم بر دامن سرو

حمایل دست ها در گردن سرو

نشسته گل ز غنچه در عماری

به فرقش نارون در چتر داری

چمن نارنج بن را صحن میدان

به کف نارنج و شاخش گوی و چوگان

در آن میدانگه خالی ز آفت

ربوده از همه گوی لطافت

قد رعنا کشیده نخل خرما

گرفته باغ را زو کار بالا

ز حلوا خرمنی هر خوشه از وی

گرفته خسته جانان توشه از وی

به سان دایگان پستان انجیر

پی طفلان باغ از شیره پر شیر

بدان هر مرغک انجیر خواره

دهان برده چو طفل شیر خواره

فروغ خور به صحنش نیم روزان

ز زنگاری مشبک ها فروزان

به هم آمیخته خورشید و سایه

ز مشک و زر زمین را داده مایه

ز جنبش لمعه های نور در ظل

دف گل را شده زرین جلاجل

عنادل زان جلاجل نغمه پرداز

درین فیروزه کاخ افکنده آواز

ز باد و سایه وز بیدش هزاران

طپیده ماهیان بر جویباران

به رفت و روب باغ از خوب و ناخوب

کشیده سایه هر شاخ جاروب

ز خط سبزه خاکش لوح تعلیم

کشیده جوی آبش جدول از سیم

ازان لوح مجدول خرده دانان

رموز صنع حی پاک خوانان

گل سرخش چو خوبان ناز پرورد

به رنگ عاشقان روی گل زرد

صبا جعد بنفشه تاب داده

گره از طره سنبل گشاده

سمن با لاله و ریحان هم آغوش

زمین از سبزه تر پرنیان پوش

به هم بسته در آن نزهتگه حور

دو حوض از مرمر صافی بلور

میانشان چون دو دیده فرق اندک

به عینه هر یکی چون آن دگر یک

نه از تیشه در آن زخم تراشی

نه از خم تراش آن را خراشی

نه آن را بند پیدا و نه پیوند

شده بند اندر آن فکر خردمند

تصور کرده با خود هر که دیده

که بی بند است و پیوند آفریده

زلیخا بهر تسکین دل تنگ

چو کردی جانب آن روضه آهنگ

یکی بودی لبالب کرده از شیر

یکی از شهد گشتی چاشنی گیر

پرستاران آن ماه فلک مهد

ازان یک شیر نوشیدی وز این شهد

میان آن دو حوض افراخت تختی

برای همچو یوسف نیکبختی

به ترک صحبتش گفتن رضا داد

به خدمت سوی آن باغش فرستاد

به گل مرغ چمن زد داستانی

که خوش باغی و نیکو باغبانی

چو باشد باغ و بستان جنت ایوان

نشاید باغبان جز حور و رضوان

صد از زیبا کنیزان سمنبر

همه دوشیزه و پاکیزه گوهر

چو سرو ناز قایم ساخت آنجا

پی خدمت ملازم ساخت آنجا

بدو گفت ای سر من پایمالت

تمتع زین بتان کردم حلالت

اگر من پیش تو بر تو حرامم

وز این معنی به غایت تلخکامم

به سوی هر که خواهی گام بردار

ز وصل هر که خواهی کام بردار

بر آن کامی که ایام جوانی

بود وقت نشاط و کامرانی

کنیزان را وصیت کرد بسیار

که ای نوشین لبان زنهار زنهار

به جان در خدمت یوسف بکوشید

اگر زهر آید از دستش بنوشید

به هر جا جان طلب دارد ببازید

به جانبازی برای او بتازید

به هر حکمی که راند شاد باشید

به زیر حکم او منقاد باشید

ولی از هر که گردد بهره بردار

مرا باید کند اول خبردار

همی زد گوییا چون ناشکیبی

به لوح آرزو نقش فریبی

که هرک افتد پسند وی ازان خیل

به وقت خواب سوی او کند میل

نشاند خویش را پنهان به جایش

خورد بر از نهال دلربایش

به زیر نخل رعنایش نشیند

رطب چیند ولی دزدیده چیند

چو یوسف را فراز تخت بنشاند

نثار جان و دل در پایش افشاند

کنیزان را به پیش او به پا کرد

به خدمت سرو بالاشان دو تا کرد

دل و جان پیش یار خویش بگذاشت

به تن راه دیار خویش برداشت

خوش آن عاشق که بر فرمان معشوق

بود خوش بر دلش هجران معشوق

چو خواهد خاطر معشوق دوری

کند بر محنت هجران صبوری

چو نبود وصل دلبر رای دلبر

بود صد بار هجر از وصل خوشتر