گنجور

 
جامی

درین فیروزه کاخ دیر بنیاد

عجب غافل نهاد است آدمیزاد

نباشد دأب او نعمت شناسی

نداند طبع او جز ناسپاسی

به نعمت گرچه عمری بگذراند

نداند قدر آن تا در نماند

بسا عاشق که بر هجران دلیر است

به آن پندار کز معشوق سیر است

فلک چون آتش هجران فروزد

چو شمعش تن بکاهد جان بسوزد

چو زندان بر گرفتاران زندان

گلستان شد ازان گلبرگ خندان

زلیخا کش ازان سرو یگانه

به از خرم گلستان بود خانه

چو آن سرو از گلستانش بدر شد

گلستانش ز زندان تیره تر شد

به تنگ آمد در آن زندان دل او

یکی صد شد ز هجران مشکل او

چه مشکل زان بتر بر عاشق زار

که بی دلدار بیند جای دلدار

چه آسایش در آن گلزار ماند

کزو گل رخت بندد خار ماند

سنان خار در گلزار بی گل

بود خاصه پی آزار بلبل

چو خالی دید ازان گل گلشن خویش

چو غنچه چاک زد پیراهن خویش

ز غم چون پر برآید جان غمناک

چه باک ار جیب خود عاشق زند چاک

دری بر سینه خود می گشاید

که غم بیرون رود شادی درآید

به ناخن همچو گل رخسار می کند

چو سنبل موی عنبر بار می کند

چو بودش روی و موی از جان نشانی

ز هجر یار خود می کند جانی

ز دست دل به سینه سنگ می کوفت

به قصد هجر طبل جنگ می کوفت

اگرچه بود شاه خیل خوبی

شکست آمد بر او زان طبل کوبی

به فرق سر به پنجه خاک می بیخت

سرشک از دیده غمناک می ریخت

ز خاک و آب می کرد اینچنین گل

که بندد رخنه های هجر بر دل

ولی رخنه که هجران در دل افکند

بدین یک مشت گل مشکل شود بند

به دندان لعل چون عناب می خست

به عقد در عقیق ناب می خست

مگر می خواست تا بنشاند آن خون

که از جوش دلش می ریخت بیرون

رخ گلگون خود می ساخت نیلی

چو نیلوفر ز ضربت های سیلی

که سرخی در خور آمد خرمی را

نشاید جز کبودی ماتمی را

ز دل خونین رقم بر رو همی زد

به حسرت دست بر زانو همی زد

که این کاری که من کردم که کرده ست

چنین زهری که من خوردم که خورده ست

درین محنتسرا یک عشق پیشه

نزد چون من به پای خویش تیشه

به دست خویش چشم خویش کندم

ز کوری خویش را در چه فکندم

ز غم کوهی به پشت خویش بستم

به زیر کوه پشت خود شکستم

دلم خون شد چو حنا روزگاری

که آوردم به کف زیبا نگاری

ز دستان فلک بختمن آشفت

ز دست خویش دادم دامنش مفت

به جانم از دل آواره خویش

نمی دانم چه سازم چاره خویش

بدینسان نوحه جانسوز می کرد

شب اندوه خود را روز می کرد

ز هر چیزی کزو بویی شنیدی

به بوی او ز جان آهی کشیدی

گرفتی دمبدم پیراهن او

که روزی سوده بودی بر تن او

چو گل عطر دماغ خویش کردی

بدان تسکین داغ خویش کردی

گهی رو بر گریبانش نهادی

به صد حسرت زهش را بوسه دادی

که طوق حشمت آن گردن است این

چه گفتم رشته جان من است این

گهی در آستینش دست بردی

ز بخت آن دستبرد خود شمردی

نهادی بر دو چشم خود به تعظیم

به یاد ساعدش کردی پر از سیم

گهی کردی به دیده دامنش جای

که روزی سوده رو بر پشت آن پای

نمودی ناامید از پایبوسی

به دامنبوسی او چاپلوسی

چو دور از فرق دیدی افسرش را

فشاندی گرد لعل و گوهرش را

که این همسایه آن فرق بوده ست

جهانی بر زمینش فرق سوده ست

کمر را کز میانش یاد دادی

چو دیدی بندگی را داد دادی

به یاد آهوی صید افکن خویش

کمندش ساختی در گردن خویش

چو زرکش حله اش از هم گشادی

به گریه دیده پر نم گشادی

بشستی دامن از اشک نیازش

ز اشک لعل خود بستی طرازش

چو نعلینش به جایی جفت دیدی

ازان بوسی به جانی مفت دیدی

بدو جفتش شدن در دل گذشتی

ز بی جفتیش طاقت طاق گشتی

نهادی بند بر دل از دوالش

ز خون دیده دادی رنگ آلش

بدینسان هر دمش از نو غمی بود

ز هر چیزی جدا در ماتمی بود

چو قدر نعمت دیدار نشناخت

به داغ دوری از دیدار بگداخت

پشیمان شد ولی سودی نبودش

به غیر از صبر بهبودی نبودش

ولی صبر از چنان رو چون توان کرد

کی از دل مهر او بیرون توان کرد

هلاک عاشق از جانان جداییست

به تخصیص آنکه بعد از آشناییست

چو افتد عقد صحبت در میانه

بود فرقت عذاب بی کرانه

وگر پیوند صحبت در میان نیست

جدایی ناخوش است اما چنان نیست

به تنگ آمد ز خود ترک خودی کرد

به نیکی چون نشد میل بدی کرد

سر خود بر در و دیوار می زد

به سینه خنجر خونخوار می زد

به بام قصر می شد پاسبان وار

کز آنجا افکند خود را نگونسار

طناب از گیسوی شبرنگ می ساخت

بدان راه نفس را تنگ می ساخت

خلاصی از جفای دهر می جست

ز شربتدار جام زهر می جست

ز هر چیزی که پس یا پیش می خواست

همه اسباب مرگ خویش می خواست

همی بوسید دایه دست و پایش

همی گفت از صمیم دل دعایش

که از جانان مرتب باد کامت

ز لعل او لبالب باد جامت

رهاییت آنچنان باد از جدایی

که هرگز نایدت یاد از جدایی

زمانی با خود آی این بی خودی چند

خردمندی گزین نابخردی چند

دل ما را ز غم خون می کنی تو

که کرده ست اینکه اکنون می کنی تو

ز من بشنو که هستم پیر این کار

شکیبایی بود تدبیر این کار

ز بی صبری فتادی در تب و تاب

بر این آتش بریز از ابر صبر آب

چو گیرد صرصر محنت وزیدن

نباید همچو کاه از جا پریدن

به آن باشد که در دامن کشی پای

به سان کوه باشی پای بر جای

صبوری مایه فیروزی آمد

قوی تر پایه بهروزی آمد

صبوری میوه امیدت آرد

صبوری دولت جاویدت آرد

به صبر اندر صدف باران شود در

به صبر از لعل و گوهر کان شود پر

به صبر از دانه آید خوشه بیرون

ز خوشه رهروان را توشه بیرون

به صبر اندر رحم یک قطره آب

شود نه ماه را ماه جهانتاب

زلیخا با دل و جان رمیده

شد از گفتار دایه آرمیده

گریبانی دریده تا به دامن

کشید از صبر کوشی پا به دامن

ولی صبری که گیرد عاشقش پیش

به قول ناصحان مصلحت کیش

چو گردد ناصح از گفتار خاموش

کند آن حرف را عاشق فراموش