گنجور

 
جامی

چو دولت گیر شد دام زلیخا

فلک زد سکه بر نام زلیخا

نظر از آرزوهای جهان بست

به خدمتگاری یوسف میان بست

ز زرکش جامه های خز و دیبا

به قدش همچو قدش چست و زیبا

مذهب تاج ها زرین کمرها

مرصع هر یک از رخشان گهرها

چو روز سال هر یک سیصد و شصت

مهیا کرد و فارغ بال بنشست

به هر روزی که صبح نو دمیدی

به دوشش خلعتی از نو کشیدی

چو از زر تاج کردی خسرو شرق

به تاج دیگرش آراستی فرق

چو سر افراختی سرو روانش

به آیین دگر بستی میانش

رخ آن آفتاب دلفریبان

نشد طالع دو روز از یک گریبان

دوبار آن تازه سرو گلشن راز

به یک افسر نشد هرگز سرافراز

نیست آن لب شکر از یک کمربند

میان خود مکرر از نی قند

چو تاج زر به فرقش بر نهادی

هزاران بوسه اش بر فرق دادی

که چون تو خاک پایش تاج من باد

به اوج سروری معراج من باد

چو پیراهن کشیدی بر تن او

شدی همراز با پیراهن او

تنم گفتی ز تو یک تار بادا

وز آن تن چون تو برخوردار بادا

قبا بر قد آن سرو دلارا

چو کردی راست گفتی مر قبا را

که دارم آرزو زان سرو گلرنگ

که همچون تو در آغوشش کشم تنگ

کمر چون چست کردی بر میانش

گذشتی این تمنا بر زبانش

که گر دستم کمر بودی چه بودی

ز وصلش بهره ور بودی چه بودی

مسلسل گیسویش چون شانه کردی

مداوای دل دیوانه کردی

به هم دربافتی از عنبر خام

شکار جان خود را عنبرین دام

به قصد خورد شام و طعمه چاشت

به نعمت خانه خود روز و شب داشت

مهیا کرده خوانهای ملون

به نعمت های گوناگون مزین

پی حلواش قند و مغز بادام

گرفتی از لب و دندان او وام

برای میوه های گونه گونه

ز سیمین سیب او کردی نمونه

گهی از سینه های مرغ در پیش

کبابش ساز کردی چون دل خویش

گهی دادی چو لعل آبدارش

مرباهای خاص خوشگوارش

چو کردی شربتش از شکر ناب

شدی همچون نبات از شرم او آب

به هر چیزش کز اینها میل دیدی

روان چون جان خود پیشش کشیدی

شبانگه کش خیال خواب بودی

ز روز و رنج او بی تاب بودی

بیفکندی فراش دلپذیرش

نهادی مهد دیبا و حریرش

نهالش را ز گل کردی نهالین

گلش را از سمن یا لاله بالین

فسون خواندی بسی و افسانه گفتی

غبار خاطرش ز افسانه رفتی

چو بستی نرگسش را پرده خواب

شدی با شمع همدم در تب و تاب

دو مست آهوی خود را تا سحرگاه

چرانیدی به باغ حسن آن ماه

گهی با نرگسش همراز گشتی

گهی با غنچه اش دمساز گشتی

گهی از لاله زارش لاله چیدی

گهی از گلستانش گل چریدی

گرفتی گه ز نوشین چشمه اش لب

گهش گرد ذقن گشتی چو غبغب

گهی با گیسویش کردی سخن ساز

که ای همسر شده با گلبن ناز

مرا از دیده زان خونابه پاشی

که دیوی با پری همخوابه باشی

بدین افسوس پشت دست خایان

رساندی شب چو گیسویش به پایان

به روزان و شبان این بود کارش

نبود از کار او یکدم قرارش

غمش خوردی و غمخواریش کردی

به خاتونی پرستاریش کردی

بلی عاشق همیشه جان فروشد

به جان در خدمت معشوق کوشد

به مژگان از ره او خار چیند

به چشم از پای او آزار چیند

به چشم و جان نشیند حاضر او

بود کافتد قبول خاطر او