گنجور

 
۶۶۴۱

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر دوم » بخش ۶۳ - رسیدن شیخ بزرگوار سری سقطی قدس الله تعالی سره به سر وقت تحفه و آگاهی یافتن از حالی وی

 

... چو به بیمارخانه پای نهاد

گره از کار بسته اش بگشاد

نظری هر طرف همی افکند

دید زیبا کنیزکی در بند

که سرشکی چو ژاله می بارد ...

... تحفه است این که گشت دیوانه

بند کردندش از پی اصلاح

باشد آید مزاج او به صلاح ...

... عقل و فهم شما زبون من است

کمترین بنده جنون من است

مانده در قید این جنون باشم ...

... در ستایشگری زبانم داد

به شناسایی خودم بنواخت

ساخت روشن دلم به نور شاخت ...

... شیخ فرمود کش رها کردند

بندش از دست و پا جدا کردند

گفت ازین پس نیی به بند گرو

هر کجا خاطر تو خواهد رو ...

... کان که از عشق سینه ریشم کرد

بنده بندگان خویشم کرد

تا نه راضی شود خداوندم ...

جامی
 
۶۶۴۲

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر دوم » بخش ۷۰ - در ذکر موت و اهوال آن

 

... حین یلتف ساقکم بالساق

پیش از آن دم که بر سر بستر

پیچدت پایها به یکدیگر ...

... که ببری ز غیر حق پیوند

نهی از بندگیش بر خود بند

الم مرگ قطع پیوند است

زانچه اکنون دلت به آن بند است

بندها را چو بگسلی امروز

به همین قطع و اصلی امروز ...

جامی
 
۶۶۴۳

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۳ - قصه قاصد فرستادن قیصر روم به نوشیروان تا معلوم کند که با وی در چه مقام است درصدد صلح است یا در معرض جنگ و انتقام است

 

... به در بارگاه شاه رسید

دید شاهی به عدل بنشسته

در به روی ستمگران بسته

می فرستاد سوی هر کشور ...

... به که بر خاک پاش تاج نهیم

بنده او شویم و باج دهیم

جامی
 
۶۶۴۴

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۱۷ - حکایت پادشاهی که گوش وی گرفته بود و سامعه وی خلل پذیرفته و بر ناشنیدن آواز دادخواهان و سؤال محتاجان تأسف می خورد و اظهار تلهف می کرد

 

... داد خواهد ز من به ناله و آه

بنهم گوش خود به فریادش

بدهم همچو عادلان دادش ...

... خسروی را که بود صاحب هوش

بسته شد از سماع روزن گوش

نه طبیبان علاج دانستند ...

... گر ز ده حس یکی کم است تو را

دل چرا بسته غم است تو را

این همه شور و اضطراب که چه ...

... بر دلت بس ز نور صدق فروغ

بسته شو گو ره هزار دروغ

گوش اگر رفت هوش باقی باد ...

جامی
 
۶۶۴۵

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۱۸ - در بیان آنکه شهوت که به وایه طبع و کام نفس گرفتاری است دون پایه دولت سلطنت و جهانداری است

 

... هر که بر طلعتش گشاد نظر

بست دیده ز شاهدان دگر

الله الله که راست این شاهد ...

... دل صد کس به خون بیالاید

تا یکی را جمال بنماید

جامی
 
۶۶۴۶

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۱۹ - حکایت شبروی محمود غزنوی و از هر کس خبر بدی و نیکی خود پرسیدن و از بدی بریدن و بر نیکی آرمیدن

 

... بر کند نقش آن ز سینه خویش

بسترد حرفش از سفینه خویش

هر چه باشد نکو در آن کوشد ...

... نکند نفس پایمال او را

بلکه از بندگیش سر تابد

بر خداوندیش ظفر یابد ...

جامی
 
۶۶۴۷

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۳۲ - حکایت پسر یحیی برمکی و صفت بخل وی

 

... جان روان دادی ندادی نان

داشت میراث بنده ای ز پدر

بسته در خدمتش چو مور کمر

تنی از لاغری به مو نزدیک ...

جامی
 
۶۶۴۸

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۴۱ - حکایت نظام الملک و منجم موصلی

 

... کای دلت گنج رازهای نهفت

کی بود وقت رخت بستن من

یا صدف پر گهر شکستن من

گفت چون من روم پس از شش ماه

رخت بندی ازین نشیمنگاه

دستت از کار و بار بسته شود

صدفت بر گهر شکسته شود ...

... تخم چندین هزار نیکی کشت

بندگان را ز بند کرد آزاد

ساخت ز آزادنامه هاشان شاد ...

... بس کسان را که کارسازی کرد

دست از کار و بار و دنیا بست

دیده بر راه انتظار نشست ...

جامی
 
۶۶۴۹

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۴۴ - قصه آن طبیب که آفت رسیده ای را بی وجود اسباب معالجه کرد

 

... جامه اش را ز پیش و پس بدرید

از زهارش گشاد بند ازار

کرد بیرونش از سرین شلوار ...

... خلط بگداخت در مفاصل وی

قامت خود چو سرو بستان راست

کرد و آزاد از زمین برخاست ...

جامی
 
۶۶۵۰

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۴۸ - گشادن عنصری به یک دو بیتی گرهی را که از بریدن زلف ایاز بر دل محمود افتاده بود و آن دو بیت این است:

 

... چشم بر طلعت ایاز گشاد

دید زلفی که از بناگوشش

سرنگون سر نهاده بر دوشش

بند در بند و حلقه در حلقه

بند صد جان و دل به هر حلقه

سنبل خم گرفته تاب زده ...

... خواست تا بر میان به هر تاری

بندد از دست عشق زناری

رسم دین از میانه برگیرد ...

... زلف ببریده را گرفت به دست

همچو ماتم رسیدگان بنشست

با دل خویش برگرفت خروش ...

... هیچ کس ز اهل بار بار نیافت

بر در بار جمله صف بستند

منتظر بهر بار بنشستند

عنصری را شدند راهنمای ...

جامی
 
۶۶۵۱

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۱۹ - آغاز مقال در شرح صورت حال سلامان و ابسال

 

... اهل حکمت یک به یک شاگرد او

حلقه بسته جمله گرداگرد او

شاه چون دانست قدرش را شریف ...

... خلق را از عدل و جودش ساخت کار

شد بدان بنیاد ملکش استوار

شاه چون نبود به نفس خود حکیم

تا حکیمی نبودش یار و ندیم

قصر ملکش را بود بنیاد سست

کم فتد قانون حکم او درست ...

... فرق نتواند میان عدل و ظلم

ظلم را بندد به جای عدل کار

عدل را داند به سان ظلم عار ...

جامی
 
۶۶۵۲

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۳۱ - قیام نمودن ابسال به دایگی سلامان و دامن بر زدن در پرورش آن پاکیزه دامان

 

... شد به جان مشعوف لطف گوهرش

همچو گوهر بست در مهد زرش

در تماشای رخ آن دل فروز ...

... روز تا شب جد او و جهد او

بود در بست و گشاد مهد او

گه تنش را شستی از مشک و گلاب ...

... مهر آن مه بس که در جانش نشست

چشم مهر از هر که غیر او ببست

گر میسر گشتیش بی هیچ شک ...

... نوع دیگر کار و بار آغاز کرد

وقت خفتن راست کردی بسترش

سوختی چون شمع بالای سرش ...

... سرمه کردی نرگس شهلای او

چست بستی جامه بر بالای او

کج نهادی بر سرش زرین کلاه

وز برش آویختی زلف سیاه

با مرصع بندهای لعل و زر

بر میان نازکش بستی کمر

کردی اینسان خدمتش بیگاه و گه ...

... پاکبازان از پی دفع گزند

از دعا بر بازویش تعویذبند

پست ازو قدر همه زورآوران ...

جامی
 
۶۶۵۳

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۱ - حکایت زلیخا که بر همه اطراف منزل خود تصویر جمال خود کرد تا یوسف به هر طرف نگرد صورت وی بیند به وی میل کند

 

... چون رخ آیینه زنگی نی در او

نقشبندی خواست آنگه چیره دست

تا به هر جا صورت او نقش بست

هیچ جای از نقش او خالی نماند

شادمان بنشست و یوسف را بخواند

پرده از رخسار زیبا برگرفت ...

جامی
 
۶۶۵۴

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۷۲ - بیعت دادن پادشاه ارکان دولت خود را با سلامان و تسلیم کردن تخت و تاج را به وی

 

... چون سلامان از غم ابسال رست

دل به معشوق همایون فال بست

دامنش ز آلودگی ها پاک شد ...

... جمله دل از سروری برداشتند

سر به طوق بندگی افراشتند

شه مرصع افسرش بر سر نهاد ...

جامی
 
۶۶۵۵

جامی » هفت اورنگ » تحفة‌الاحرار » بخش ۴ - مناجات اول متضمن اشارت به شواهد جود و دلایل وجود حق سبحانه ما اعلی شأنه و اجلی برهانه

 

ای صفت خاص تو واجب به ذات

بسته به تو سلسله ممکنات

گر نرسد قافله بر قافله ...

... کیسه پر لعل و زر کان که هست

قدرت تو بر کمر کوه بست

در سخن را که گره کرده ای ...

... کآمده از دست تهی بهره مند

آنست بنفشه که ز چرخ درشت

جامه کبود آمده و کوژپشت ...

جامی
 
۶۶۵۶

جامی » هفت اورنگ » تحفة‌الاحرار » بخش ۹ - نعت دوم در صفت معراج که از آسمان رسالت وی پایه ایست بس بلند و از آفتاب جلالت وی سایه ایست بس ارجمند

 

... ابر عنایت گهر افشان در او

خواجه که آمد دو جهان بنده اش

کرد مدد دولت پاینده اش ...

... شد ز تواضع شرف خاکیان

آمد و بر ریگ حرم بسترش

گرم هنوز از تن جان پرورش ...

جامی
 
۶۶۵۷

جامی » هفت اورنگ » تحفة‌الاحرار » بخش ۱۳ - در منقبت قطب الطریق غوث الخلایق خواجه بهاء الملة والدین محمد البخاری المعروف به نقشبند قدس الله تعالی سره

 

در خم این دایره نقش بند

چند شوی بند به هر نقش چند

نقش رها کن سوی بی نقش رو ...

... از خط آن سکه نشد بهره مند

جز دل بی نقش شه نقشبند

خواجه بسته ز سر بندگی

در صف صفوت کمر بندگی

تاج بها بر سر دین او نهاد ...

جامی
 
۶۶۵۸

جامی » هفت اورنگ » تحفة‌الاحرار » بخش ۱۴ - در دعای دولتخواهی جناب ارشاد پناهی خواجه ناصرالدین عبیدالله ادام الله تعالی ظلال ارشاده علی مفارق الطالبین الی یوم الدین

 

... خواجه احرار عبیدالله است

روی زمین کش نه سر و نی بن است

در نظرش چون روی یک ناخن است ...

... تا ابد آن سلسله نگسسته باد

گردن ایام بدان بسته باد

جامی
 
۶۶۵۹

جامی » هفت اورنگ » تحفة‌الاحرار » بخش ۲۰ - صحبت دوم با پیر صاحب تمکین و روشن شدن چشم مرید به نور عین الیقین

 

... سوی به سو جلوه گران خاسته

بلکه یکی صومعه و بسته صف

اهل صفا گرد وی از هر طرف ...

... غنچه به تعلیم طریق ادب

از سخن و خنده فرو بسته لب

کرده بنفشه چو مراقب نشست

با قد خم داده سرافکنده پست ...

جامی
 
۶۶۶۰

جامی » هفت اورنگ » تحفة‌الاحرار » بخش ۲۱ - صحبت سیم با پیر حقیقت بین و یافتن مرید گوهر مقصود از حقه حق الیقین

 

... لطف جوابش چو نسیم بهار

بند گشاد از دل من غنچه وار

کرد چو آن بندگشایی مرا

داد ز هر بند رهایی مرا

رشته من از گره قید رست

بر گرهم گوهر اطلاق بست

قطره ناچیز به بحر آرمید ...

... هیچ گهر جز گهر خود نیافت

چون به تماشا سوی خود بنگریست

هیچ ندانست که جز بحر چیست ...

جامی
 
 
۱
۳۳۱
۳۳۲
۳۳۳
۳۳۴
۳۳۵
۵۵۱