گنجور

 
جامی

شب که رهبان دیر شماسی

تازه کردی لباس عباسی

شاه غزنین سیاه پوشیدی

گرد شهر و سپاه گردیدی

تا سحر در لباس بیگانه

برگذشتی به هر در خانه

هر کجا یافتی سخنگویی

که در او بودی از خرد بویی

دل به پیوند او قوی کردی

ذکر محمود غزنوی کردی

که به شاهی شعار او چونست

حال او چیست کار او چونست

روزگارش به ظلم می گذرد

یا ره عدل و داد می سپرد

دوستان در ولای او چونند

دشمنان از بلای او چونند

هیچ عیبی نماندی و هنری

که نجستی در او ازان خبری

غرضش آنکه هر چه بد باشد

پیش اهل قبول رد باشد

بر کند نقش آن ز سینه خویش

بسترد حرفش از سفینه خویش

هر چه باشد نکو در آن کوشد

کش نبخشد به مفت و نفروشد

رسم نقصان ازان براندازد

تا تواند مضاعفش سازد

یک شبی ره فتادش از طرفی

دید ز اهل صفا نشسته صفی

نور کشف از حبینشان لایح

بوی عشق از نسیمشان فایح

همه در صورت و صفت یکرنگ

همه در علم و معرفت همسنگ

ترس ترسان سلام کرد و نشست

کرد همت بلند و گردن پست

گوش می داشت تا چه می گویند

راه رد یا قبول می پویند

یکی از ملک گوهری می سفت

یکی از دین حکایتی می گفت

گفته شد نکته های گوناگون

موج زد بحر الحدیث شجون

نام محمود غزنوی بردند

کارهای نکوش بشمردند

همه گفتند بس نکو شاهیست

خاصه و عامه را نکو خواهیست

همت او بلند پرواز است

با حریفان سفله ناساز است

لیک سودای لعبتان طراز

باز می داردش از آن پرواز

گر رود از سر این خیال او را

نکند نفس پایمال او را

بلکه از بندگیش سر تابد

بر خداوندیش ظفر یابد

نام شاه مظفرش گردد

همه گیتی مسخرش گردد

شه چو بر گوشش آن نفس بگذشت

در دل خویش ازان هوس بگذشت

لوح خاطر ز نقش شهوت شست

کرد بر خود لباس عفت چست

لاجرم شد به فرصتی اندک

شهره فتح و نصرتش مسلک

ملک هندوستان همه بگرفت

شرق و غرب جهان همه بگرفت

محمل آخر به ملک باقی راند

نام او تا به حشر باقی ماند