گنجور

 
جامی

شهریاری بود در یونان زمین

چون سکندر صاحب تاج و نگین

بود در عهدش یکی حکمت شناس

کاخ حکمت را قوی کرده اساس

اهل حکمت یک به یک شاگرد او

حلقه بسته جمله گرداگرد او

شاه چون دانست قدرش را شریف

ساختش در خلوت و صحبت حریف

جز به تدبیرش نرفتی نیم گام

جز به تلقینش نجستی هیچ کام

در جهانگیری ز بس تدبیر کرد

قاف تا قافش همه تسخیر کرد

خلق را از عدل و جودش ساخت کار

شد بدان بنیاد ملکش استوار

شاه چون نبود به نفس خود حکیم

تا حکیمی نبودش یار و ندیم

قصر ملکش را بود بنیاد سست

کم فتد قانون حکم او درست

خالی از نعت و نشان عدل و ظلم

فرق نتواند میان عدل و ظلم

ظلم را بندد به جای عدل کار

عدل را داند به سان ظلم عار

عالم از بیداد او گردد خراب

چشمه سار ملک و دین از وی سراب

نکته ای خوش گفته است آن دوربین

عدل دارد ملک را قایم نه دین

کفر کیشی کو به عدل آید فره

ملک را از ظالم دیندار به