گنجور

 
جامی

صرصر مرگ را ببین چه فن است

سر شکن بیخ کن ثمر فکن است

شاخ پیوندها شکسته اوست

بیخ امیدها گسسته اوست

وی فکنده ست ازین درخت بلند

میوه نارسیده فرزند

چند کردن به حول و قوت فخر

کثمود الذین جابوا الصخر

رو به قرآن بخوان که باد چه کرد

یا جنود ثمود و عاد چه کرد

دست بگسل ز نقل و باده و جام

یاد کن زان که ریزدت در کام

ساقی مرگ جام تلخ مذاق

حین یلتف ساقکم بالساق

پیش از آن دم که بر سر بستر

پیچدت پایها به یکدیگر

پای ازین تنگنای بیرون نه

رخت ازین تیره جای بیرون نه

آن بود پا برون نهادن تو

رخت از اینجا برون نهادن تو

که ببری ز غیر حق پیوند

نهی از بندگیش بر خود بند

الم مرگ قطع پیوند است

زانچه اکنون دلت به آن بند است

بندها را چو بگسلی امروز

به همین قطع و اصلی امروز

چون بمیری ز خویش پیش از مرگ

نخوری زخم نیش بیش از مرگ