گنجور

 
جامی

بر در بارگاه یا سر راه

داد خواهد ز من به ناله و آه

بنهم گوش خود به فریادش

بدهم همچو عادلان دادش

یا چو خیزد نفیر محتاجی

دیده ز احداث دهر تاراجی

کار او را دهم ز بخشش ساز

ناامید از درم نگردد باز

خسروی را که بود صاحب هوش

بسته شد از سماع روزن گوش

نه طبیبان علاج دانستند

نه حکیمان دوا توانستند

جزع بی قیاس ظاهر کرد

فزع بی شمار پیش آورد

نیکخواهی به فضل و علم علم

گفت کای خسرو ستوده شیم

گر ز ده حس یکی کم است تو را

دل چرا بسته غم است تو را

این همه شور و اضطراب که چه

وین همه ترک خورد و خواب که چه

شکر می کن کزانت دردی نیست

بر ضمیرت ز درد گردی نیست

رستی از رنج ناخوش آوازان

جستی از دام کید غمازان

بر دلت بس ز نور صدق فروغ

بسته شو گو ره هزار دروغ

گوش اگر رفت هوش باقی باد

گفت و گوی سروش باقی باد

شاه گفت ای دلت به دانش خوش

وز تو روشن ضمیر دانش کش

نه مرا گوش بهر آن باید

که بدان بانگ مطربان آید

به نوای طرب کنم آهنگ

بشنوم صوت عود و نغمه چنگ

رقص را در درونه جای دهم

بر بساط نشاط پای نهم

گوشم از بهر آن بود در کار

که اگر بر کسی رسد آزار