گنجور

 
جامی

هم در آن وقت ها سری سقطی

آن سریع طریق حق نه بطی

یک شبی وقت خویش باز نیافت

لذت سجده نیاز نیافت

قبضی آمد پدیدش اندر دل

بر وی ادراک سر آن مشکل

بامدادان قدم به سیر نهاد

روی در بقعه های خیر نهاد

به مزارات اهل دل بگذشت

عقده قبض او گشاده نگشت

گفت ازین درد دل چو بیمارم

سوی بیمارخانه رو آرم

محنت اهل ابتلا بینم

بو که این درد را دوا بینم

چو به بیمارخانه پای نهاد

گره از کار بسته اش بگشاد

نظری هر طرف همی افکند

دید زیبا کنیزکی در بند

که سرشکی چو ژاله می بارد

بر گل زرد لاله می کارد

دست بر دل ترانه می گوید

غزل عاشقانه می گوید

شیخ پاکیزه سر چو دید آن حال

از مقیمان بقعه کرد سؤال

کین پریرو چراست در زنجیر

برگرفته چنان فغان و نفیر

جمله گفتند کز فلان خانه

تحفه است این که گشت دیوانه

بند کردندش از پی اصلاح

باشد آید مزاج او به صلاح

تحفه آن گفت و گوی را چو شنید

از جگر آه دردناک کشید

اشک خونین ز دیده افشانان

بانگ برداشت کای مسلمانان

من نه مجنون که نیک هشیارم

آید از طعنه جنون عارم

مست آنم که باده مست ازوست

نعره رند می پرست ازوست

شور عشقش زده ست بر من راه

از همه غافلم وز او آگاه

عاقلم پیش یار و فرزانه

پیش ارباب جهل دیوانه

عقل و فهم شما زبون من است

کمترین بنده جنون من است

مانده در قید این جنون باشم

به که دانا و ذوفنون باشم

شیخ چون گفت و گوی تحفه شنید

خاطرش رخت سوی تحفه کشید

سوخت از گفته دلاویزش

کرد از اشک خود گهر ریزش

تحفه چون ز آتش نهانی او

دید از دیده اشک رانی او

گفت این گریه ایست بر صفتش

وای تو چون رسی به معرفتش

بشناسی چنانکه هست او را

جلوه گر از بلند و پست او را

بعد ازان ساعتی ز خویش برفت

پرده هستیش ز پیش برفت

چون ازان بیهشی به هوش آمد

باز در نعره و خروش آمد

شیخ گفت ای کنیز پاک سیر

چیست گفت ای سری بگوی خبر

شیخ گفت ای به دولت ارزانی

لقب و نام من چه می دانی

گفت تا دوست را شناخته ام

با غمش نرد عشق باخته ام

بر دل من ز رازهای جهان

هیچ رازی نمانده است نهان

شیخ گفت ای ز عشق در تب و تاب

کیست معشوق تو بگوی جواب

گفت معشوقم آن که جانم داد

در ستایشگری زبانم داد

به شناسایی خودم بنواخت

ساخت روشن دلم به نور شاخت

از رگ جان بود به من اقرب

نیست دور از برم نه روز و نه شب

بعد ازان شهقه ای بزد که مگر

مرغ جانش به لامکان زد پر

بار دیگر به خویش باز آمد

در سخن های دلنواز آمد

شیخ فرمود کش رها کردند

بندش از دست و پا جدا کردند

گفت ازین پس نیی به بند گرو

هر کجا خاطر تو خواهد رو

تحفه گفت ای به علم و دانش بیش

از همه چون روم به خاطر خویش

کان که از عشق سینه ریشم کرد

بنده بندگان خویشم کرد

تا نه راضی شود خداوندم

رفتن از جای خویش نپسندم

شیخ خندید کای گرامی یار

تو ز من نکته دانتری بسیار

روشنم گشت ازین سخن اکنون

که تویی هوشیار و من مجنون