گنجور

 
جامی

زد به جهان نوبت شاهنشهی

کوکبه فقر عبیداللهی

آن که ز حریت فقر آگه است

خواجه احرار عبیدالله است

روی زمین کش نه سر و نی بن است

در نظرش چون روی یک ناخن است

یک روی ناخن که به دست آمدش

کی به ره فقر شکست آمدش

لجه بحر احدیت دلش

صورت کثرت صدف ساحلش

باشد از آن لجه ناقعر یاب

قبه نه توی فلک یک حباب

داده چو نم کلک گهر ریز را

شست ستمنامه چنگیز را

خامه او کرده ز نسخ رقاع

محو خط نامه ظلم از بقاع

رقعه او نور ده هر سواد

بقعه او ثانی خیرالبلاد

تاجوران حلقه به گوش درش

یافته فر از رخ فرخ فرش

از لب شیرین چو شکر ریخته

قوت روان با شکر آمیخته

گشته ملایک مگس خوان او

راتبه خوار از شکرستان او

حلقه اصحاب که گرد ویند

بهره ور از وارد ورد ویند

دایره جمع هر امنیت است

مرکز آن نقطه جمعیت است

هست به آن کعبه صدق و صواب

نسبتشان سلسله زر ناب

تا ابد آن سلسله نگسسته باد

گردن ایام بدان بسته باد