گنجور

 
جامی

افسر شاهی چه خوش سرمایه است

تخت سلطانی چه عالی پایه است

هر سری لایق به آن سرمایه نیست

هر قدم شایسته این پایه نیست

چرخ سا پایی سزد این پایه را

عرش سا فرقی شد این سرمایه را

چون سلامان از غم ابسال رست

دل به معشوق همایون فال بست

دامنش ز آلودگی ها پاک شد

همتش را روی در افلاک شد

تارک او گشت در خور تاج را

پای او تخت فلک معراج را

شاه یونان شهریاران را بخواند

سرکشان و تاجداران را بخواند

جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان

نیست در طی تواریخ جهان

بود هر لشکر کش و هر لشکری

حاضر آن جشن از هر کشوری

زان همه لشکرکش و لشکر که بود

با سلامان کرد بیعت هر که بود

جمله دل از سروری برداشتند

سر به طوق بندگی افراشتند

شه مرصع افسرش بر سر نهاد

تخت ملکش زیر پای از زر نهاد

هفت کشور را به وی تسلیم کرد

رسم لشکر داریش تعلیم کرد

کرد انشا در چنان هنگامه ای

از برای وی وصیتنامه ای

بر سر جمع آشکارا نی نهفت

صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت