گنجور

 
۵۰۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵۰ - رای زدن در باب هانسی

 

... رای زدن امیر مسعود در باب غزو هانسی

و سدیگر روز عید پس از بار خالی کرد و وزیر و سپاه سالار و عارض و استادم و حاجبان بگتغدی و بو النضر را بازگرفت و سخن رفت در باب حرکت امیر تا بر کدام جانب صوابتر است این قوم گفتند خداوند آنچه اندیشیده است با بندگان بگوید

که صواب آن باشد که رای عالی بیند تا بندگان آنچه دانند بگویند امیر گفت

مرا امسال که به بست آن نالانی افتاد پس از حادثه آب نذر کردم که اگر ایزد عز ذکره شفا ارزانی دارد بر جانب هندوستان روم تا قلعت هانسی را گشاده آید و از آن وقت باز که بناکام از آنجا بازگشتم بضرورت چه نالانی افتاد و باز بایست گشت غصه در دل دارم و بدل من مانده است و مسافت دور نیست عزیمت را بر آن مصمم کرده ام که فرزند مودود را ببلخ فرستم و خواجه و سپاه سالار با وی روند با لشکرهای تمام و حاجب سباشی بمرو است با لشکری قوی چنانکه ترکمانان زهره نمیدارند که بآبادانیها درآیند و سوری نیز بنشابور است با فوجی مردم و بطوس و قهستان و هرات و دیگر شهرها شحنه تمام است نباشد در خراسان فتنه یی و نرود فسادی و گر رود شما همه بیکدیگر نزدیک اید و سخت زود در توان یافت و پسران علی تگین بیارامیدند بمواضعت و عبد السلام نزدیک ایشان است و عهدها استوارتر میکند و چنانکه بوسهل حمدوی نبشته است پسر کاکو را بس قوتی نیست و از مردم او هیچ کاری نیاید و ترکمانان بر گفتار وی اعتمادی نمیکنند نباشد آنجا هم خللی من باری این نذر از گردن بیفگنم و پس از آنکه قلعت هانسی گشاده آمد هیچ شغلی دیگر پیش نگیریم و بازگردیم چنانکه پیش از نوروز بغزنین بازرسیم و ما این اندیشیده ایم و ناچار این اندیشه را امضا باید کرد اکنون آنچه شما درین دانید بی محابا بازگویید

وزیر در حاضران نگریست گفت چه گویید درین که خداوند میگوید

سپاه سالار گفت من و مانند من که خداوندان شمشیریم فرمان سلطان نگاه داریم و هر کجا فرماید برویم و جان فدا کنیم عیب و هنر این کارها خواجه بزرگ داند که در میان مهمات ملک است و آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشه ما و روی بحجاب کرد و گفت شما همین میگویید که من گفتم گفتند گوییم وزیر عارض و بونصر را گفت سپاه سالار و حاجبان این کار در گردن من کردند و خویشتن را دور انداختند شما چه گویید عارض مردی کمر سخت بود گفت معلوم است که پیشه من چیست من از آن زاستر ندانم شد و چنان گران است شغل عرض که از آن بهیچ کاری نباید پرداخت بونصر مشکان گفت این کار چنانکه مینماید در گردن خواجه بزرگ افتاد سخن جزم بباید گفت که خداوند چنین میفرماید و من بنده نیز آنچه دانم بگویم و بنعمت سلطان که هیچ مداهنت نکنم وزیر گفت من بهیچ حال روا ندارم که خداوند بهندوستان رود چه صواب آن است که ببلخ رود و ببلخ هم مقام نکند و تا مرو برود تا خراسان بدست آید و ری و جبال مضبوط شود و نذر وفا توان کرد و اگر مراد گشادن هانسی است سالار غازیان و لشکر لوهور و حاجبی که از درگاه نامزد شود آن کار را بسنده باشد هم آن مراد بجای آید و هم خراسان بر جای بماند و اگر خداوند بخراسان نرود و ترکمانان یک ناحیت بگیرند یک ناحیت نه اگر یک دیه بگیرند و آن کنند که عادت ایشان است از مثله کردن و کشتن و سوختن ده غزو هانسی برابر آن نرسد

شدن بآمل و آمدن این بلا بار آورد این رفتن بهندوستان بتر از آن است آنچه مقدار دانش بنده است بازنمود و از گردن خویش بیرون کرد رای عالی برتر است

استادم گفت من همین گویم و نکته یی برین زیادت آرم اگر خداوند بیند پوشیده کسان گمارد تا از لشکری و رعیت و وضیع و شریف پرسد که حال خراسان و خوارزم و ری و جبال در اضطراب بدان جمله است که هست و سلطان بهانسی میرود صواب است یا ناصواب تا چه گویند که بنده چنان داند که همگان گویند ناصواب است ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵۱ - فتح قلعت هانسی

 

... و روز شنبه هفدهم این ماه وزیر را خلعت دادند خلعتی سخت فاخر بدانچه قانون بود و بسیار زیادت که دل وی را در هر بابی نگاه میداشت زیرا که مقرر بود که مدار کار بر وی خواهد بود در غیبت سلطان و چون پیش آمد امیر گفت

مبارک باد خلعت و اعتماد ما اندرین شدن بهندوستان بعد فضل الله تعالی بر خواجه است و نذر است و آن را وفا خواهیم کرد نخست فرزند را و پس سپاه سالار را و جمله حشم را که میمانند بوی سپردیم و همگان را بر مثال وی کار باید کرد گفت بنده و فرمان بردارم و آنچه شرط بندگی است بجای آرم و بازگشت و وی را سخت نیکو حق گزاردند

و روز دوشنبه نوزدهم ذو الحجه امیر پگاه برنشست و بصحرای باغ پیروزی بایستاد تا لشکر فوج فوج بگذشت و پس از آن نزدیک نماز پیشین این سه بزرگ فرزند و وزیر و سپاه سالار پیاده شدند و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند و خواجه بونصر نوکی را استادم نامزد کرد بفرمان عالی و با وزیر برفت انهی را ...

... غره محرم روز شنبه بود و پنجشنبه ششم این ماه از کابل برفت و روز شنبه هشتم این ماه نامه ها رسید از خراسان و ری همه مهم و امیر البته بدان التفات نکرد استادم را گفت نامه بنویس بوزیر و این نامه ها درج آن نه تا بر آن واقف گردد و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این نداریم

و روز سه شنبه پنج روز مانده از محرم امیر به جیلم رسید و بر کران آب نزدیک دینار کوته فرود آمد و عارضه یی افتادش از نالانی و چهارده روز در آن بماند چنانکه بار نداد و از شراب توبه کرد و فرمود تا هر شرابی که در شرابخانه برداشته بودند در رود جیلم ریختند و آلات ملاهی وی بشکستند و هیچ کس را زهره نبود که شراب آشکار خوردی که جنباشیان و محتسبان گماشته بود و این کار را سخت گرفته و بوسعید مشرف را بمهمی نزدیک جنکی هندو فرستاد بقلعتش و کس بر آن واقف نگشت و هنوز به جیلم بودیم که خبر رای بزرگ و احوال رای کشمیر رسید و اینجا بودیم که خبر رسید که رای کشمیر درگذشت

و روز شنبه چهاردهم صفر امیر به شده بود بار داد و سه شنبه هفدهم این ماه از جیلم برفت و روز چهارشنبه نهم ربیع الاول بقلعت هانسی رسید و بپای قلعت لشکر- گاه زدند و آن را درپیچیدند و هر روز پیوسته جنگ بودی جنگی که از آن صعب تر نباشد که قلعتیان هول بکوشیدند و هیچ تقصیر نکردند و لشکر منصور خاصه غلامان سرایی داد بدادند و قلعت همچنین عروسی بکر بود و آخر سمج گرفتند پنج جای و دیوار فرود آوردند و بشمشیر آن قلعت بستدند روز یکشنبه ده روز مانده از ربیع الأول و بر همنان را با دیگر مردم جنگی بکشتند و زنان و فرزندان ایشان را برده کردند و آنچه بود از نعمت بلشکر افتاد و این قلعه را از هندوستان قلعة العذراء نام بود یعنی دوشیزه که بهیچ روزگار کس آن را نتوانسته بود ستدن

و از آنجا بازگشته آمد روز شنبه چهار روز مانده از این ماه و بغزنین رسید روز یکشنبه سوم جمادی الاولی و از دره سکاوند بیرون آمد و چندان برف بود در صحرا که کس اندازه ندانست و از پیشتر نامه رفته بود ببوعلی کوتوال تا حشر بیرون کند و راه برو بند و کرده بودند که اگر نروفته بودندی ممکن نبودی که کسی بتوانستی رفت و راست بکوچه یی مانست از رباط محمد سلطان تا شهر و در آن سه روز که نزدیک شهر آمدیم پیوسته برف میبارید و امیر سعید و کوتوال و رییس و دیگران تا بدو منزل استقبال کردند و امیر بکوشک کهن محمودی فرود آمد و یک هفته ببود چندانکه کوشک نو را جامه افگندند و آذینها بستند پس از آنجا بازآمد و بنه ها و عزیزان و خداوندزادگان که بقلعتهای سپنج بودند بغزنین بازآمدند و تا خدمت این دولت بزرگ میکردم سختی از زمستان این سال دیدم بغزنین اکنون خود فرسوده گشتم که بیست سال است که اینجاام و بفر دولت سلطان معظم ابراهیم ابن ناصر دین الله خلد الله سلطانه ان شاء الله که بقانون اول بازرسد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵۲ - محضر فرستادن سباشی

 

... و درین وقت که بوسهل بنشابور رسید حاجب بزرگ سباشی آنجا بود و ترکمانان بمرو بودند و هر دو قوم جنگ را میساختند و از یکدیگر بر حذر میبودند

و امیر سخت مقصر میدانست حاجب را و بر لفظ او پیوسته میرفت که او این کار را برنخواهد گزارد و امیری خراسان او را خوش آمده است او را باید خواند و سالاری دیگر باید فرستاد که این جنگ مصاف بکند و این بدان میگفت که نامه های سعید صراف کدخدای و منهی لشکر پیوسته بود و می نبشت که حاجب شراب نخوردی اکنون سالی است که در کار آمده است و پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطد و خلوت میکند و بهر وقتی لشکر را سرگردان میدارد جایی که هفت من گندم بدر می باشد با شتری هزار باری که زیادتی دارد غله بار کند و لشکر را جایی کشد که منی نان بدر می باشد و گوید احتیاط میکنم و غله بلشکر فروشد و مالی عظیم بدو رسد چنانکه مال لشکر بدین بهانه سوی او میشود و امیر ناچار ازین تنگدل میشد و آن نه چنان بود که میگفتند که سباشی نیک احتیاط میکرد چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو میگفتند و چون استبطاء و عتاب امیر از حد بگذشت حاجب نیز مضطر شد تا جنگ کرده آمد چنانکه بیارم و ایزد عز و جل علم غیب بکس ندهد چون قضا کرده بود که خراسان از دست ما بشود و کار این قوم بدین منزلت رسد که رسید ناچار همه تدبیرها خطا میافتاد و با قضا برنتوان آمد

گزارش منهی و محضر فرستادن سباشی ...

... این نامه را امیر بخواند و بر محضر واقف گشت و بوسهل را پیش خواند و با وی از چاشتگاه تا نماز پیشین خالی کرد و استادم را بخواند و بازپرسید احوال از بوسهل و او بازمیگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها و بنده سباشی تا این غایت با ایشان آویخت و طلیعه داشت و جنگها بود و سامان حال و کار ایشان نیک بدانست و مایه نگاه داشت تا این غایت تا ایشان در هیچ شهر از خراسان نتوانستند نشست و جبایت روان است و عمال خداوند بر کار و حدیث فاریاب و طالقان از کشتن و غارت یکی در تابستان و یکی در زمستان مغافصه افتاد که سباشی در روی معظم ایشان بود و فوجی بگسسته بودند و برفته و مغافصه کاری کرده تا بنده خبر یافت کار تباه شد بود و ممکن نیست که این لشکر جز بمدد رود که کار خوارج دیگر است و بوسهل حمدوی و سوری و دیگران که خط در محضر نبشتند آن راست و درست است که میگویند صواب نیست این جنگ مصاف کردن و رای درست آن باشد که خداوند بیند و بنده منتظر جواب است و ساخته و اگر یک زخم می بباید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نبشت بخط بونصر مشکان و توقیع خداوند و در زیر نامه چند سطر بخط عالی فرمانی جزم که این جنگ بباید کرد که چون این نامه رسید بنده یک روز بنشابور نباشد و در وقت سوی سرخس و مرو برود و جنگ کرده آید که هیچ عذر نیست و لشکری نیک است و تمام سلاح اند و بیستگانیها نقد یافته

امیر بونصر را گفت چه بینی گفت این کار بنده نیست و بهیچ حال در باب جنگ سخن نگوید سپاه سالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد و اگر بخواجه نیز نبشته آید ناصواب نباشد امیر گفت بوسهل را اینجا نتوان داشت تا نامه ببلخ رسد و جواب بازآید با سپاه سالار فردا بازگوییم و امروز و امشب درین اندیشه کنیم بونصر گفت همچنین باید کرد و بازگشت و بخانه بازآمد سخت اندیشمند مرا گفت مسیلتی سخت بزرگ و باریک افتاده است ندانم تا عاقبت این کار چون خواهد بود که ارسلان جاذب گربزی بود که چنویی یاد نداشتند با چندان عدت و آلت و لشکر و خصمان نه بدان قوت و شوکت که امروز این ترکمانانند و معلوم است و روشن که کار جنگ و مکاشفت میان ایشان مدتی دراز چون پیچیده بود و امیر محمود تا بپوشنگ نرفت و حاجب غازی را با لشکری بدان ساختگی نفرستاد آن مرادگونه حاصل نشد و کار این قوم دیگر است و سلطان را غرور میدهند و یک آب ریختگی ببود بحدیث بگتغدی بدان هولی از استبدادی که رفت اگر و العیاذ بالله این حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را بتن خویش باید رفت و حشمت یگبارگی بشود و من میدانم که درین باب چه باید کرد اما زهره نمیدارم که بگویم تا خواست ایزد عز ذکره چیست کار ری و جبال چنین شد و لشکری بدان آراستگی زیر و زبر گشت و حال خراسان چنین و از هر جانب خللی و خداوند جهان شادی دوست و خود رای و وزیر متهم و ترسان و سالاران بزرگ که بودند همه رایگان برافتادند و خلیفه این عارض لشکر را بتوفیر زیر و زبر کرد و خداوند زرق او میخرد و ندانم که آخر این کار چون بود و من باری خون جگر میخورم و کاشکی زنده نیستمی که این خللها نمیتوانم دید

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱ - رفتن سباشی سوی سرخس

 

چنین گفت خواجه ابو الفضل دبیر مصنف کتاب که در آن مدت که سلطان مسعود بن محمود رحمة الله علیهما از هندوستان بغزنین رسید و آنجا روزی چند مقام بود که سوار سالار بوسهل بر درگاه برسید و آنچه رفته بود بمشافهه باز گفت و سلطان بتمامی بر آن واقف گشت و فرمانها بود جنگ مصاف کردن را پس روز یک شنبه بیست و یکم ماه رجب که بوسهل رسیده بود و بیاسوده

دیگر روز چون بار بگسست امیر با سپاه سالار و استادم خالی کرد و تا چاشتگاه فراخ درین باب رای زدند و قرار گرفت که سباشی ناچار این جنگ بکند و سپاه- سالار بازگشت و بونصر دوات و کاغذ بخواست و پیش امیر این نامه نبشت و امیر رضی الله عنه دوات و قلم خواست و توقیع کرد و زیر نامه فصلی نبشت که حاجب فاضل بر این که بونصر نبشته است بفرمان ما در مجلس ما اعتماد کند و این جنگ مصاف با خصمان بکند تا آنچه ایزد عز ذکره تقدیر کرده باشد کرده شود و امید داریم که ایزد عز ذکره نصرت دهد و السلام و امیر بوسهل را پیش خواند و نامه بدو دادند و گفت حاجب را بگوی تا آنچه از احتیاط واجب کند بجای باید آورد و هشیار باید بود و وی زمین بوسه داد و بیرون آمد و پنج هزار درم و پنج پاره جامه صلت بستد و اسبی غوری و بر راه غور بازگشت و امیر نامه فرمود بوزیر درین باب و باسکدار گسیل کرده آمد و جواب رسید پس بدو هفته که صلاح و صواب باشد در آنچه رای خداوند بیند و سوی استادم بخط خویش مستوره یی نبشته بود و سخن سخت گشاده بگفته که واجب نکردی مطلق بگفتن که این کار بزرگ را دست باید کرد و نتوان دانست که چون شود و کار بحکم مشاهدت وی می بایست بست

اما تیر از کمان برفت و ان شاء الله تعالی که همه خیر و خوبی باشد و استادم این نامه را بر امیر عرضه کرد

و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رجب امیر بباغ محمودی رفت بدانکه مدتی آنجا بباشد و بنه ها را آنجا بردند

و روز دوشنبه ششم شعبان بو الحسن عراقی دبیر گذشته شد رحمة الله علیه و چنان گفتند که زنان او را دارو دادند که زن مطربه یی مرغزی را بزنی کرده بود و مرد سخت بدخو بود و باریک گیر ندانم که حال چون باشد اما در آن هفته که گذشته شد و من بعیادت او رفته بودم او را یافتم چون تاری موی گداخته و لکن سخت هوشیار گفت و وصیت بکرد تا تابوتش بمشهد علی موسی الرضا رضوان الله علیه بردند بطوس و آنجا دفن کردند که مال این کار را در حیوة خود بداده بود و کاریز مشهد را که خشک شده بود باز روان کرده و کاروان سرایی برآورده و دیهی مستغل سبک خراج بر کاروانسرای و بر کاریز وقف کرده و من در سنه احدی و ثلثین که بطوس رفتم با رایت منصور پیش که هزیمت دندانقان افتاد و بنوقان رفتم و تربت رضا را رضی الله عنه زیارت کردم گور عراقی را دیدم در مسجد آنجا که مشهد است در طاقی پنج گز از زمین تا طاق و او را زیارت کردم و بتعجب بماندم از حال این دنیای فریبنده که در هشت و نه سال این مرد را برکشید و بر آسمان جاه رفت و بدین زودی بمرد و ناچیز گشت

وصف تخت نو و بار دادن امیر

و درین روزگار امیر در کار و اخبار سباشی به پیچید و همه سخن ازین میگفت و دل در توکل بسته و فرموده بود تا بر راه غور سواران مرتب نشانده بودند آوردن اخبار را که مهم تر باشد و تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود و سه سال بدان مشغول بودند و بیش ازین راست شد و امیر را بگفتند فرمود تا در صفه بزرگ سرای نو بنهند و بنهادند و کوشک را بیاراستند و هر کسی که آن روز آن زینت بدید پس از آن هر چه بدید وی را بچشم هیچ ننمود از آن من باری چنین است از آن دیگران ندانم تخت همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخهای نبات از وی برانگیخته و بسیار جوهر درو نشانده همه قیمتی و دارافزینها برکشیده همه مکلل بانواع گوهر و شادروانکی دیبای رومی به روی تخت پوشیده و چهار بالش از شوشه زر بافته و ابریشم آگنده - مصلی و بالشت - پس پشت و چهار بالش دو برین دست و دو بر آن دست و زنجیری زراندود از آسمان خانه صفه آویخته تا نزدیک صفه تاج و تخت و تاج را در او بسته و چهار صورت رویین ساخته بر مثال مردم و ایشان را بر عمودهای انگیخته از تخت استوار کرده چنانکه دستها بیازیده و تاج را نگاه میداشتند و از تاج بر سر رنجی نبود که سلسله ها و عمودها آنرا استوار میداشت و بر زبر کلاه پادشاه بود و این صفه را بقالیها و دیباهای رومی بزر و بوقلمون بزر بیاراسته بودند و سیصد و هشتاد پاره مجلس خانه زرینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر و در پیش تخت اعلی پانزده پاره یاقوت رمانی و بدخشی و زمرد و مروارید و پیروزه و در آن بهاری خانه خوانی ساخته بودند و بمیان خوان کوشکی از حلوا تا بآسمان خانه و بر او بسیار بره

امیر رضی الله عنه از باغ محمودی بدین کوشک تو باز آمد و درین صفه بر تخت زرین بنشست روز سه شنبه بیست و یکم شعبان تاج بر زبر کلاهش بود بداشته و قبا پوشیده دیبای لعل بزر چنانکه جامه اندکی پیدا بود و گرد بر گرد دارافزینها غلامان خاصگی بودند با جامه های سقلاطون و بغدادی و سپاهانی و کلاههای دو شاخ و کمرهای زر و معالیق و عمودها از زر بدست و درون صفه بر دست راست و چپ تخت ده غلام بود کلاههای چهار پر بر سر نهاده و کمرهای گران همه مرصع بجواهر و شمشیرها حمایل مرصع و در میان سرای دو رسته غلام بود یک رسته نزدیک دیوار ایستاده با کلاههای چهار پر و تیر بدست و شمشیر و شقا و نیم لنگ و یک رسته در میان سرای فرود داشته با کلاههای دو شاخ و کمرهای گران بسیم و معالیق و عمودهای سیمین بدست و این غلامان دو رسته همه با قباهای دیبای ششتری و اسبان ده بساخت مرصع بجواهر و بیست بزر ساده و پنجاه سپر زر دیلمان داشتند از آن ده مرصع بجواهر و مرتبه داران ایستاده و بیرون سرای پرده بسیار درگاهی ایستاده و حشر همه با سلاح

و بار دادند و ارکان دولت و اولیاء حشم پیش آمدند و بی اندازه نثار کردند

و اعیان ولایتداران و بزرگان را بدان صفه بزرگ بنشاندند و امیر تا چاشتگاه بنشست و بر تخت بود تا ندیمان بیامدند و خدمت و نثار کردند پس برخاست و برنشست و سوی باغ رفت و جامه بگردانید و سوار بازآمد و در خانه بهاری بخوان بنشست و بزرگان و ارکان دولت را بخوان آوردند و سماطهای دیگر کشیده بودند بیرون خانه برین جانب سرای سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر را بر آن خوان نشاندند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲ - شکست سباشی

 

و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر رضی الله عنه و نان با ندیمان و قوم میخورد این ماه رمضان و هر روز دوبار بار میداد و بسیار می نشست بر رسم پدر امیر ماضی رضی الله عنه که سخت مشغول دل میبود- و جای آن بود- اما باقضای آمده تفکر و تأمل هیچ سود ندارد

و روز چهارشنبه چهارم این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفه بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده استادم آغاز کرد که از دیوان باز گردد سواری در رسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقه ها برافگنده و بر در زده بخط بو الفتح حاتمی نایب برید هرات استادم آن را بستد و بگشاد یک خریطه هم بر در زده و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد پس نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکدار نهادند و بو منصور دیوان بان را بخواند و پیغام فرستاد و وی برفت و استادم سخت غمناک و اندیشه مند شد چنانکه همه دبیران را مقرر گشت که حادثه یی سخت بزرگ افتاد و بومنصور دیوان بان باز آمد بی نامه و گفت می بخواند استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر پس بدیوان باز آمد و آن ملطفه بو الفتح حاتمی نایب برید مرا داد و گفت مهر کن و در خزانه حجت نه و وی بازگشت و دبیران نیز ...

... جنگی پیش گرفته آمد که از آن سخت تر نباشد تا نماز پیشین و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی سستی بایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند و صد هزار فریاد کرده بودم که زنان میارید فرمان نکردند تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند دلیرتر در آمدند و من مثال دادم تا شراعی یی زدند در میان کارزارگاه و آنجا فرود آمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد نکردند و مرا فرو گذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند و اعیان و مقدمان همه گواه من اند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید باز گویند تا خلل بیفتاد و مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد چنانکه شنیدم از نیک اسبان که بر اثر میرسیدند و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنی اند در رسند پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را بمشافهه شرح کنم این چه شنودید از من باز باید نمود

امیر نماز دیگر این روز بار نداد و بروزه گشادن بیرون نیامد گفتند که بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بود که افتاد و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد و بر خوان بودم با وی و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بو النضر و این حال باز گفت و ملطفه نایب برید هرات استادم بریشان خواند قوم گفتند زندگانی خداوند دراز باد تا جهان است چنین حالها می بوده است و این را تلافی افتد مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید گفت چنین کنم هنوز دور است آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید اما چه گویید درین باب چه باید کرد گفتند تا حاجب نرسد درین باب چیزی نتوان گفت اگر رای عالی بیند سوی خواجه بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد هر چند این خبر بدو رسیده باشد تا آنچه او را فراز آید درین باب بجواب باز نماید گفت صواب است و استادم را مثال داد تا نبشته آید و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخن گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند و بوزیر درین معنی نبشته آمد سخت مشبع و رای خواسته شد پیش ازین در مجلس امیر بباب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد و سخت با غم بود

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴ - آمدن سباشی به درگاه

 

و دیگر روز این نامه وزیر رسید بسیار شغل دل و غم نموده بدین حادثه بزرگ که افتاد و گفته هر چند چشم زخمی چنین افتاد بسر سبزی و اقبال خداوند همه در توان یافت و کارها از لونی دیگر پیش باید گرفت و نامه بواسحق پسر ایلگ ماضی ابراهیم که سوی او نبشته بود از جانب اور کنج فرستاده که رای عالی را بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است قبول کرد که مردی است مرد و با رای و از پیش پسران علی تگین جسته با فوجی سوار ساخته و نامی بزرگ دارد تا بر جانبی دیگر فتنه بپای نشود و سوی استادم نامه یی سخت دراز نبشته بود و دل را بتمامی پرداخته و گفته پس از قضای ایزد عز ذکره این خللها پدید آمد از رفتن دوبار یک بار بهندوستان و یک بار بطبرستان و گذشته را باز نتوان آورد و تلافی کرد و کار مخالفان امروز بمنزلتی رسید که بهیچ سالار شغل ایشان کفایت نتوان کرد که دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند و کار جز بحاضری خداوند راست نیاید و خداوند را کار از لونی دیگر پیش باید گرفت و دست از ملاهی بباید کشید و لشکر پیش خویش عرض کرد و بهیچ کس باز نگذاشت و این حدیث توفیر برانداخت این نامه را عرض باید کرد و آنچه گفتنی است بگفت تا آنگاه که دیدار باشد که درین معانی سخن گشاده تر گفته آید

استادم این نامه عرض کرد و آنچه گفتنی بود بگفت امیر گفت خواجه در اینچه میگوید بر حق است و نصیحت وی بشنویم و بر آن کار کنیم جواب او باید نبشت برین جمله و تو از خویشتن نیز آنچه درین معنی باید بنویس و حدیث بوری تگین پسر ایلگ ماضی مردی است مهترزاده و چون او مردمان ما را امروز بکار است خواجه نامه یی او را نویسد و بگوید که حال او را بمجلس ما بازنموده آمد و خانه ما او راست رسولی باید فرستاد و نامه نبشت بحضرت تا باغراض وی واقف گردیم و آنچه رای واجب کند بفرماییم این نامه نبشته آمد و باسکدار گسیل کرده آمد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۱ - گریختن بوری تگین

 

و امیر از آنجا برخاست و سوی بلخ کشید در راه نامه رسید از سپاه سالار علی که بوری تگین بگریخت و در میان کمیجیان شد بنده را چه فرمان باشد از ختلان دم او گیرد و یا آنجا بباشد و یا بازگردد جواب رفت که ببلخ باید آمد تا تدبیر او ساخته آید و امیر ببلخ رسید روز پنجشنبه چهاردهم صفر و بباغ فرود آمد و سپاه سالار علی نیز در رسید پس از ما بیازده روز و امیر را بدید و گفت صواب بود دم این دشمن گرفتن که وی در سر همه فساد داشت و بازنمود که مردمان ختلان از وی و لشکرش رنج دیدند و چه لافها زدند و گفتند که هرگاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملک زاده است

امیر دیگر روز خلوتی کرد با وزیر و اعیان و گفت فریضه شد نخست شغل بوری تگین را پیش گرفتن و زو پرداختن درین زمستان و چون بهار فراز آید قصد ترکمانان کردن وزیر آواز نداد امیر گفت البته سخن بگویید گفت کار جنگ نازک است خداوندان سلاح را در آن سخن باید گفت بنده تا تواند در چنین ابواب سخن نگوید چه گفت بنده خداوند را ناخوش میآید استادم گفت خواجه بزرگ را نیک و بد میباید گفت که سلطان اگر چه در کاری مصر باشد چون اندیشه باز- گمارد آخر سخن ناصحان و مشفقان را بشنود وزیر گفت من بهیچ حال صواب نمی بینم در چنین وقت که آب براندازند یخ شود لشکر کشیده آید که لشکر بدو وقت کشند یا وقت نوروز که سبزه رسد یا وقت رسیدن غله ما کاری مهم تر پیش داریم و لشکر را به بوری تگین مشغول کردن سخت ناصواب است نزدیک من نامه باید کرد هم بوالی چغانیان و هم به پسران علی تگین که عقد و عهد بستند تا دم این مرد گیرند و حشم وی را بتازند تا هم کاری برآید و هم اگر آسیبی رسد باری بیکی از ایشان رسد بلشکر ما نرسد همگان گفتند این رایی درست است امیر گفت تا من در این نیک بیندیشم و بازگشتند

تصمیم امیر در رفتن در پی بوری تگین

و پس از آن امیر گفت صواب آن است که قصد این مرد کرده آید و هشتم ماه ربیع الأول نامه رفت سوی بگتگین چوگاندار محمودی و فرموده آمد تا بر جیحون پلی بسته آید که رکاب عالی را حرکت خواهد بود سخت زود- و کوتوالی ترمذ پس از قتلغ سبکتگینی امیر بدین بگتگین داده بود و وی مردی مبارز و شهم بود و سالاریها کرده چنانکه چند جای درین تصنیف بیاورده ام- و جواب رسید که پل بسته آمد بدو جای و در میانه جزیره پلی سخت قوی و محکم که آلت و کشتی همه بر جای بود از آن وقت باز که امیر محمود فرموده بود و بنده کسان گماشت پل را که بسته آمده است از این جانب و از آن جانب بشب و روز احتیاط نگاه میدارند تا دشمنی حیلتی نسازد و آن را تباه نکند چون این جواب برسید امیر کار حرکت ساختن گرفت چنانکه خویش برود و هیچ کس را زهره نبود که درین باب سخنی گوید که امیر سخت ضجر میبود از بس اخبار گوناگون که میرسید هر روز خللی نو

و کارهای نا اندیشیده مکرر کرده آمده بود در مدت نه سال و عاقبت اکنون پیدا میآمد و طرفه تر آن بود که هم فرود نمی ایستاد از استبداد و چون فرو توانست ایستاد که تقدیر آفریدگار جل جلاله در کمین نشسته بود وزیر چند بار استادم را گفت می بینی که چه خواهد کرد از آب گذاره خواهد شد در چنین وقت به رمانیدن بوری تگین بدانکه وی بختلان آمد و از پنج آب بگذشت این کاری است که خدای به داند که چون شود اوهام و خواطر ازین عاجزند بو نصر جواب داد که جز خاموشی روی نیست که نصیحت که بتهمت بازگردد ناکردنی است و همه حشم میدانستند و با یکدیگر میگفتند بیرون پرده از هر جنسی چیزی و بو سعید مشرف را می فراز کردند تامی نبشت و سود نمیداشت و چون پیش امیر رسیدندی بموافقت وی سخن گفتندی که در خشم می شد

روز آدینه سیزدهم ماه ربیع الأول بو القاسم دبیر که صاحب بریدی بلخ داشت گذشته شد و حال این بو القاسم یک جای بازنمودم درین تاریخ دیگربار گفتن شرط نیست دیگر روز شغل بریدی بامیرک بیهقی باز داد امیر و استادم نیک یاری داد او را درین باب و آزاری که بود میان وی و وزیر برداشت تا آن کار راست ایستاد و خلعتی نیکو دادند او را

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۲ - گذشته شدن امیر سعید

 

روز شنبه نیمه این ماه نامه غزنین رسید بگذشته شدن امیر سعید رحمة الله علیه و امیر فرودسرای بود و شراب میخورد نامه بنهادند و زهره نداشتند که چنین خبری در میان شراب خوردن بدو رسانند دیگر روز چون بر تخت بنشست پیش تا بار بداد ساخته بودند که این نامه خادمی پیش برد و بداد و بازگشت امیر چون نامه بخواند از تخت فرود آمد و آهی بکرد که آوازش فرود سرای بشنیدند و فرمود خادمان را که پیش رواق که برداشته بودند فروگذاشتند و آواز آمد که امروز بار نیست

غلامان را بازگردانیدند و وزیر و اولیا و حشم بطارم آمدند و تا چاشتگاه فراخ بنشستند که مگر امیر بماتم نشیند پیغام آمد که بخانه ها باز باید گشت که نخواهیم نشست و قوم بازگشتند

و گذشته شدن این جهان نادیده قصه یی است ناچار بیارم که امیر از همه فرزندان او را دوست تر داشت و او را ولی عهد میکرد و خدای عز و جل نامزد جای پدر امیر مودود را کرد پدر چه توانست کرد و پیش تا خبر مرگ رسید نامه ها آمد که او را آبله آمده است و امیر رضی الله عنه دل مشغول می بود و میگفت این فرزند را که یک بار آبله آمده بود این دیگر باره غریب است و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه که عنین نبود و افتد جوانان را ازین علت زنان گفته بودند چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که این خداوند زاده را بسته اند و پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افگند و بدین عزیز گرامی داد خوردن بود و هفت اندام را افلیج گرفتن و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد امیر رضی الله عنه برین فرزند بسیار جزع کرده بود فرود سرای و این مرگ نابیوسان هم یکی بود از اتفاق بد که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب گذشتن صواب نیست که کس را بار نمیداد و مغافصه برنشست و سوی ترمذ رفت

و پس درین دو روز پیغام آمد سوی وزیر که ناچار بباید رفت ترا با فرزند مودود ببلخ مقام باید کرد با لشکری که اینجا نامزد کردیم از غلامان سرایی و دیگر اصناف و حاجب سباشی بدره گز رود و اسبان و غلامان سرایی را آنجا بدان نواحی با سلاح بداشته بود و با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی و حاجب بگتغدی آنجا ماند بر سر غلامان و سپاه سالار باز آمد و لشکریانی از مقدمان و سرهنگان و حاجبان که نبشته آمده است آن کار را همه راست باید کرد گفت فرمان بردارم و تا نزدیک نماز شام بدرگاه بماند تا همه کارها راست کرده آمد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۷ - بازگشت هزیمتیان و تاختن دوباره

 

... ازین شوختر مردم تواند بود که از آن مالش که ایشان را رسیده است اندیشه ما چنان بود که ایشان تا کنار جیحون و کوه بلخان عنان بازنکشند گفتند هزیمت پادشاهان و ملوک چنین باشد که خانیان از پیش سلطان ماضی هزیمت شدند نیز یکی را از آن قوم کس ندید و این قوم مشتی خوارج اند اگر خواهند که بازآیند زیادت از آن بینند که دیدند و نماز دیگر خبر رسید که خصمان بدو فرسنگی بازآمدند و حشر آوردند و آب این جوی می بگردانند و باز جنگ خواهند کرد و امیر سخت تنگدل شد

و شب را جاسوسان و قاصدان رسیدند و ملطفه های منهیان آوردند و نبشته بودند که این قوم بتدبیر بنشستند و گفتند صواب نیست پیش مصاف این پادشاه رفتن رسم خویش نگاه داریم و ما را به بنه و ثقل دل مشغول نه چنین نیرویی بما باز رسید بمی پراگنیم تا ضجر شود و اگر خواهد و اگر نه بازگردد و دی رفت و تموز درآمده است و ما مردمانی بیابانی ایم و سختی کش بر گرما و سرما صبر توانیم کرد و وی و لشکرش نتوانند کرد و چند توانند بود درین رنج بازگردند پس استادم این ملطفه ها بر امیر عرض کرد و امیر سخت نومید و متحیر گشت و دیگر روز پس از بار خالی کرد با وزیر و اعیان و این خبر بگفت و ملطفه ها بر ایشان خوانده آمد امیر گفت تدبیر چیست گفتند هر چه خداوند فرماید میکنیم و خداوند چه اندیشیده است گفت آن اندیشیده ام که اینجا بمانم و آلت بیابان راست کنم و جنگی دیگر بمصاف پیش گیرم و چون بهزیمت شدند تا کران آب از دم ایشان باز نگردم وزیر گفت اندیشه یی به ازین باید کرد وقت بد است و خطر کردن محال است ایشان این سخن میگفتند که آب از جوی باز ایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود و طلیعه ما در تاخت که خصمان آمدند بر چهار جانب از لشکرگاه- و چنان تنگ و بر هم زده بودند خیمه ها که از مواضع میمنه و میسره و قلب اندک مایه مسافت بود چنانکه بهیچ روزگار من برین جمله ندیدم- امیر روی بدین اعیان کرد و گفت

بسم الله برخیزید تا ما بر نشینیم گفتند خداوند بر جای خود بباشد که مقدمان ایشان که میگویند نیامده اند ما بندگان برویم و آنچه واجب است بکنیم و اگر بمددی حاجت آید بگوییم و بازگشتند و ساخته بر وی مخالفان شدند و وزیر و استادم زمانی بنشستند و دل امیر خوش کردند و تدبیر گسیل کردن نامه ها و مبشران در وقف داشتند تا باز چه پیدا آید و بازگشتند

و آب روان از ما دور ماند و افتادیم بآب چاهها- و بسیار چاه بود اینجا که ما بودیم باندک مسافت شهر سرخس- و آنچه یخ باقی بود مانده که نتوانستند آورد از تاختن و سخت گرفتن خصمان و تا نماز دیگر جنگی سخت بود و بسیار مردم خسته و کشته شد از هر دو جانب و بازگشتند قوم ما سخت غمگین و چیرگی بیشتر مخالفان را بود و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شد و گفتی از تاب می بشوند و منهیان پوشیده که بر لشکر بودند این اخبار بامیر رسانیدند و اعیان و مقدمان نیز پوشیده نزدیک وزیر پیغام فرستادند بر زبان معتمدان خویش و بنالیدند از کاهلی لشکریان که کار نمیکنند و از تنگی علف و بینوایی می بنالند و میگویند که عارض ما را بکشته است از بس توفیر که کرده است و ما می بترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد چون لشکر در گفت و گوی آمد و مخالفان چیره شوند نباید که کار بجایی رسد وزیر نماز شام برنشست و بیامد و خلوتی خواست و تا نماز خفتن بماند و این حالها با امیر بگفت و بازگشت و با استادم بهم در راه با یکدیگر ازین سخن میگفتند و بخیمه ها بازشدند

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۰ - نزول امیر به هرات

 

وزیر بازگشت و دیگر روز رسول را بخواند و خواجه بو نصر مشکان در خدمت وزیر بنشست و آنچه گفتنی بود بگفتند و پرداختنی بود بپرداختند برین جمله که وزیر گفت که در باب شما شفاعت کردم و پادشاه را بر آن آوردم که شما درین ولایت که هستید بباشید و ما بازگردیم و به هری رویم و نسا و باورد و فراوه و این بیابانها و حدها شمایان را مسلم فرمود بشرطی که با مسلمانان و نیک و بد رعایا تعرض نرسانید و مصادره و مواضعت نکنید درین سه جای که هستید برخیزید و بدین ولایتها که نامزد شما شد بروید تا ما بازگردیم و به هری رویم و شما آنجا رسولان باردوی فرستید و شرط خدمت بجای آرید تا کاری سخته پیش گیریم و قراری دهیم که از آن رجوع نباشد چنانکه رعایا و ولایتها آسوده گردند و ازین گریختن و تاختن و جنگ و جدال و شورش بازرهید برین جمله پیغامها بداد و رسول نوخاستگان را حقی بگزاردند از تشریف وصلت بسزا و خشنود بازگردانیدند و حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول یکجا برفت و بنوخاستگان رسید و رسول ایشان بسیار شکر و دعا گفت و با او خالی کردند و حاکم مطوعی نیز پیغام وزیر بگفت ایشان خدمت کردند و او را نیکویی گفتند و حالی تسکین پیدا آمد اگر چه ایشان هرگز نیارامیدند که نخوت پادشاهی و حل و عقد و امر و نهی و ولایت گرفتن در سرایشان شده بود مجاملتی در میان آوردند و حاکم مطوعی را خدمتی کردند با معذرتی بی- اندازه و گفتند که ما بفرمان وزیر مطاوعت نمودیم اما میباید که با ما راست روند و از هیچ طرف با ما غدری و مکری نرود تا بیارامیم و بضرورت دیگر بار مکاشفتی پیدا نگردد و اینچه گفتند و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از هر دو طرف آسوده گردند و خونهای ناحق ریخته نیاید هم برین قرار از آنجا که بودند منزل کردند و برین که ایشان را ولایت مسمی شده بود برفتند

و چون ایشان منزل کرده بودند و برفته حاکم مطوعی بازگشت و بلشکرگاه منصور آمد و در خدمت وزیر خالی کرد و آنچه دید و شنید از احوال نوخاستگان و حرکات ایشان و سخنان با طنز که میگفتند بازراند و گفت که بهیچ نوع بر ایشان اعتماد نباید کرد و ساختن کار خویش و برانداختن ایشان یا از ولایت بیرون کردن از مهمات بباید دانست و بر آن سخنان عشوه آمیز و غرورانگیز ایشان دل نباید نهاد که هرگز راست نروند و این پادشاهی و فرمان و نفاذ امر از سر ایشان بیرون نشود جز بشمشیر تیز و درین حال از آنچه نکایتی قوی ازین یک تاختن که پادشاه بنفس خویش کرد بدیشان رسیده بود این صلح گونه کردند و بازگشتند اما بهر چه ایشان را دست در خواهد شد از مکر و دغل و فریفتن غلامان و ضبط ولایات و زیادت کردن لشکر و از ماوراء النهر مردمان خواندن که با ایشان یار شوند و بسیار گردند هیچ باقی نخواهند گذاشت و هرگز راستی نورزند و سخنان فراخ بیرون اندازه میگویند با یکدیگر و مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته است و وزیرش از کفایت خویش ما را التیامی کرد و فتنه فرونشاند چندانی که لشکرهای ایشان بیاسایند و ساختگی بکنند دنبال ما خواهند گرفت و بهیچ نوع نیارامند تا ما را دفع نکنند یا ازین ولایت بیرون کنند این صلح و مجاملت در میان آوردند بدین سبب و ما نیز روا داشتیم تا یک چندی ازین تاختنها بیاساییم و کار خویش بسازیم و لشکرها جمع کنیم و ساخته میباشیم و غفلت نکنیم و مهیا و مستعد حرب و مکاشفت تا چون ناگاه قصد ما کنند پیش ایشان باز رویم و جواب گوییم و جان را بزنیم یا برآییم یا فروشویم که پادشاهی بس بزرگ است که ما دست در کمر او زده ایم ازین نوع سخنان بسیار گفتند و خوش دل و خوش طبع بازگشتند و براندند که چون ما به هری رویم ایشان رسولان با نام فرستند و اقتدارها کنند و از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که ما انبوه شده ایم و آنچه ما را دادید بسنده نمیباشد چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست بمصادره و مواضعت و تاختنها و دادن و گرفتن ولایتها باید کرد از ما عیب نگیرند که بضرورت باشد و جز این آنچه روشن شده بود تمامی در خدمت خواجه بزرگ بازراند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۱ - تدبیر فرستادن لشکر

 

ذکر رسیدن سلطان شهاب الدوله و قطب الملة ابی سعید مسعود ابن یمین الدولة و امین الملة رضی الله تعالی عنهما بشهر هری و مقام کردن آنجا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا آنگاه که بتاختن ترکمانان رفت و مجاری آن احوال

در ذو القعده سنه ثلثین و اربعمایه سلطان شهاب الدوله و قطب المله رضی الله- عنه در مرکز عز به هری رسید و آنجا نزول فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها پس تدبیر کرد که لشکرها باطراف فرستد و ترتیب طلایع و افواج کند تا هم حدود آگنده باشد بمردان و هم لشکر علف یابد و ستورکاه و جویابند و برآسایند اول امیر حاجب بزرگ را سوی پوشنگ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا تا بخواجه بروند- و آن روستایی است از نشابور- و حاجب بدر را با لشکری قوی ببادغیس فرستاد و همچنین بهر ناحیتی فوجی قوی فرستاد و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عمال بر کار شدند و مال می ستدند و امیر بنشاط و شراب مشغول گشت چنانکه هیچ می نیاسود و بار میداد و کار میساخت و نامه رفت بغزنین سوی بو علی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا بزودی فرستاده آید

و از هرات و نواحی آن بادغیس و گنج روستا و هر کجا دست رسید بهزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و بعنف بستدند بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر بآخر رسیده بود و کسی زهره نمیداشت که بابتدا سخت گفتی با وی و نصیحت کردی و اعیان هرات چون بو الحسن علوی و دیگران بگریخته بودند و بو طلحه شبلی عامل را نصیحت کرده که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود امیر مغافصه فرمود تا بو طلحه را بگرفتند و بازداشتند و هر چه داشت پاک بستدند پس پوستش بکشیدند چون استره حجام بر آن رسید گذشته شد رحمة الله علیه و من وی را دیدم بر سر سرگین دانی افگنده در جوار کوشک عدنانی که آن را سکین گویند و تگین سقلابی پرده دار بروی موکل و این بو طلحه چون حاجب سباشی را ترکمانان بزدند آنگاه بهرات آمدند باستقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نزل و سبب گذشته شدن او این بود و بو الفتح حاتمی را نایب برید هرات بنیابت استادم بو نصر هم بگرفتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۲ - غمناکی و نومیدی بونصر

 

و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمی پسندیدند یکی آن بود که آن روز عرض بگورستانی برگذشت و من با وی بودم جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند

نزدیک شهر بو سهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند و سرای بو سهل بر راه بود میزبانی کرد استادم گفت دل شراب ندارم که غمناکم سود نداشت که میزبان در پیچید و آخر فرود آمد و من نیز آنجا آمدم بسیچ خوردنی و ندیمان و مطربان کرد تا راست شد استادم همچنان اندیشه مند میبود بو سهل گفت سخت بی نشاطی کاری نیفتاده است گفت ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم که کاری بسته می بینم چنانکه بهیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود و میترسم و گویی بدان می نگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی چنانکه کس بکس نرسد و آنجا بی غلام و بی یار مانم و جان بر خیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیده ام امروز که از عرض لشکر بازگشتم بگورستانی بگذشتم دو گور دیدم پاکیزه و بگچ کرده ساعتی تمنی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عز تا ذل نباید دید که طاقت آن ندارم بو سهل بخندید و گفت این سودایی است محترق اشرب و اطرب و دع- الدنیا بخور خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم و روزی سخت خوش بپایان آمد که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات و مستان بازگشتیم و پس ازین بروزی چهل استادم گذشته شد رضی الله عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه بدندانقان مرو آن هزیمت و حادثه بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بو سهل در راه چند بار مرا گفت سبحان الله العظیم چه روشن رای مردی بود بو نصر مشکان گفتی این روز را میدید که ما در اینیم

و این چه بر لفظ بو نصر رفت درین مجلس فراکردند تا بامیر رسانیدند و گفتند چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان بمخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان دولت است بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید امیر بدین سبب متغیر شد سخت اما خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۴ - آزردن بونصر از امیر

 

... که اژدها شود ار روزگار یابد مار

این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد هر چند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابر زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی و مناقشه ها میرفت و عمر بپایان آمده بود و حال مردم و دولت دنیا این است و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و بپایان آمد

در سنه احدی و ثلثین و اربعمایه که غرتش سه شنبه بود امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت و سالاران و سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی و بهیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد و نامه ها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوری تگین را بمردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراء النهر ازیشان بستاند و پسر آلتونتاش خندان نیز با آن قوم دوستی پیوست و بند جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان چنانکه در نامه یی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای تبری در دست پرسیدند از وی که چرا آمدی گفت شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیرزمین بیرون میکنند من نیز بیامدم تا لختی ببرم و امیر ازین اخبار بخندیدی اما کسانی که غور کار میدانستند برایشان این سخن صعب بود

و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید ...

... استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هر چه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بو العلا را میداد در رقعت مشبع تر افتاد و بوثاق آغاجی آمد- و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش- و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد و او ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند

و استادم بدیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده که برسیده بود بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت عفو کردم وی را ازین و بخوشی گفت تا دل مشغول ندارد و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت استادت را مگوی که غمناک شود امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت گناه نه بو نصر راست ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کرده اند بگذاشته ایم من بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم خدمت کرد و لختی سکون گرفت و بازگشت و مرا بخواند

چون نان بخوردیم خالی کرد و گفت من دانم که این نه سخن امیر بود حق صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجت گرفته تا با من نگویی بگوی تاره کار بنگرم آنچه گفته بود آغاجی بگفتم گفت دانستم و همچنین چشم داشتم خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست من دل بر همه بلاها خوش کرده ام و بگفتار چون بو الحسنی چیزی ندهم بازگشتم و وی پس از آن غمناک و اندیشه مند میبود و امیر رضی الله عنه حرمت وی نگاه میداشت یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بو منصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان و بو سعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم بود در شغل بریدی هرات در میانه بو سعید گفت این باغچه بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید گفت نیک آمد بو سعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۵ - گذشته شدن بونصر

 

مرگ بو نصر مشکان

و مرا دیگر روز نوبت بود بدیوان آمدم استادم بباغ رفت و بو الحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بو نصر طیفور و تنی چند دیگر و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود و دیگر روز بدرگاه آمد و پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سرد بود و در آن صفه باغ عدنانی در بیغوله بنشست بادی به نیرو میرفت پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و بصفه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود امیر را آگاه کردند گفت نباید که بو نصر حال میآرد تا با من بسفر نیابد بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی گفتند بو نصر نه از آن مردان باشد که چنین کند امیر بو العلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد بو العلا آمد و مرد افتاده بود چیزها که نگاه می بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت زندگانی خداوند دراز باد بو نصر برفت و بو نصر دیگر طلب باید کرد امیر آوازی داد با درد و گفت چه میگویی

گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست و جان در خزانه ایزد است تعالی اگر جان بماند نیم تن از کار بشود امیر گفت دریغ بو نصر و برخاست و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمال برداشتند و بخانه باز بردند آن روز ماند و آن شب دیگر روز سپری شد رحمة الله علیه

و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نایب از آن نایب پنج هزار دینار بستد امیر و از هرگونه روایتها کردند مرگ او را و مرا با آن کار نیست ایزد عز ذکره تواند دانست که همه رفته اند پیش من باری آنست که ملک روی زمین نخواهم با تبعت آزاری بزرگ تا بخون رسد که پیداست که چون مرد بمرد و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و درین تاریخ بیامد و اما بحقیقت بباید دانست که ختمت الکفایة و البلاغة و العقل به و او اولی تر است بدانچه جهت بو القاسم اسکافی دبیر رحمة الله علیه گفته اند شعر

الم تر دیوان الرسایل عطلت ...

... ای آنکه غمگنی و سزاواری

و اندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا نبرم نامش ...

... تا بشکنی سپاه غمان بر دل

بر خویشتن ظفر ندهی باری

اندر بلای سخت پدید آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۷ - رفتن امیر سوی پوشنگ

 

... و طغرل سواران نیک اسبه داشته بود بر راه چون شنوده بود که امیر سوی طوس رفت مقرر گشت که راهها بر وی فروخواهد گرفت بتعجیل سوی اون کشید از اتفاق عجایب که نمی بایست که طغرل گرفتار آید آن بود که سلطان اندک تریاکی خورده بود و خواب تمام نایافته پس از نماز خفتن بر پیل بخواب شد و پیلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پیل را بشتاب راندن و بگام خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد که اگر آن خواب نبودی سحرگاه بر سر طغرل بودی و من با امیر بودم سحرگاه تیز براندیم چنانکه بامداد را بنوق بودیم آنجا فرود آمد و نماز بامداد بکرد و کوس رویین که بر جمازگان بود فروکوفتند امیر پیل براند بشتاب تر و بدر حاجب با فوجی کرد و عرب و ارتگین حاجب با غلامی پانصد سرایی برفتند بتاختنی سخت قوی چون بخوجان رسیدند قصبه استوا طغرل بامداد از آنجا برانده بود که آواز کوس رسیده بود و بر راه عقبه بیرون برفته چنانکه بسیار جای ثقل بگذاشته بودند از شتاب که کردند

و امیر دمادم در رسید و این روز یکشنبه بود پنجم ماه ربیع الأول و فرود آمد سخت ضجر از شدن این فرصت و در خویشتن و مردمان میافتاد و دشنامی فحش میداد چنانکه من وی را هرگز بر آن ضجرت ندیده بودم و در ساعت تگین جیلمی را که سواری مبارز و دلیر بود و تاقیشان او داشتی با پانصد غلام سرایی آسوده و پانصد خیلتاش گسیل کرد بدنبال گریختگان و مردمان دیگر برفتند سخت بسیار بطمع آنکه چیزی یابند و نماز شام را بازآمدند و بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند که طغرل نیک تعجیل کرده بود و بر راه اسبان آسوده داشت که او را دیده نیامد اما در فوجی رسیدیم و میگفتند سلیمان ارسلان جاذب و قدر حاجب سر ایشان بودند و دره یی تنگ بود و ایشان راهی دانستند و بکوه بر شدند ساخته و گروهی یافتیم و می نمود که نه ترکمانان بودند

امیر اینجا دو روز بار افگند تا لشکر بیاساید و بو سهل حمدوی و سوری اینجا بما رسیدند با حاجب جامه دار و گوهر آیین خزینه دار و دیگر مقدمان و سواری پانصد

امیر فرمود ایشان را که سوی نشابور باید رفت و شهر ضبط کرد که نامه بو المظفر جمحی رسیده است که صاحب برید است و از متواری جای بیرون آمده و علویان با وی یارند اما اعیان خاسته اند و فساد میکنند تا شهر ضبط کرده آید و علف باید ساخت چندانکه ممکن گردد که ما بقیت زمستان آنجا مقام خواهیم کرد ایشان برفتند

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۹ - رفتن امیر سوی نشابور

 

... و لشکر سلطان از خوارزم ملطفه نهانی فرستادند و تقربها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطفه های توقیعی وزیر مرا گفت این همه عشوه است که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان را آمده ایم پیش ما را بخواب کرده اند بشیشه تهی

جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند سرافگنده و خاموش ایستند و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد امیر رضی الله عنه از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان گویند و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده و امیر را این خوش آمد وی را احماد کرد و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت و نشابور این بار نه چنان بود که دیده بودم که همه خراب گشته بود و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم بدانگی بازآمده و موفق امام صاحب حدیثان با طغرل برفته بود و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیت

و چند چیز نادر دیدم درین روزگار ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند در نشابور دیهی بود محمدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است چنانکه یک جفت وار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت ورزی بودی بسه هزار درم و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی با سیم باید برداشت و دیگر زر فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت زمین بکار نیست و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند گفت البته نخواهم و قوم بازگشتند مرا گفت این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم و اگر حال جهان این است که من می بینم هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت واری زمین بده درم فروشند من باز- گشتم و با خویشتن گفتم این همه از سوداهای محترق این مهتر است و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد یک روز نزدیک وی رفتم یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفت وار زمین نزدیک این سرای بیع می کردند که بناء او آنجا باغ و سرای کند و جفت واری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند من تبسمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود هیچ چیز نه دل بجایها کشیدی - چون قوم بازگشتند مرا گفت رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد و خواستم که بازگردم گفت تبسمی کردی بوقت بها دادن زمین سبب چه بود حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم دیر بیندیشید پس گفت دریغا بو نصر که رفت خردمند و دوراندیش بود ...

... و دیگر آبگینه های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند و پس از بازگشتن ما بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد

و حال علف چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرایب و عجایب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت پیش برد نامه کوتوال غزنین بود بو علی میخواند و روی بندیمان آورد و گفت کوتوال نبشته است و گفته بیست و اند هزار قفیز غله در کندوها انبار کرده شده است باید فروخت یا نگاه باید داشت ما را بغزنین چندین غله است و اینجا چنین درماندگی ندیمان تعجب نمودند و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد رضی الله عنه عجایب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند و ترکان البته پیرامون ما نگشتند که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۰ - کارهای نشابور

 

... مسعود شاعر را شفاعت کردند سیصد دینار صله فرمود بنامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم و گفت هم آنجا میباید بود پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیت آنچه ساخته بود و صاحب دیوان سوری را گفت بساز تا با ما آیی چنانکه بنشابور هیچ نمانی و برادرت اینجا به نشابور نایب باشد

گفت فرمان بردارم و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب خداوند دور نباشم از آنچه بمن رسید درین روزگار و برادر را نایب کرد و کار بساخت و نیز گفته بود که سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند و نیز گفتند که بو سهل حمدوی این درگوش امیر نهاد و بو المظفر جمحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرر داشت و علویان و نقیب علویان را خلعت داد و بو المظفر را بدو سپرد و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود اما دو پسرش پیوسته بخدمت میآمدند درین وقت قاضی بیامده بود بوداع و دعا گفت و پندها داد و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و بعزیزی بخانه باز- فرستادند

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۱ - خشکسال و قحط

 

قحط و پریشانی

و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز به راه ده سرخ و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلایع باشند و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند مردم ساخته بسیار و طلایع فرستادند بر روی لشکر ما و هر دو گروه هشیار میبودند و جنگها میرفت و دست آویزها و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود و شراب میخورد و بتن خویش با معظم لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غله در رسد و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت و جو خود کسی بچشم نمیدید و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غله داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد و مردم و ستور بسیار از بی علفی بمرد که پیدا بود که بگیاه زندگی چند بتوانستند کرد و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بی علفی خروجی کردی و کار از دست بشدی امیر را آگاه کردند و مصرح بگفتند که کار از دست می بشود حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید کاری رود که تلافی دشوار پذیرد امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان شهر خراب و یباب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه مردم متحیر گشتند و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که به روزگار گذشته باران آنرا در صحرا انداخته بود و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و می نگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی

و مردم پیاده رو را حال بتر ازین بود

امیر بدین حالها سخت متحیر شد و مجلسی کرد با وزیر و بو سهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند این کار را چه روی است اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور امیر گفت خصمان اگر چه جمع شده اند دانم که ایشان را هم این تنگی هست گفتند زندگانی خداوند دراز باد حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غله رسیده باشد و خصمان با سر غله اند و ما تا آنجا رسیم ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان و ما در این راه چیزی نیابیم صواب آن می نماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم امیر گفت این محال است که شما میگویید من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد که هر روز بسر این کار نتوانم آمد گفتند فرمان خداوند را باشد ما فرمان برداریم هر کجا رود

و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه نباید فالعیاذ بالله خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت برفتند و این پیغام بگزاردند امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت شما همه قوادان زبان در دهان یکدیگر کرده اید و نمی خواهید تا این کار برآید تا من درین رنج می باشم و شما دزدی می کنید من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما بر هم و شما نیز از ما برهید دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند اعیان گفتند جواب چه داد بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بو الحسن گفت مشنوید که نه برین جمله گفت و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصه در چنین روزگاری بدین مهمی امیر چنین و چنین گفت

وزیر در سپاه سالار نگریست و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت اینجا سخن نماند فرمان خداوند را باشد و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد و برخاستند و برفتند و این خبر بامیر رسانیدند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۲ - بازپسین حیلت وزیر

 

امیر رضی الله عنه چون فرود سرای رفت و خالی بخرگاه بنشست گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت هیچ خواست ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم و امروز چنین رفت و من بهمه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو ایشان گفتند خداوند را از ایشان نباید پرسید برای و تدبیر خویش کار می بباید کرد و این خبر بوزیر رسانیدند بو سهل زوزنی را گفت آه چون تدبیر بر خدم افتاد تا چه باید کرد و از آن خدم یکی اقبال زرین- دست بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که درباره خویش مردی زیرک و گربز و بسیار دان نبود اما در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی بو سهل گفت اگر چنین است خواجه صلاح نگاه دارد و بیک دو حمله سپر نیفگند و می- بازگوید گفت همین اندیشیده ام و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند بیامد و خالی کرد وزیر گفت ترا بدان خوانده ام از جمله همه مقدمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی من و سپاه سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم نمی شنود و ما را متهم میدارد و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب می نماید که یک سوارگان را همه در مضرت و گرسنگی و بی ستوری می بینیم و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند و پیداست که طاقت چند دارند و هندوان باقی پیاده اند و گرسنه چه گویی که کار را روی چیست گفت زندگانی خواجه بزرگ دراز باد من ترکی ام یک لخت و من راست گویم بی محابا این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد و ما را بدست خواهند داد که بینوا و گرسنه اند و بترسم که اگر دشمن پیدا آید خللی افتد که آنرا در نتوان یافت وزیر گفت تو این با خداوند بتوانی گفت گفت چرا نتوانم گفت من نقیب خیلتاشان امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبی بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز بدرجه سالارانم چرا بازگیرم چنین نصیحت وزیر گفت پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی اگر بشنود بزرگ منتی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حق نعمت خداوند را گزارده گفت چنین کنم و بازگشت

و وزیر مرا که بو الفضلم بخواند و سوی بو سهل پیغام داد که چنین و چنین رفت و این بازپسین حیلت است تا چه رود و اگر ترک سخت ساده دل و راست نبودی تن درین ندادی من بازگشتم و با بو سهل بگفتم گفت آنچه برین مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاه سالار و حاجب بزرگ بگتغدی و باز نمود که چنین چاره ساخته شد همه قوم او را برین شکر کردند و میان دو نماز همگان بدرگاه آمدند که با کس دل نبود و امیر در خرگاه بود آلتونتاش را حث کردند تا نزدیک خدم رفت و بازخواست و گفت حدیثی فریضه و مهم دارد باریافت و در رفت و سخن تمام یک لخت وار ترکانه بگفت

امیر گفت ترا فرا کرده اند تا چنین سخن میگویی بسادگی و اگر نه ترا چه یارای این باشد باز گرد که عفو کردیم ترا از آنکه مردی راست و نادانی و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت گفتند آنچه بر تو بود بکردی و این حدیث را پوشیده دار و وزیر بازگشت ...

... ما دل همه بر بلاها نهادیم تو نیز بنه باشد که به از آن باشد که می اندیشیم بازگشتم و بگفتم و بو سهل از کار بشد که سخت بددل مردی بود

و امیر روزه داشت نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید و کار بسازید ما فردا سوی مرو خواهیم رفت و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۳ - رفتن به سوی مرو

 

... و این چنین چیزها درین سفر کم نبود روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمد و گفتند ینالیانند و سواری پانصد گریختگان ما گفتند

سالارشان پورتگین بود و از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند و نیک کوشش بود و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند و همچنین آویزان آویزان آمدند با ما تا بمنزل و امیر لختی بیدار شد این روز چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرر گشت که پشیمان شده است و نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاه سالار و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فرا- افگند و می گفت که ازین گونه خواهد بود که کم از دو هزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند و بی حشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود سزای ایشان بفگنند سپاه سالار و حاجب بزرگ گفتند زندگانی خداوند دراز باد خصمان امروز مغافصه آمدند و فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند این بگفتند و برخاستند امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بو سهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت تا نزدیک شام پس بپراگندند

و بو سهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت خنک بو نصر مشکان که در عز کرانه شد و این روز نمی بیند و این قال و قیل نمی شنود چندانکه بگفتند این پادشاه را سود نداشت امروز بیک چاشنی اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میان دام و اعیان و مقدمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده باز نمودند و گفتند یکسوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیده اند و نومیدند و بر سالاران و مقدمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند اما پیداست که عدد ایشان بچند کشد و بی یکسوارگان کار راست نشود و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت سخن ایشان همین بود تا امیر تنگدل شد و گفت تدبیر این چیست گفتند خداوند بهتر تواند دانست وزیر گفت بهیچ حال باز نتوان گشت چون بسر کار رسیدیم که هزیمت باشد و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قایم افگنده شود که مسافت نزدیک است که چون بمرو رسیدیم شهر و غلات بدست ما افتد و خصمان بپره های بیابان افتند این کار راست آید ...

... ما درین حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطفه های منهیان آوردند که چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت رعبی و فزعی بزرگ برین قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی آخر گفتند طغرل را که مهتر ما تویی بر هر چه تو صواب دیدی ما کار کنیم طغرل گفت ما را صواب آن می نماید که بنه پیش کنیم و سوی دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبک مایه و بی آلت اند و اگر آنجا نتوانیم بود به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ما راست و بهیچ حال پادشاه بدم ما نیاید چون ما از ولایت او برفتیم که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و آلت و عدت و ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت و ما میدانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم زبونی را گیریم هنوز از چنین محتشمی بهتر همگان گفتند این پسندیده تر رای باشد و برین کار باید کرد داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی گفت آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست بابتدا چنین نبایست کرد و دست بکمر چنین مرد نبایست زد امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او خراب کردیم تا جان بباید زد که اگر او را زدیم بر همه جهان دست یابیم و اگر او ما را زد ازین فرار درنمانیم که پیداست بدم ما چند آیند اگر زده شویم اما بنه از ما سخت دور باید هر کجا باشیم که سوار مجرد فارغ دل باشد و بدانید که اگر دستی نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ما گیرد و بنامه همه ولایتداران را بر ما آغالیدن گیرد و ناچار دوست بر ما دشمن شود

و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست چنانکه از اخبار درست ما را معلوم گشت و ما باری امروز دیری است تا بر سر علفیم و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها می برآیند این عجز است مر او را نباید ترسید یبغو و طغرل و ینالیان و همه مقدمان گفتند این رای درست تر است و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودک تر و بد اسب تر و دیگر لشکر را عرض کردند شانزده هزار سوار بود و ازین جمله مقدمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین نیک احتیاط باید کرد که حال این است بحقیقت که باز نموده آمد

بو سهل در وقت برنشست و بدرگاه رفت و من با وی رفتم و آن ملطفه ها امیر بخواند و لختی ساکن تر شد بو سهل را گفت شوریده کاری در پیش داریم و صواب ما رفتن بهرات بود و با آن قوم صلحی نهادن اکنون این گذشت تا ایزد عز ذکره چه تقدیر کرده است که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بد دل که ما داریم بو سهل گفت جز خیر نباشد جهد باید کرد تا بمرو رسیم که آنجا این کارها یا بجنگ یا بصلح در توان یافت گفت چنین است و کسان رفتند و وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطفه ها بر ایشان خوانده آمد قوی دل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیده اند وزیر گفت این شغل داود می نماید و مسیله آن است که نماز دیگر رفت جهد در آن باید کرد که خویشتن را بمرو افگنیم و خللی نیفتد که آنجا این کار را وجهی توان نهاد چون حال خصمان این است که منهیان نبشته اند همه گفتند چنین است و بازگشتند و همه شب کار جنگ می- ساختند سالاران یکسوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند و امیر ارتگین حاجب را که خلیفه بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردن کش تر آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند و این هم از اتفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدی بمثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد اذا اراد الله شییا هیا اسبابه

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۶۵۵