گنجور

 
۵۰۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۶

 

... رحمت از بهر جمال تو بود بر در و بام

در هوایی که غبار سم اسب تو بود

باز را زهره نباشد که کند قصد حمام ...

امیر معزی
 
۵۰۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۸

 

... چون به جیحون شاه مشرق پای کرد اندر رکاب

کرد دست عزم تو بر اسب کام او لگام

گه به دست جوکیان چون مار پیچان شد کمند ...

... شد به تدبیر تو نرم و شد به فرمان تو رام

زیر حکم تو چو اسبی با لگام آهسته شد

عالمی آشفته مانند هیونی بی لگام ...

امیر معزی
 
۵۰۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۳

 

... تو آن شاهی که از شاهان به تو قدر و شرف دارد

نگین و تیغ و تاج و تخت و کلک و ملک و اسب و زین

به توران و به غزنین د ر تو را هستند فرمانبر ...

امیر معزی
 
۵۰۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۴

 

... کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان

پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند

قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان ...

... چون رکاب او گران گردد عنان او سبک

با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران

از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب ...

امیر معزی
 
۵۰۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۸

 

... بس دیر نماند تا نهد عزمش

بر اسب غزای کافرستان زین

در روم کند رکاب سالارش ...

امیر معزی
 
۵۰۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۵

 

... پیش تو سجده برد بر طرف شادروان

اندر آن روز که تو اسب دوانی بر دشت

واندر آن روز که توگوی زنی در میدان

ماه خواهد که تو را نعل شود بر سم اسب

زهره خواهد که تو را گوی شود در چوگان ...

... کرده در طالع تو مشتری و زهره قران

باسبان باد تو را سعد فلک بر در کاخ

مدح خوان باد تو را روح امین بر سر خوان ...

امیر معزی
 
۵۰۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۶

 

... ای همت تو را ز علیٰ برترین مکان

درگرد اسب دولت تو کی رسد ضمیر

بر خاک پای همت تو کی رسد گمان ...

امیر معزی
 
۵۰۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۹

 

... تشت زر برسر همی تنها رود بازارگان

در پی تعویذ اسبابش ببر آید همی

آهو اندر دشت ارمان ا در پی ا شیر ژیان ...

... ور به جای حشر گردون را دهندی اختیار

اسب او را سازدی از خویشتن برگستوان

خامه او باد عیسی را همی ماندکزو ...

... قلعه بخت تو را خورشید تابان کوتوال

خانه عمر تو را گردون گردان پاسبان

عالم از عدل تو همچون بوستان آراسته ...

امیر معزی
 
۵۰۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۵

 

... بر مثال قلعه ای بینم جهان را سربه سر

واندرو شمشیر تو چون کوتوال و باسبان

زهر باید هر ملک را تا نهان دشمن کند ...

... سر نهد بر خاک و از بازو بیندازد کمان

تیغ تو هنگام ضرب و اسب تو هنگام حرب

آتس اندر جوشن است و باد در برگستوان ...

امیر معزی
 
۵۱۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۳

 

... گنجی ز مدح شاه به از گنج شایگان

گر پاسبان بباید ناچار گنج را

پیکان شاه گنج مرا هست پاسبان

یک چند اگر ز درد دلم بود دردمند ...

... از بهر زینهار همه تن کند دهان

بر تار پرنیان بدود اسب او به طبع

وآهن شود ز ضربت تیغش چو پرنیان

آسیب اسب شاه به ماهی و مه رسد

چون ایستد به آخور و بر ره شود روان ...

... املاک ناصحت چو چمن باد در بهار

اسباب حاسدت چو رزان باد در خزان

در شادی و نشاط همه روزگار تو ...

امیر معزی
 
۵۱۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۶

 

... گر بلرزد نیزه اندر دست او روز نبرد

مرد در جوشن بلرزد اسب در برگستوان

هم بر آن‎سان کز زمرد چشم افعی بترکد ...

امیر معزی
 
۵۱۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۹

 

... گفتم چه وقت غاشیه او کشد ظفر

گفتا چو اسب بادتک آرد به زیر ران

گفتم شود به سعد عنانش همی سبک ...

امیر معزی
 
۵۱۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۲

 

... آن خداوندی که بر ایوان و درگاهش سزد

اوج گردون کوتوال و برج کیوان پاسبان

کوه را با حلم او گر بنگری باشد سبک ...

... او فلک قدر است و دارد باد را در زیر ران

تا ندیدم اسب او را من ندانستم که هست

در جهان باد مصور با رکاب و با عنان ...

امیر معزی
 
۵۱۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۰

 

... گرگنجهای مدح تو مخزون کند قضا

گردونش قلعه باید و خورشید پاسبان

رسته است از امتحان فلک طبع من رهی ...

... گنج طرب همیشه تو را باد زیردست

اسب ظفر همیشه تو را باد زیرران

روشن به طلعت شه افاق چشم تو ...

امیر معزی
 
۵۱۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۱

 

... با تو باشم تا ز فر بخت تو گردد مرا

گنج حکمت زیر دست و اسب دولت زیر ران

تا که از باد بهاری تازه گردد لاله زار ...

امیر معزی
 
۵۱۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۲

 

... چو پور به دست پور دستان

قومی که عنان اسب طاعت

تابند همی به راه عصیان ...

امیر معزی
 
۵۱۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۴

 

... چون پیاده به مجلس تو شتافت

دهد از حال اسب خویش نشان

داشت اسبی که گاه گام زدن

بود با باد تیزرو یکسان ...

... ای دریغا که ناگهان آورد

ملک الموت اسب من به زیان

میزبان کن مرا خداوندا ...

امیر معزی
 
۵۱۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۰

 

... درجهای جواهر مخزون

گله اسب و بدره زر و سیم

زنده پیلان و اشتران هیون ...

امیر معزی
 
۵۱۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۸

 

... هرگز نرسد در صفت جود تو وهمم

گر خاطر من اسب بود فکرت من زین

تا با شه شطرنج گه تعبیه بر نطع ...

امیر معزی
 
۵۲۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۹

 

... بفروزد همی ز ماء معین

همچو کوه است اسب او لیکن

باد گردد چو بر نهندش زین ...

... شکل پروین چو کوکب سیمین

نعل اسبان و کوکب سپرت

باد همواره از مه و پروین ...

امیر معزی
 
 
۱
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۱۱۷