گنجور

 
۴۴۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۰

 

... هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر

هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین

سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی ...

مولانا
 
۴۴۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۲

 

... رو به بازار غمش جان چو علف ارزان بین

هر کی بفسرد بر او سخت نماید حرکت

اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین ...

مولانا
 
۴۴۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱۳

 

... که نشد سیر دو چشمم به تره و نان براتی

حرکت کن حرکت هاست کلید در روزی

مگرت نیست خبر تو که چه زیباحرکاتی ...

مولانا
 
۴۴۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱۳

 

... تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی

در حرکت باش ازانک آب روان نفسرد

کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی

جنبش جان کی کند صورت گرمابه ای ...

مولانا
 
۴۴۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۸

 

... ز کودکی تو به پیری روانه ای و دوان

ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری

مولانا
 
۴۴۶

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۹

 

ای فکر تو بر بسته نه پایت باز است

آخر حرکت نیز که دیدی راز است

اندر حرکت قبض یقین بسط شود

آب چه و آب جو بدین ممتاز است

مولانا
 
۴۴۷

مولانا » فیه ما فیه » فصل نهم - پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید

 

پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید عذر بنده می خواست که مولانا جهت این حکم کرده است که امیر به زیارت من نیاید و رنجه نشود که ما را حالت هاست حالتی سخن گوییم حالتی نگوییم حالتی پروای خلقان باشد حالتی عزلت و خلوت حالتی استغراق و حیرت مبادا که امیر در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که با وی به موعظه و مکالمت پردازیم پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم به دوستان پرداختن و به ایشان منفعت رسانیدن ما برویم و دوستان را زیارت کنیم امیر گفت که مولانا بهاءالدین را جواب دادم که من به جهت آن نمی آیم که مولانا به من پردازد و بامن مکالمت کند بل که برای آن می آیم که مشرف شوم و از زمره ی بندگان باشم ازینها که این ساعت واقع شده است یکی آن است که مولانا مشغول بود و روی ننمود تا دیری مرا در انتظار رها کرد تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر در من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنین صعب است و دشوار مولانا تلخی آن را به من چشانید و مرا تأدیب کرد تا با دیگران چنین نکنم مولانا فرمود نی بلک آنک شما را منتظر رها کردیم از عین عنایت بود

حکایت می آورند که حق تعالی می فرماید که ای بنده من حاجت ترا در حالت دعا و ناله زود برآوردمی اما آوازه ناله تو مرا خوش می آید در اجابت جهت آن تأخیر می افتد تا بسیار بنالی که آواز و ناله تو مرا خوش می آید مثلا دو گدا بر در شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض است خداوند خانه گوید به غلام که زود بی تأخیر به آن مبغوض نان پاره ای بده تا از در ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپخته اند صبر کن تا نان برسد و بپزد دوستان را بیشتر خاطرم می خواهد که ببینم و در ایشان سیر سیر نظر کنم و ایشان نیز در من تا چون اینجا بسیار دوستان گوهر خود را نیک نیک دیده باشند چون در آن عالم حشر شوند آشنایی قوت گرفته باشد زود همدگر را بازشناسند و بدانند که ما در دار دنیا به هم بوده ایم و به هم خوش بپیوندند زیرا که آدمی یار خود را زود گم می کند نمی بینی که درین عالم که با شخصی دوست شده ای و جانانه و در نظر تو یوسفی است به یک فعل قبیح از نظر تو پوشیده می شود و او را گم می کنی و صورت یوسفی به گرگی مبدل می شود همان را که یوسف می دیدی اکنون به صورت گرگش می بینی هرچند که صورت مبدل نشده است و همان است که می دیدی به این یک حرکت عارضی گمش کردی فردا که حشر دیگر ظاهر شود و این ذات به ذات دیگر مبدل گردد چون او را نیک نشناخته باشی و در ذات وی نیک نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن حاصل همدگر را نیک نیک می باید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعار است ازان گذشتن و در عین ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمی دهند اوصاف اصلی ایشان نیست

حکایتی گفته اند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک می شناسم و نشان او بدهم گفتند فرما گفت مکاری من بود دو گاو سیاه داشت اکنون همچنین برین مثال است خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و می شناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان به هیچ کاری نیاید اکنون از نیک و بد آدمی می باید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آن است عجبم می آید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان به عالم بی چون که او را جای نیست و صورت نیست و بی چون و چگونه است چگونه عشق بازی می کنند و مدد و قوت می گیرند و متأثر می شوند آخر شب و روز در آنند این شخصی که شخصی را دوست می دارد و ازو مدد می گیرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر و شادی و غم او می گیرد و این جمله در عالم لامکان است و او دم بدم ازین معانی مدد می گیرد و متأثر می شود عجبش نمی آید و عجبش می آید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گیرند حکیمی منکر می بود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید حکیمی الهی به زیارت او رفت گفت آخر چه می طلبی گفت صحت گفت صورت این صحت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم گفت صحت صورتی ندارد و بیچونست گفت اکنون صحت چون بیچون است چونش می طلبی گفت آخر بگو که صحت چیست گفت این می دانم که چون صحت بیاید قوتم حاصل می شود و فربه می شوم و سرخ و سپید می گردم و تازه و شکفته می شوم گفت من از تو نفس صحت می پرسم ذات صحت چه چیز است گفت نمی دانم بی چون است گفت اگر مسلمان شوی و از مذهب اول بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحت را به تو رسانم ...

مولانا
 
۴۴۸

مولانا » فیه ما فیه » فصل دهم - اینچ می‌گویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ گفتی‌ست

 

... وذکرک فی قلبی الی این اکتب

اکنون چون جسمانی را آن قوت باشد که عشق او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حس های او جمله درو غرق شوند از چشم و سمع و شم و غیره که هیچ عضوی حظی دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد اگر یک عضوی ازین عضوها که گفتیم حظی تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند و حظی دیگر نطلبند این طلبیدن حس حظی دیگر جدا دلیل آن می کند که این یک عضو چنانک حق حظی است تمام نگرفته است حظی یافته است ناقص لاجرم در آن حظ غرق نشده است حس دیگرش حظ می طلبد عدد می طلبد هر حسی حظی جدا حواس جمعند از روی معنی از روی صورت متفرقند چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه در وی مستغرق شوند چنانک مگس بالا می پرد و پرش می جنبد و سرش می جنبد و همه اجزاش می جنبد چون در انگبین غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند غرق آب باشد هر فعلی را که ازو آید آن فعل او نباشد فعل آب باشد اگر هنوز در آب دست و پای می زند او را غرق نگویند یا بانگی می زند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند آخر این اناالحق گفتن مردم می پندارند که دعوی بزرگی است اناالحق عظیم تواضع است زیرا اینکه می گوید من عبد خدایم دو هستی اثبات می کند یکی خود را و یکی خدا را اما آنک اناالحق می گوید خود را عدم کرد به باد داد می گوید اناالحق یعنی من نیستم همه اوست جز خدا را هستی نیست من به کلی عدم محضم و هیچم تواضع درین بیشتر است اینست که مردم فهم نمی کنند اینک مردی بندگی کند برای خدا حسبة لله آخر بندگی او در میان است اگرچه برای خداست خود را می بیند و فعل خود را می بیند و خدای را می بیند او غرق آب نباشد غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبشی و فعلی نماند اما جنبش های او جنبش آب باشد شیری در پی آهویی کرد آهو از وی می گریخت دو هستی بود یکی هستی شیر و یکی هستی آهو اما چون شیر به او رسید و در زیر پنجه قهر او شد و از هیبت شیر بیهوش و بی خود شد در پیش شیر افتاد این ساعت هستی شیر ماند تنها هستی آهو محو شد و نماند استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غیر آن خوف خلق که می ترسند از شیر و از پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداند و برو کشف گرداند که خوف از حق است و امن از حق است و عیش و طرب از حق است و خورد و خواب از حق است حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص محسوس در بیداری چشم باز صورت شیر یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود که صورت شیر و پلنگ حقیقت که می بینم ازین عالم نیست صورت غیب است که مصور شده است و همچنین صورت خویش بنمایند به جمال عظیم و همچنین بستان ها و انهار و حور و قصور و طعام ها و شراب ها و خلعت ها و براق ها و شهرها و منزل ها و عجایب های گوناگون و حقیقت می داند که ازین عالم نیست حق آنها را در نظر او می نماید و مصور می گرداند پس یقین شود او را که خوف از خداست و امن از خداست و همه راحت ها و مشاهدها از خداست و اکنون این خوف او به خوف خلق نماند زیرا ازان این مشاهد است به دلیل نیست چون حق معین به وی نمود که همه ازوست فلسفی این را داند اما به دلیل داند دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که از دلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد تا دلیل را به وی می گویی خوش و گرم و تازه می باشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نماند چنانک شخصی به دلیل دانست که این خانه را بنایی هست و به دلیل داند که این بنا را چشم هست کور نیست قدرت دارد عجز ندارد موجود بود معدوم نبود زنده بود و مرده نبود بر بنای خانه سابق بود این همه را داند اما به دلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود اما عاشقان چون خدمت ها کردند بنا را شناختند و عین الیقین دیدند و نان و نمک به هم خوردند و اختلاط ها کردند هرگز بنا از تصور و نظر ایشان غایب نشود پس چنین کس فانی حق باشد در حق او گناه گناه نبود جرم جرم نبود چون او مغلوب و مستهلک آنست

پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین به کف گیرند که مهمان می آید و آن غلام مقرب تر را نیز هم فرمود که قدحی بگیر چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بی خود و مست شد قدح از دستش بیفتاد و بشکست دیگران چون ازو چنین دیدند گفتند مگر چنین می باید قدح ها را به قصد بینداختند پادشاه عتاب کرد چرا کردید گفتند که او مقرب بود چنین کرد پادشاه گفت ای ابلهان آن را او نکرد آن را من کردم از روی ظاهر همه صورت ها گناه بود اما آن یک گناه عین طاعت بود بلکه بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود باقی غلامان تبع پادشاهند پس تبع او باشند چون او عین پادشاه است و غلامی برو جز صورت نیست از جمال پادشاه پر است حق تعالی می فرماید لولاک ما خلقت الافلاک هم اناالحق است معنیش این است که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است به زبان دیگر و رمزی دیگر سخن های بزرگان اگر به صد صورت مختلف باشد چون حق یکی ست و راه یکی ست سخن دو چون باشد اما به صورت مخالف می نماید به معنی یکی است و تفرقه در صورت است و در معنی همه جمعیت است چنانکه امیری بفرماید که خیمه بدوزند یکی ریسمان می تابد یکی میخ می زند یکی جامه می بافد و یکی دوزد و یکی می درد و یکی سوزن می زند این صورت ها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرق اند اما از روی معنی جمعند و یکی کار می کنند و همچنین احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق می کنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و از دیو و ملک مثلا پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید به اسباب تا با ثبات از بی ثبات پیدا شود و نیک عهد از بدعهد ممتاز گردد و باوفا از بی وفا او را موسوسی و مهیجی می باید تا ثبات او پیدا شود اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود پس آن موسوس و مهیج بندگی پادشاه می کند چون خواست پادشاه این است که این چنین کند بادی فرستاد تا ثابت را از غیر ثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچه با شه باشد بماند ملکی کنیزکی را فرمود که خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود فعل کنیزک اگرچه به ظاهر معصیت می نماید ...

مولانا
 
۴۴۹

مولانا » فیه ما فیه » فصل پانزدهم - فرمود که هرکه محبوب است خوب است

 

... سایل را دو مقدمه می باید که تصور کند یکی آنکه جازم باشد که  من در این چه می گویم مخطی ام غیر آن چیزی هست دوم آنکه که اندیشد که به از این و بالای این گفتی و حکمتی هست که من نمی دانم پس دانستیم که السؤال نصف العلم ازین روست

هرکسی روی به کسی آورده است و همه را مطلوب حق است و به آن امید عمر خود را صرف می کند اما درین میان ممیزی می باید که بداند که از این میان کیست که او مصیب است و بر وی نشان زخم چوگان پادشاه است تا یکی گوی و موحد باشد مستغرق آب است که آب در او تصرف می کند و او را در آب تصرفی نیست سباح و مستغرق هر دو در آبند اما این را آب می برد و محمول است و سباح حامل قوت خویش است و به اختیار خود است پس هر جنبشی که مستغرق کند و هر فعلی و قولی که ازو صادر شود آن از آب باشد ازو نباشد او در میان بهانه است همچنانکه از دیوار سخن بشنوی دانی که از دیوار نیست کسی است که دیوار را در گفت آورده است اولیا همچنانند پیش از مرگ مرده اند و حکم در و دیوار گرفته اند در ایشان یک سر موی از هستی نمانده است در دست قدرت همچون اسپری اند جنبش سپر از سپر نباشد و معنی اناالحق این باشد سپر می گوید من در میان نیستم حرکت از دست حق است این سپر را حق بینید و با حق پنجه مزنید که آنها که بر چنین سپر زخم زدند در حقیقت با خدا جنگ کرده اند و خدو را بر خدا زده اند از دور آدم تا کنون می شنوی که بر ایشان چها رفت از فرعون و شداد و نمرود و قوم عاد و لوط و ثمود الی مالانهایه و آن چنان سپری تا قیامت قایم است دورا بعد دور بعضی به صورت انبیا و بعضی به صورت اولیا تا اتقیا از اشقیا ممتاز گردند و اعدا از اولیا پس هر ولی حجت است بر خلق خلق را به قدر تعلق که به وی کردند مرتبه و مقام باشد اگر دشمنی کنند دشمنی با حق کرده باشند و اگر دوستی ورزند دوستی با حق کرده باشند که من رآه فقد رآنی ومن قصده فقد قصدنی بندگان خدا محرم حرم حقند همچون که خادمان حق تعالی همه رگ های هستی و شهوت و بیخ های خیانت را از ایشان به کلی بریده است و پاک کرده لاجرم مخدوم عالمی شدند و محرم اسرار گشتند که لایمسه الا المطهرون

فرمود که اگر پشت به تربت بزرگان کرده است اما از انکار و غفلت نکرده است روی به جان ایشان آورده است زیرا که این سخن که از دهان ما بیرون می آید جان ایشان است اگر پشت به تن کنند و روی به جان آرند زیان ندارند ...

مولانا
 
۴۵۰

مولانا » فیه ما فیه » فصل سی و پنجم - صورت فرع عشق آمدکه بی عشق این صورت

 
صورت فرع عشق آمد که بی عشق این صورت را قدر نبود فرع آن باشد که بی اصل نتواند بودن پس الله را صورت نگویند چون صورت فرع باشد او را فرع نتوان گفتن گفت که عشق نیز بی صورت متصور نیست و منعقد نیست پس فرع صورت باشد گوییم چرا عشق متصور نیست بی صورت بلک انگیزنده صورت است صدهزار صورت از عشق انگیخته می شود هم ممثل هم محقق اگرچه نقش بی نقاش نبود و نقاش بی نقش نبود لیکن نقش فرع بود و نقاش اصل کحرکة الاصبع مع حرکة الخاتم تا عشق خانه نبود هیچ مهندس صورت و تصور خانه نکند و همچنین گندم سالی به نرخ زر است و سالی به نرخ خاک و صورت گندم همان است پس قدر و قیمت صورت گندم به عشق آمد و همچنین آن هنر که تو طالب و عاشق آن باشی پیش تو آن قدر دارد و در دوری که هنری را طالب نباشد هیچ آن هنر را نیاموزند و نورزند گویند که عشق آخر افتقار است و احتیاج است به چیزی پس احتیاج اصل باشد و محتاج الیه فرع گفتم آخر این سخن که می گویی از حاجت می گویی آخر این سخن از حاجت تو هست شد که چون میل این سخن داشتی این سخن زاییده شد پس احتیاج مقدم بود و این سخن ازو زایید پس بی او احتیاج را وجود بود پس عشق و احتیاج فرع او نباشد گفت آخر مقصود از آن احتیاج این سخن بود پس مقصود فرع چون باشد گفتم دایما فرع مقصود باشد که مقصود از بیخ درخت فرع درخت است
مولانا
 
۴۵۱

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و چهارم - نام آن جوان چیست؟ سیف الدّین. فرمود «که سیف

 

نام آن جوان چیست سیف الدین

فرمود که سیف در غلاف است نمی توان دیدن سیف الدین آن باشد که برای دین جنگ کند و کوشش او کلی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حق را از باطل تمیز کند الا جنگ اول با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذب گرداند ابدا بنفسک و همه نصیحتها با خویشتن کند آخر تو نیز آدمیی دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و به مقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقل و زبان و دست و پا داشتند چه معنی که ایشان را راه می دهند و در می گشایند و مرا نی گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمی شوی تا سیف الله و لسان الحق باشد مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نه کس راه می یابند و یک کس بیرون می ماند و راهش نمی دهند قطعا این کس به خویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی ادبی آمد باید گناه بر خود نهد و خویشتن را مقصر و بی ادب شناسد نه چنانک گوید این را با من حق می کند من چه کنم خواست او چنین است اگر بخواستی راه دادی که این کنایت دشنام دادن است حق را و شمشیر زدن با حق پس به این معنی سیف علی الحق باشد نه سیف الله حق تعالی منزه است از خویش و از اقربا لم یلد ولم یولد هیچ کس به او راه نیافت الا به بندگی الله الغنی وانتم الفقراء ممکن نیست که بگویی آنکس را که به حق راه یافت او از من خویش تر و آشناتر بود و او متعلق تر بود از من پس قربت او میسر نشود الا به بندگی او معطی علی الاطلاق است دامن دریا پر گوهر کرد و خار را خلعت گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی غرض و سابقه ای و همه اجزای عالم از او نصیب دارند

کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان می کند بدین امید البته آنجا رود تا ازو بهره مند گردد پس چون انعام حق چنین مشهور است و همه عالم از لطف او باخبرند چرا ازو گدایی نکنی و طمع خلعت و صله نداری کاهل وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو می آید و دنبک می جنباند یعنی مرا نان ده که مرا نان نیست و ترا هست این قدر تمیز دارد آخر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمی شود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد لابه می کند و دم می جنباند تو نیز دم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنین معطی گدایی کردن عظیم مطلوب است چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است حق عظیم نزدیک است به تو هر فکرتی و تصوری که می کنی او ملازم آنست زیرا آن تصور و اندیشه را او هست می کند و برابر تو می دارد الا او را از غایت نزدیکی نمی توانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که می کنی عقل تو با توست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمی توانی دیدن اگرچه به اثر می بینی الا ذاتش را نمی توانی دیدن مثلا کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که در حمام می گردد آتش با اوست و از تأثیر تاب آتش گرمی می یابد الا آتش را نمی بیند چون بیرون آید و آن را معین ببیند و بداند که از آتش گرم می شوند بداند که آن تاب حمام نیز از آتش بود وجود آدمی نیز حمامی شگرف است درو تابش عقل و روح و نفس همه هست الا چون از حمام بیرون آیی و بدان جهان روی معین ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معین و آن تلبیس ها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود معین ذات هر یکی را ببینی الا مادام که در حمامی آتش را محسوس نتوان دیدن الا به اثر چنانکه کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او می زند الا نمی داند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معین که آن آب بود اول به اثر می دانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که ادعونی استجب لکم ...

مولانا
 
۴۵۲

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و هشتم - شخصی امامت می‌کرد و خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَ نِفَاقاً

 

شخصی امامت می کرد و خواند الاعراب اشد کفرا و نفاقا مگر از رؤسای عرب یکی حاضر بود یکی سیلی محکم وی را فرو کوفت در رکعت دیگر خواند و من الاعراب من آمن بالله و الیوم الآخر آن عرب گفت الصفع اصلحک هر دم سیلی می خوریم از غیب در هرچ پیش می گیریم به سیلی از آن دور می کنند باز چیزی دیگر پیش می گیریم باز همچنان قیل ماطافة لنا هوالخسف والقذف و قیل قطع الاوصال ایسر من قطع الوصال مراد خسف به دنیا فرو رفتن و از اهل دنیا شدن و القذف از دل بیرون افتادن همچونک کسی طعامی بخورد و در معده ی وی ترش شود و آنرا قی کند اگر آن طعام نترشیدی و قی نکردی جزو آدمی خواست شدن اکنون مرید نیز چاپلوسی و خدمت می کند تا در دل شیخ گنجایی یابد و العیاذ بالله چیزی از مرید صادر شود شیخ را خوش نیاید و او را از دل بیندازد مثل آن طعام است که خورد و قی کند چنانک آن طعام جزو آدمی خواست شدن و سبب ترشی قی کرد و بیرونش انداخت آن مرید نیز به مرور ایام شیخ خواست شدن به سبب حرکت ناخوش از دلش بیرون انداخت عشق تو منادیی به عالم در داد تا دلها را به دست شور و شر داد و آنگه همه را بسوخت و خاکستر کرد و آورد به باد بی نیازی برداد در آن باد بی نیازی ذرات خاکستر آن دلها رقصانند و نعره زنانند و اگر نه چنینند پس این خبر را که آورد و هردم این خبر را که تازه می کند و اگر دلها حیات خویش در آن سوختن و باد بردادن نبینند چندین چون رغبت کنند در سوختن آن دلها که در آتش شهوات دنیا سوخته و خاکستر شدند هیچ ایشان را آوازه ای و رونقی میبینی میشنوی لقد علمت وما الاسراف من خلقی ان الذی هو رزقی سوف یأتینی اسعی له فیعنینی تطلبه ولو جلست اتانی لایعنینی بدرستی که من دانسته ام قاعده ی روزی را و خوی من نیست که به گزافه دوادو کنم و رنج برم من بی ضرورت به درستی که آنچ روزی من است از سیم و از خورش و از پوشش و از نار شهوت چون بنشینم بر من بیاید من چون می دوم در طلب آن روزی ها مرا پررنج و مانده و خوار می کند طلب کردن اینها و اگر صبر کنم و بجای خود بنشینم بی رنج و بی خواری آن بر من بیاید زیرا که آن روزی هم طالب من است و او مرا می کشد چون نتوان مرا کشیدن او بیاید چنانک منش نمی توانم کشیدن من می روم حاصل سخن اینست که بکار دین مشغول می باش تا دنیا پس تو دود مراد ازین نشستن نشستن است بر کار دین اگرچه می دود چون برای دین می دود او نشسته است و اگرچه نشسته است چون برای دنیا نشسته است او می دود قال علیه السلم من جعل الهموم هما واحدا کفاه الله سایر همومه هر که را ده غم باشد غم دین را بگیرد حق تعالی آن نه را بی سعی او راست کند چنانک انبیا در بند نام و نان نبوده اند در بند رضاطلبی حق بوده اند نان ایشان بردند و نام ایشان بردند هرکه رضای حق طلبند این جهان و آن جهان با پیغامبران است و هم خوابه اولیک مع النبین والصدیقین والشهدآء والصالحین چه جای این است بلک با حق همنشین است که انا جلیس من ذکرنی اگر حق همنشین او نبودی در دل او شوق حق نبودی هرگز بوی گل بی گل نباشد هرگز بوی مشک بی مشک نباشد این سخن را پایان نیست و اگر پایان باشد همچون سخن های دیگر نباشد مصراع شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب و تاریکی این عالم بگذرد و نور این سخن هر دم ظاهرتر باشد چنانک شب عمر انبیا علیهم السلم بگذشت و نور حدیثشان نگذشت و منقطع نشد و نخواهد شدن مجنون را گفتند که لیلی را اگر دوست می دارد چه عجب که هر دو طفل بودند و در یک مکتب بودند مجنون گفت این مردمان ابله ند و ای ملیحة لاتشتهی هیچ مردی باشد که به زنی خوب میل نکند و زن همچنین بلک عشق آن است که غذا و مزه ای ازو یابد همچنانک دیدار مادر و پدر و برادر و خوشی فرزند و خوشی شهوت و انواع لذت ازو یابد مجنون مثال شد از آن عاشقان چنانک در نحو زید و عمرو شعر گر نقل و کباب و گر می ناب خوری    می دان که به خواب در همی آب خوری    چون برخیزی ز خواب باشی تشنه    سودت نکند آب که در خواب خوری الدنیا کحلم النایم دنیا و تنعم او همچنان است که کسی در خواب چیزی خورد پس حاجت دنیاوی خواستن همچنان است که کسی در خواب چیزی خواست و دادندش عاقبت چون بیداری است از آنچ در خواب خورد هیچ نفعی نباشد پس در خواب چیزی خواسته باشد و آنرا به وی داده باشند فکان النوال قدر الکلام

مولانا
 
۴۵۳

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » حکایت

 

آورده اند که قصابی گوشت به نسیه دادی و کودکی نویسنده داشت بر دکان فرمودی که بنویس که فلان چندین برد پیش فلان چندین است روزی مرغ مردار خوار از هوا در پرید و یکپاره گوشت بربود گفت ای کودک بنویس چارکی گوشت پیش مردار خوار داریم روزی دیگر مردار خوار به رسم عادت قصد گوشت کرد قصاب حیله اندیشیده بود مرغ درماند سرش ببرید و بر قناره درآویخت از بهر عبرت مردار خواران کودک گفت استاد آنچه تراست پیش مرغ نوشتم که اسفروا علی انفسهم آنچه مرغ را پیش توست چند نویسم استاد جامه بدرید که کار گوشت سهل بود اگر از بهر سر سرخواهند من چه کنم لاتقنطوا من رحمة الله یعنی اگر چنین است در این غرقاب افتادیت نومید مشوید

بعضی ایمه تفسیر چنین گویند که این آیات در حق وحشی آمده است کشنده حمزه رضی الله عنه آنکه اول لیث وغا بود و آخر شیر خدا شد اول عم بود و خویش آخر فرزندش شد و پیش بعد از اسلام این حمزه چون به غزا رفتی زره درنپوشیدی گفتندی ای شیر عرب آن وقت که جوان بودی و به کمال قدرت و توانا بودی زره میپوشیدی و خود بر سر مینهادی این ساعت که به سن بزرگ شدی هر آینه تن را ضعیفی باشد چون است که زره و خود انداخته ای و برهنه در صف میآیی گفت آن وقت دلیری طبیعتی داشتم چنانکه شیر دلیری طبیعتی دارد به امید حیاتی و زندگی جان در نمی بازد بلکه طبیعت او آن است و از حلاوت متابعت طبیعت خوف هلاکت بر او پوشیده میشود چنانکه پروانه را نور ابراهیمی نیست که توکل کند بر حق یا چنانکه مرد مستسقی می بیند دست و پا و شکم آماسیده از آب خوردن و حلاوت آب بر او آن همه را می پوشاند و از مرگ نمی اندیشد من نیز که حمزه ام آن زندگی شجاعت و مردی ها که می کردم از روی طبیعت و غریزت بود نه از آن بود که من در مرگ میدیدم آن نور نداشتم اکنون که ایمان آوردم ظلمت طبیعت از پیش چشم و دلم برخاست دیدم که بعد از مرگ و کشته شدن چه زندگیهاست روح را میان ارواح در آن مجلس که ارواح مجرد شده راح ارتیاح می نوشند بی دست قدح می گیرند و بی لب و دهان در می آشامند بی سر سراندازی می کنند و بی پای پای میکوبند که و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم شرح حال ارواح میفرماید که آن روحانیان درچه راحتند یرزقون فرحین یعنی میخورند و میآشامند بی تن و بی معده و بی لب و دهان و چون ارواح شراب راح نوش میکنند از عالم غیب های و هوی میزنند که ای نومیدان قالب خاک که نومید شدهایت که اگر این قالب خاک بشکند از خوردن بمانیم از آشامیدن ماندیم از روز روشن ماندیم در گور تنگ گرفتار شدیم آخر در حال ما نگرید ای کور در گور چند نگری آخر آن نظر نظر کافرانه است نه نظر مؤمنانه که عاقبت خود گور بیند شیرکی خود را کور بیند آخر کافران گفتند اذا متنا و کناترابا کسی که منزل خود را گور بیند قدم او را در راه چه قوت ماند و به چه دل منزلها ببرد تن به دل تواند ره رفت و دل به نظر تواند حرکت کردن چون قبله نظر او گور باشد او را چه قوت و زور باشد خاک پای بینایان را در چشم میکشید چندانکه دید چشم تو از دیدن خاک و گور گذاره کند بیند که آن سو خاک گور نیست نور پاک است کو گور و خاک کو نور پاک

آدمی دیده است باقی گوشت و پوست ...

... بعد از آن مصطفی علیه السلام چون واقف شد بر شهادت و کشته شدن حمزه زخمی که بر ساق خویشتنش بود و آنچه دندان مبارکش را کافران شکسته بودند و آنکه چندین یاران کشته شده بودند از درد وفات حمزه بر وی همه فراموش شد سر حمزه را به کنار نهاد و به آستین مبارک رویش را پاک میکرد و سوگند میخورد که به عوض تو چندان بکشم و هلاک کنم که در حصر نیاید تا آیت آمد که نی ما حمزه را به دولتها رسانیدیم این انتقام مکش که راه تو لطف است و عفو

آورده اند که هر قومی بر کشتگان خود نوحه میکردند و میگریستند از زنان و مردان و مصطفی صلوات اله علیه می فرمود که حمزه من و عم من بر تو کسی نمیگرید تو سزاوارتری بدانکه برتو گریند و نوحه کنند گریان گریان در مسجد رفت زنان آمدند به در مسجد نوحه کردند بر حمزه رضی الله عنه پیامبر صلوات الله علیه بسی گریست بعد از آن دستها برداشت به دعا و آن زنان را که بر حمزه نوحه کرده بودند دعا کرد و بر هر شهیدی یک بار نماز کرد و بر حمزه هفتاد بار نماز کرد وحشی نومید شد گفت اگر ابلیس لعین را با همه ذریتش توبه قبول است مرا باری قبول نخواهد شد چون چنین کاری کرده ام و آنکس که بهترین همه پیغامبران است و پیوند جان همه ملایکه آسمان است از حرکت من دل مبارکش چنان خراب شد اگر مرا عمر نوح باشد و ده عمر نوح بر همدگر بندند و در این همه عمر چو ایوب صابر صبر کنم گمان ندارم که این گناه من هرگز توبه پذیرد و آمرزیده شود آه میکرد و دودش بر آسمان میرفت بعد از آن هر جا که نوحه گری نوحه کردی بر مرده در مکه بر سر آن گور وحشی حاضر شدی و خاک بر سر می کردی و باعورتان میگریستی گفتند ای وحشی تو هم خویش این مرده مایی گفت مرا تعزیتی است بر جان خود که همه تعزیتهای عالم تعزیت من است

بعد از آن آیت های رحمت میآمد که ان الله لایغفران یشرک به و یغفر مادون ذلک لمن یشاء یعنی هر که خداوند را آن پادشاه بی زن و فرزند را شریک گوید و همباز گوید او را آمرزش نباشد باقی هر گناهی که او کرده باشد همه را بیامرزد آن را که خواهد به وحشی رسانیدند آیت را که چنین وعده رسیده است وحشی گفت خداوندا تو میفرمایی که هر که مرا شریک و انباز نگوید و یگانه داند هر گناهی که کرده باشد بیامرزم آن را که خواهم دانم که وحشی را نخواهی خواستن این بگفت و خون از چشمهاش روان شد ...

مولانا
 
۴۵۴

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات

 

... شیر شر و شور درگذاشته که چه میفرمایی گرگ با میش آشنا گشته که چه می گویی شاهین و تذرو منقار نقار در باقی کرده که فرمان چیست اگر موری در جوف صخرە صما غمی و همی گفتی سلیمان مضمون غم و هم و حرکاتش را بشنیدی و بدانستی

روزی باد به حکم توسنی از راه سرعت حرکت در انبان آرد پیرزنی درآمد و آن آرد پیرزن را بریخت

پیرزن از تهور باد به تظلم به حضرت سلیمان آمد که ای ولیعهد امر حق و ای فیصل اعاجیب مقامات و مهمات خلق زن درویشم باد که به حکم توست در میدان وسخرناله الریح میشد فعل ویرسل الریاح به رسم ذات نامحسوس خود در انبان آرد من آمد و آردم بریخت تاوان آرد من از باد بستان یا باد را ادب کن تا بار دیگر گرد دست رست بیوه زنان نگردد ...

مولانا
 
۴۵۵

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الرابع » مناجات

 

... این طایفه اند اهل توحید       باقی همه خویشتن پرستند

حق تعالی چون بنده ای را شایسته مقام قرب گرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق صافی کند محبت اغیار را در باطن اوگنجایی نماند مشاهد لطف خفی گردد به چشم عبرت در حقیقت کون نظاره می کند از مصنوع به صانع می نگرد و از مقدور به قادر می رسد آنگه از مصنوعات ملول گردد و به محبت صانع مشغول گردد دنیا را پیش او خطر نماند عقبی را بر خاطر اوگذر نماند غذای او ذکر محبوب گردد و تنش در هیجان شوق معبود می نازد و جان در محبت محبوب می گدازد نه روی اعراض و نه سامان اعتراض چون بمیرد و حواس ظاهرش از دور فلک بیرون آیدکل اعضاش از حرکت طبیعتش ممتنع گردد این همه تغیر ظاهر را بود ولیکن باطن از شوق و محبت پر بود اموات عند الخلق احیاء عند الرب با خلق مردگان و نزد حق زندگان

می فرمایدکه این بندگان رحمت عالمند بدیشان بلاها دفع شود زینهار خلقند در روزی به برکت ایشان باز شود و در بلا بسته شود بر مثال بارانند هرجاکه بارند مبارک باشند و برکت باشندگنج روان باشند حیات بخش باشند آب زندگانی باشند باران اگر بر زمین باردگندم و نعمت بار آرد وگر بر دریا بارد صدفها پر در کند و درو گوهر رویاند ...

مولانا
 
۴۵۶

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در ستایش صاحب دیوان

 

... به خاک پای خداوند روزگار یمین

بلی به یک حرکت از زمانه خرسندم

که روزگار به سر می رود به شدت و کین ...

سعدی
 
۴۵۷

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

... که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمنان از پس نباید که وقت حاجت فرو مانی

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش ...

سعدی
 
۴۵۸

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

... یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقلم حمل کردند

یکی زآن میان زبان تعرض دراز کرد و ملامت کردن آغاز که این حرکت مناسب رای خردمندان نکردی خرقه مشایخ به چنین مطربی دادن که در همه عمرش درمی بر کف نبوده است و قراضه ای در دف

مطربی دور از این خجسته سرای ...

سعدی
 
۴۵۹

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۳

 

... استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمی داری که فرزند مرا سبب چیست

گفت سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد

اگر صد ناپسند آید ز درویش ...

سعدی
 
۴۶۰

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۲ - رسالهٔ نصیحة الملوک [۱-۷۵]

 

... ۱۹ زهد و عبادت شایسته است نه چندان که زندگانی بر خود و دیگران تلخ کند عیش و طرب ناگزیر است نه چندان که وظایف طاعت و مصالح رعیت در آن مستغرق شود

۲۰ عزت و اوقات نماز را نگاه دارد و به هیچ از ملاهی و مناهی در آن وقت مشغول نشود و در نظر علما و صلحا مناسب حال ایشان سخن گوید و حرکت کند

۲۱ اخبار ملوک پیشین را بسیار مطالعه فرماید که از چند فایده خالی نباشد یکی آنکه به سیرت خوب ایشان اقتدا کند دوم آنکه در تقلب روزگار پیش از عهد ایشان تأمل کند تا به جاه و جمال و ملک و منصب فریفته و مغرور نشوند ...

سعدی
 
 
۱
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۳۵