گنجور

 
مولانا

اینچ می‌گویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ گفتی است و حکایتی می‌گویند بر ایشان کشف نشده است و اگر نه سخن چه حاجت بودی؟ چون قلب گواهی می‌دهد؛ گواهی زبان چه حاجت گردد؟ امیر نایب گفت که «آری دل گواهی می‌دهد امّا دل را حظّی هست جدا و گوش را حظّی هست جدا چشم را حظّی است جدا و زبان را جدا به هر یکی احتیاج هست تا فایده افزونتر باشد» فرمود که «اگر دل را استغراق باشد همه محو او گردند محتاج زبان نباشد آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود و از آب و گل بود عشق او را آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفته‌بود و غرق گردانیده که محتاج دیدن لیلی به چشم نبود و سخن او را به آواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمی‌دید که:

خَیَالُکَ فِی عَیْنِیْ وَاِسْمُکَ فِی فَمِیْ

وَذِکْرُکَ فِی قَلْبِیْ اِلَی اَیْنَ اَکْتُبُ

اکنون چون جسمانی را آن قوّت باشد که عشق، او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حس‌های او جمله درو غرق شوند از چشم و سمع و شم و غیره که هیچ عضوی حظّی دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد. اگر یک عضوی ازین عضوها که گفتیم حظی تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند و حظّی دیگر نطلبند، این طلبیدن حس حظی دیگر جدا دلیلِ آن می‌کند که این یک عضو چنانک حقِ حظّی است تمام نگرفته است، حظّی یافته است ناقص؛ لاجرم در آن حظ غرق نشده است حس دیگرش حظ می‌طلبد عدد می‌طلبد هر حسی حظی جدا. حواس جمعند از روی معنی از روی صورت متفرقند؛ چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه در وی مستغرق شوند چنانک مگس بالا می‌پرد و پرش می‌جنبد و سرش می‌جنبد و همه اجزاش می‌جنبد چون در انگبین غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نمانَد و فعل و حرکت نمانَد غرق آب باشد هر فعلی را که ازو آید آن فعل او نباشد فعل آب باشد اگر هنوز در آب دست و پای می‌زند او را غرق نگویند یا بانگی می‌زند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند. آخر این «اَنَاالْحَقُّ گفتن»، مردم می‌پندارند که دعویِ بزرگی است؛ اناالحق عظیم تواضع است زیرا اینکه می‌گوید «من عبد خدایم» دو هستی اثبات می‌کند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق می‌گوید خود را عدم کرد به باد داد می‌گوید اناالحق یعنی «من نیستم، همه اوست جز خدا را هستی نیست من به کلی عدم محضم و هیچم»؛ تواضع درین بیشتر است. اینست که مردم فهم نمی‌کنند اینکِ مردی بندگی کند برای خدا حِسْبةَ لِلّهِ آخر بندگی او در میان است اگرچه برای خداست خود را می‌بیند و فعل خود را می‌بیند و خدای را می‌بیند او غرق آب نباشد غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبشی و فعلی نماند، اماّ جنبش‌های او جنبش آب باشد. شیری در پی آهویی کرد آهو از وی می‌گریخت دو هستی بود یکی هستی شیر و یکی هستی آهو، اما چون شیر به او رسید و در زیر پنجه‌ قهر او شد و از هیبت شیر بیهوش و بی‌خود شد در پیش شیر افتاد. این ساعت هستی شیر ماند تنها، هستی آهو محو شد و نمانْد. استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غیر آن خوف خلق که می‌ترسند از شیر و از پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداند و برو کشف گرداند که خوف از حق است و امن از حق است و عیش و طرب از حق است و خورد و خواب از حق است. حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص محسوس در بیداری چشم باز صورت شیر یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود که صورت شیر و پلنگ حقیقت که می‌بینم ازین عالم نیست صورت غیب است که مصوّر شده است. و همچنین صورت خویش بنمایند به جمال عظیم و همچنین بستان‌ها و انهار و حور و قصور و طعام‌ها و شراب‌ها و خلعت‌ها و براق‌ها و شهرها و منزل‌ها و عجایب‌های گوناگون و حقیقت می‌داند که ازین عالم نیست، حق آنها را در نظر او می‌نماید و مصوّر می‌گرداند پس یقین شود او را که خوف از خداست و امن از خداست و همه راحت‌ها و مشاهدها از خداست و اکنون این خوف او به خوف خلق نمانَد زیرا ازان این مشاهد است به دلیل نیست چون حق معین به وی نمود که همه ازوست. فلسفی این را داند امّا به دلیل داند دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که از دلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد تا دلیل را به وی می‌گویی خوش و گرم و تازه می‌باشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نمانَد چنانک شخصی به دلیل دانست که این خانه را بنّایی هست و به دلیل داند که این بنّا را چشم هست کور نیست قدرت دارد عجز ندارد موجود بود معدوم نبود زنده بود و مرده نبود بر بنای خانه سابق بود این همه را داند امّا به دلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود امّا عاشقان چون خدمت‌ها کردند بنّا را شناختند و عین‌الیقین دیدند و نان و نمک به هم خوردند و اختلاط‌ها کردند هرگز بنا از تصوّر و نظر ایشان غایب نشود پس چنین کس فانی حق باشد در حق او گناه گناه نبود جرم جرم نبود چون او مغلوب و مستهلک آنست.

پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین به کف گیرند که مهمان می‌آید و آن غلام مقرّب‌تر را نیز هم فرمود که قدحی بگیر. چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بی‌خود و مست شد قدح از دستش بیفتاد و بشکست دیگران چون ازو چنین دیدند گفتند «مگر چنین می‌باید» قدح‌ها را به قصد بینداختند. پادشاه عتاب کرد «چرا کردید؟» گفتند که «او مقرّب بود چنین کرد» پادشاه گفت: «ای ابلهان، آن را او نکرد آن را من کردم». از روی ظاهر همه صورت‌ها گناه بود اما آن یک گناه عین طاعت بود بلکه بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود. باقی غلامان تبعِ پادشاهند پس تبع او باشند چون او عین پادشاه است و غلامی برو جز صورت نیست؛ از جمال پادشاه پُر است. حق تعالی می‌فرماید لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ هم اناالحق است معنیش این است که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است به زبان دیگر و رمزی دیگر. سخن‌های بزرگان اگر به صد صورت مختلف باشد چون حق یکی‌ست و راه یکی‌ست سخن دو چون باشد؟ اما به صورت مخالف می‌نماید به معنی یکی است و تفرقه در صورت است و در معنی همه جمعیّت است. چنانکه امیری بفرماید که خیمه بدوزند؛ یکی ریسمان می‌تابد یکی میخ می‌زند یکی جامه می‌بافد و یکی دوزد و یکی می‌درّد و یکی سوزن می‌زند این صورت‌ها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرّق‌اند اما از روی معنی جمعند و یکی کار می‌کنند و همچنین احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق می‌کنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و از دیو و ملک. مثلاً پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید به اسباب تا با ثبات از بی‌ثبات پیدا شود و نیک‌عهد از بدعهد ممتاز گردد و باوفا از بی‌وفا. او را مُوَسوِسی و مهیّجی می‌باید تا ثبات او پیدا شود، اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود؟ پس آن مُوَسوِس و مهیّج، بندگی پادشاه می‌کند چون خواست پادشاه این است که این چنین کند. بادی فرستاد تا ثابت را از غیر ثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچه با شَه باشد بماند. ملکی کنیزکی را فرمود که «خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود» فعل کنیزک اگرچه به ظاهر معصیت می‌نماید

اما در حقیقت بندگی پادشاه می‌کند. این بندگان خود را چون درین عالم دیدند نه به دلیل و تقلید بل معاینه بی‌پرده و حجاب که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق می‌کنند که وَاِنْ مِنْ شُیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ. پس در حق ایشان همین عالم قیامت باشد چون قیامت عبارت از آن است که همه بندگی خدا کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او. و این معنی را ایشان همین جا می‌بینند که لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقْیِناً عالم از روی لغت این باشد که از عارف عالی‌تر باشد زیرا خدای را عالم گویند اما عارف نشاید گفتن. معنی عارف آن است که نمی‌دانست و دانست و این در حق خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارت است از آنچ بیرون از دلیل داند عالم را مشاهده و معاینه دیده است. عرفا، عارف این را گویند. آورده‌اند که «عالم به از صد زاهد» و عالم به از صد زاهد چون باشد؟ آخر این زاهد به علم  زهد کرد. زهد بی علم محال باشد. آخر زهد چیست؟ از دنیا اعراض کردن و روی به طاعت و آخرت آوردن. آخر می‌باید که دنیا را بداند و زشتی و بی‌ثباتی دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت که «چون طاعت کنم و چه طاعت؟» این همه علم است؛ پس زهد بی‌علم محال بود. پس آن زاهد هم عالم است هم زاهد. این عالم که به از صد زاهد است حق باشد معنیش را فهم نکرده‌اند. علم دیگرست که بعد ازین زهد و علم که اوّل داشت خدای به وی دهد که این علم دوم ثمرهٔ آن علم و زهد باشد، قطعاً این چنین عالم به از صدهزار زاهد باشد. نظیر این همچنانکه مردی درختی نشاند و درخت بار داد قطعاً آن درخت که بار داد به از صد درخت باشد که بار نداده باشد زیرا آن درختان شاید که به بر نرسند که آفات در ره بسیارست. حاجی‌یی که به کعبه رسد به ازان حاجیی باشد که در بریّه روان است که ایشان را خوف است برسند یا نرسند اما این به حقیقت رسیده است؛ یک حقیقت به از صد هزار شک است. امیر نایب گفت «آنکه نرسید هم امید دارد» فرمود «کو آنک امید دارد تا آن که رسید؟» از خوف تا امن فرقی بسیار است و چه حاجت است به فرق؟ بر همه این فرق ظاهر است سخن در امن است که از امن تا امن فرق‌های عظیم است. تفضیل محمد صلّی‌اللّه علیه و سلّم بر انبیا آخر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیاء در امنند و از خوف گذشته‌اند الّا در امن مقام‌هاست که وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد اما مقامات امن بی‌نشان است در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل می‌کند، یکی بذل تن می‌کند و یکی بذل مال و یکی بذل جان یکی روزه یکی نماز، یکی ده رکعت، یکی صد رکعت. پس منازل ایشان مصوّر است و معیّن توان از آن نشان دادن. همچنانکه منازل قونیه با قیصریه معین است قیماز و اُپروخ و سلطان و غیره. اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بی‌نشان است آن را کشتیبان داند به اهل خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن.

امیر گفت «هم گفت نیز فایده می‌کند اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند» فرمود «ای والله کسی در شب تاری نشسته است بیدار به عزم آنک سوی روز می‌روم اگرچه چگونگی رفتن را نمی‌داند اما چون روز را منتظر است به روز نزدیک می‌شود تا شخصی در شب تاریک و ابر پس کاروانی می‌رود نمی‌داند که کجا رسید و کجا می‌گذرد و چه قدر قطع مسافت کرد امّا چون روز شد حاصل آن رفتن را ببیند سر به جایی برزند هرکه حسبة الله اگرچه دو چشم برهم زند آن ضایع نیست فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ الا چون اندرون تاریک است و محجوب، نمی‌بیند که چه قدر پیش رفته است آخر ببیند اَلدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ هرچه اینجا بکارد آنجا برگیرد.» عیسی علیه‌السلام بسیار خندیدی، یحیی علیه‌السلام بسیار گریستی یحیی به عیسی گفت که «تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنین می‌خندی؟» عیسی گفت که «تو از عنایت‌ها و لطف‌های دقیق لطیف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی می‌گریی؟» ولی‌یی از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسید «ازین هر دو که‌را مقام عالی‌ترست؟» جواب گفت که «اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ من آنجاام که ظن بندهٔ من است به هر بنده مرا خیالی‌ست و صورتی‌ است هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم.» من بندهٔ آن خیالم که حق آنجا باشد بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد. «خیال‌ها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام من است.» اکنون تو خود را می‌آزما که از گریه و خنده از صوم و نماز و از خلوت و جمعیت و غیره ترا کدام نافع‌ترست و احوال تو به کدام طریق راست‌تر می‌شود و ترقیّت افزون‌تر؛ آن کار را پیش گیر اِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتَاکَ الْمُفْتُوْنَ ترا معنی هست در اندرون؛ فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچ او را موافق آید آن را گیرد. همچنانکه طبیب نزد بیمار می‌آید از طبیبِ اندرون می‌پرسد. زیرا ترا طبیبی هست در اندرون و آن مزاجِ توست که دفع می‌کند و می‌پذیرد و لهذا طبیب بیرون از وی پرسد که «فلان چیز که خوردی چون بود؟ سبک بودی؟ گران بودی؟ خوابت چون بود؟» از آنچ طبیب اندرون خبر دهد طبیب بیرون بدان حکم کند، پس اصل آن طبیب اندرون‌ست و آن مزاج اوست. چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعف چیزها بعکس بیند و نشان‌های کژ دهد؛ شکر را تلخ گوید و سرکه را شیرین پس محتاج شد به طبیب بیرونی که او را مدد دهد تا مزاج بر قرار اول آید.

بعد از آن او باز به طبیب خود نماید و ازو فتوی می‌ستاند. همچنن مزاجی هست آدم را از روی معنی چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هرچ بیند و هرچ گوید همه برخلاف باشد پس اولیا طبیبانند او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوّت گیرد که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ. آدمی عظیم چیزست در وی همه چیز مکتوب است حجب و ظلمات نمی‌گذارد که او آن علم را در خود بخواند حجب و ظلمات این مشغولی‌های گوناگون است و تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون. با این همه که در ظلمات است و محجوب پرده‌هاست هم چیزی می‌خواند و ازان واقف است بنگر که چون این ظلمات وحجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علم‌ها پیدا کند؟. آخر این حرفت‌ها از درزی‌یی و بنّایی و درودگری و زرگری و علم و نجوم و طب و غیره و انواع حِرَف الی مالاُ یعدولایحصی از اندرون آدمی پیدا شده است از سنگ و کلوخ پیدا نشد آنکه می‌گویند «زاغی آدمی را تعلیم کرد که مرده در گور کند» آن هم از عکس آدمی بود که بر مرغ زد تقاضای آدمی او را بر آن داشت آخر حیوان جزو آدمی است جزو کل را چون آموزد؟ چنانکه آدمی خواهد که به دست چپ نویسد قلم به دست گیرد اگرچه دل قوی است اما دست در نبشتن می‌لرزد اما دست به امر دل می‌نویسد. چون امیر می‌آید مولانا سخن های عظیم می‌فرماید که سخن منقطع نیست از آنک اهل سخن است دایما سخن به وی می‌رسد و سخن به وی متصل است. در زمستان اگر درخت‌ها برگ و بر ندهد تا نپندارند که در کار نیستند، ایشان دایما بر کارند. زمستان هنگام دخل است تابستان هنگام خرج. خرج را همه بینند دخل را نبینند چنانکه شخصی مهمانی کند و خرج‌ها کند این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی، نبینند و ندانند و اصل دخل است که خرج از دخل می‌آید. ما را با آن کس که اتّصال باشد دم‌به‌دم با وی در سخنیم (و یگانه و متصلیم). در خموشی و غیبت و حضور بلکه در جنگ هم به همیم و آمیخته‌ایم اگرچه مشت بر هم دگر می‌زنیم با وی در سخنیم و یگانه و متصلیم آن را مشت مبین؛ در آن مشت مویز باشد! باور نمی‌کنی؟ باز کن تا ببینی چه جای مویز چه جای دُرهای عزیز. آخر دیگران رقایق و دقایق و معارف می‌گویند از نظم و نثر اینک میل امیر این طرف است و با ماست از روی معارف و دقایق و موعظه نیست چون در همه جای‌ها ازین جنس هست و کم نیست. پس این که مرا دوست می‌دارد و میل می‌کند این غیر آنهاست او چیز دیگر می‌بیند و ورای آنکه از دیگران دیده است روشنایی دیگر می‌یابد.

آورده‌اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که «ترا چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم» چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سر فروافکنده بود و پیش خود می‌نگریست پادشاه فرمود «آخر سر را برگیر و نظر کن» گفت «می‌ترسم؛ عشق لیلی شمشیر کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد» غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟