اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ گفتی است و حکایتی میگویند بر ایشان کشف نشده است و اگر نه سخن چه حاجت بودی؟ چون قلب گواهی میدهد؛ گواهی زبان چه حاجت گردد؟ امیر نایب گفت که «آری دل گواهی میدهد امّا دل را حظّی هست جدا و گوش را حظّی هست جدا چشم را حظّی است جدا و زبان را جدا به هر یکی احتیاج هست تا فایده افزونتر باشد» فرمود که «اگر دل را استغراق باشد همه محو او گردند محتاج زبان نباشد آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود و از آب و گل بود عشق او را آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفتهبود و غرق گردانیده که محتاج دیدن لیلی به چشم نبود و سخن او را به آواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمیدید که:
خَیَالُکَ فِی عَیْنِیْ وَاِسْمُکَ فِی فَمِیْ
وَذِکْرُکَ فِی قَلْبِیْ اِلَی اَیْنَ اَکْتُبُ
اکنون چون جسمانی را آن قوّت باشد که عشق، او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حسهای او جمله درو غرق شوند از چشم و سمع و شم و غیره که هیچ عضوی حظّی دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد. اگر یک عضوی ازین عضوها که گفتیم حظی تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند و حظّی دیگر نطلبند، این طلبیدن حس حظی دیگر جدا دلیلِ آن میکند که این یک عضو چنانک حقِ حظّی است تمام نگرفته است، حظّی یافته است ناقص؛ لاجرم در آن حظ غرق نشده است حس دیگرش حظ میطلبد عدد میطلبد هر حسی حظی جدا. حواس جمعند از روی معنی از روی صورت متفرقند؛ چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه در وی مستغرق شوند چنانک مگس بالا میپرد و پرش میجنبد و سرش میجنبد و همه اجزاش میجنبد چون در انگبین غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نمانَد و فعل و حرکت نمانَد غرق آب باشد هر فعلی را که ازو آید آن فعل او نباشد فعل آب باشد اگر هنوز در آب دست و پای میزند او را غرق نگویند یا بانگی میزند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند. آخر این «اَنَاالْحَقُّ گفتن»، مردم میپندارند که دعویِ بزرگی است؛ اناالحق عظیم تواضع است زیرا اینکه میگوید «من عبد خدایم» دو هستی اثبات میکند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق میگوید خود را عدم کرد به باد داد میگوید اناالحق یعنی «من نیستم، همه اوست جز خدا را هستی نیست من به کلی عدم محضم و هیچم»؛ تواضع درین بیشتر است. اینست که مردم فهم نمیکنند اینکِ مردی بندگی کند برای خدا حِسْبةَ لِلّهِ آخر بندگی او در میان است اگرچه برای خداست خود را میبیند و فعل خود را میبیند و خدای را میبیند او غرق آب نباشد غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبشی و فعلی نماند، اماّ جنبشهای او جنبش آب باشد. شیری در پی آهویی کرد آهو از وی میگریخت دو هستی بود یکی هستی شیر و یکی هستی آهو، اما چون شیر به او رسید و در زیر پنجه قهر او شد و از هیبت شیر بیهوش و بیخود شد در پیش شیر افتاد. این ساعت هستی شیر ماند تنها، هستی آهو محو شد و نمانْد. استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غیر آن خوف خلق که میترسند از شیر و از پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداند و برو کشف گرداند که خوف از حق است و امن از حق است و عیش و طرب از حق است و خورد و خواب از حق است. حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص محسوس در بیداری چشم باز صورت شیر یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود که صورت شیر و پلنگ حقیقت که میبینم ازین عالم نیست صورت غیب است که مصوّر شده است. و همچنین صورت خویش بنمایند به جمال عظیم و همچنین بستانها و انهار و حور و قصور و طعامها و شرابها و خلعتها و براقها و شهرها و منزلها و عجایبهای گوناگون و حقیقت میداند که ازین عالم نیست، حق آنها را در نظر او مینماید و مصوّر میگرداند پس یقین شود او را که خوف از خداست و امن از خداست و همه راحتها و مشاهدها از خداست و اکنون این خوف او به خوف خلق نمانَد زیرا ازان این مشاهد است به دلیل نیست چون حق معین به وی نمود که همه ازوست. فلسفی این را داند امّا به دلیل داند دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که از دلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد تا دلیل را به وی میگویی خوش و گرم و تازه میباشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نمانَد چنانک شخصی به دلیل دانست که این خانه را بنّایی هست و به دلیل داند که این بنّا را چشم هست کور نیست قدرت دارد عجز ندارد موجود بود معدوم نبود زنده بود و مرده نبود بر بنای خانه سابق بود این همه را داند امّا به دلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود امّا عاشقان چون خدمتها کردند بنّا را شناختند و عینالیقین دیدند و نان و نمک به هم خوردند و اختلاطها کردند هرگز بنا از تصوّر و نظر ایشان غایب نشود پس چنین کس فانی حق باشد در حق او گناه گناه نبود جرم جرم نبود چون او مغلوب و مستهلک آنست.
پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین به کف گیرند که مهمان میآید و آن غلام مقرّبتر را نیز هم فرمود که قدحی بگیر. چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بیخود و مست شد قدح از دستش بیفتاد و بشکست دیگران چون ازو چنین دیدند گفتند «مگر چنین میباید» قدحها را به قصد بینداختند. پادشاه عتاب کرد «چرا کردید؟» گفتند که «او مقرّب بود چنین کرد» پادشاه گفت: «ای ابلهان، آن را او نکرد آن را من کردم». از روی ظاهر همه صورتها گناه بود اما آن یک گناه عین طاعت بود بلکه بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود. باقی غلامان تبعِ پادشاهند پس تبع او باشند چون او عین پادشاه است و غلامی برو جز صورت نیست؛ از جمال پادشاه پُر است. حق تعالی میفرماید لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ هم اناالحق است معنیش این است که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است به زبان دیگر و رمزی دیگر. سخنهای بزرگان اگر به صد صورت مختلف باشد چون حق یکیست و راه یکیست سخن دو چون باشد؟ اما به صورت مخالف مینماید به معنی یکی است و تفرقه در صورت است و در معنی همه جمعیّت است. چنانکه امیری بفرماید که خیمه بدوزند؛ یکی ریسمان میتابد یکی میخ میزند یکی جامه میبافد و یکی دوزد و یکی میدرّد و یکی سوزن میزند این صورتها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرّقاند اما از روی معنی جمعند و یکی کار میکنند و همچنین احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق میکنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و از دیو و ملک. مثلاً پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید به اسباب تا با ثبات از بیثبات پیدا شود و نیکعهد از بدعهد ممتاز گردد و باوفا از بیوفا. او را مُوَسوِسی و مهیّجی میباید تا ثبات او پیدا شود، اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود؟ پس آن مُوَسوِس و مهیّج، بندگی پادشاه میکند چون خواست پادشاه این است که این چنین کند. بادی فرستاد تا ثابت را از غیر ثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچه با شَه باشد بماند. ملکی کنیزکی را فرمود که «خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود» فعل کنیزک اگرچه به ظاهر معصیت مینماید
اما در حقیقت بندگی پادشاه میکند. این بندگان خود را چون درین عالم دیدند نه به دلیل و تقلید بل معاینه بیپرده و حجاب که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق میکنند که وَاِنْ مِنْ شُیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ. پس در حق ایشان همین عالم قیامت باشد چون قیامت عبارت از آن است که همه بندگی خدا کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او. و این معنی را ایشان همین جا میبینند که لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقْیِناً عالم از روی لغت این باشد که از عارف عالیتر باشد زیرا خدای را عالم گویند اما عارف نشاید گفتن. معنی عارف آن است که نمیدانست و دانست و این در حق خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارت است از آنچ بیرون از دلیل داند عالم را مشاهده و معاینه دیده است. عرفا، عارف این را گویند. آوردهاند که «عالم به از صد زاهد» و عالم به از صد زاهد چون باشد؟ آخر این زاهد به علم زهد کرد. زهد بی علم محال باشد. آخر زهد چیست؟ از دنیا اعراض کردن و روی به طاعت و آخرت آوردن. آخر میباید که دنیا را بداند و زشتی و بیثباتی دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت که «چون طاعت کنم و چه طاعت؟» این همه علم است؛ پس زهد بیعلم محال بود. پس آن زاهد هم عالم است هم زاهد. این عالم که به از صد زاهد است حق باشد معنیش را فهم نکردهاند. علم دیگرست که بعد ازین زهد و علم که اوّل داشت خدای به وی دهد که این علم دوم ثمرهٔ آن علم و زهد باشد، قطعاً این چنین عالم به از صدهزار زاهد باشد. نظیر این همچنانکه مردی درختی نشاند و درخت بار داد قطعاً آن درخت که بار داد به از صد درخت باشد که بار نداده باشد زیرا آن درختان شاید که به بر نرسند که آفات در ره بسیارست. حاجییی که به کعبه رسد به ازان حاجیی باشد که در بریّه روان است که ایشان را خوف است برسند یا نرسند اما این به حقیقت رسیده است؛ یک حقیقت به از صد هزار شک است. امیر نایب گفت «آنکه نرسید هم امید دارد» فرمود «کو آنک امید دارد تا آن که رسید؟» از خوف تا امن فرقی بسیار است و چه حاجت است به فرق؟ بر همه این فرق ظاهر است سخن در امن است که از امن تا امن فرقهای عظیم است. تفضیل محمد صلّیاللّه علیه و سلّم بر انبیا آخر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیاء در امنند و از خوف گذشتهاند الّا در امن مقامهاست که وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد اما مقامات امن بینشان است در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل میکند، یکی بذل تن میکند و یکی بذل مال و یکی بذل جان یکی روزه یکی نماز، یکی ده رکعت، یکی صد رکعت. پس منازل ایشان مصوّر است و معیّن توان از آن نشان دادن. همچنانکه منازل قونیه با قیصریه معین است قیماز و اُپروخ و سلطان و غیره. اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بینشان است آن را کشتیبان داند به اهل خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن.
امیر گفت «هم گفت نیز فایده میکند اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند» فرمود «ای والله کسی در شب تاری نشسته است بیدار به عزم آنک سوی روز میروم اگرچه چگونگی رفتن را نمیداند اما چون روز را منتظر است به روز نزدیک میشود تا شخصی در شب تاریک و ابر پس کاروانی میرود نمیداند که کجا رسید و کجا میگذرد و چه قدر قطع مسافت کرد امّا چون روز شد حاصل آن رفتن را ببیند سر به جایی برزند هرکه حسبة الله اگرچه دو چشم برهم زند آن ضایع نیست فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ الا چون اندرون تاریک است و محجوب، نمیبیند که چه قدر پیش رفته است آخر ببیند اَلدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ هرچه اینجا بکارد آنجا برگیرد.» عیسی علیهالسلام بسیار خندیدی، یحیی علیهالسلام بسیار گریستی یحیی به عیسی گفت که «تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنین میخندی؟» عیسی گفت که «تو از عنایتها و لطفهای دقیق لطیف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی میگریی؟» ولییی از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسید «ازین هر دو کهرا مقام عالیترست؟» جواب گفت که «اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ من آنجاام که ظن بندهٔ من است به هر بنده مرا خیالیست و صورتی است هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم.» من بندهٔ آن خیالم که حق آنجا باشد بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد. «خیالها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام من است.» اکنون تو خود را میآزما که از گریه و خنده از صوم و نماز و از خلوت و جمعیت و غیره ترا کدام نافعترست و احوال تو به کدام طریق راستتر میشود و ترقیّت افزونتر؛ آن کار را پیش گیر اِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتَاکَ الْمُفْتُوْنَ ترا معنی هست در اندرون؛ فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچ او را موافق آید آن را گیرد. همچنانکه طبیب نزد بیمار میآید از طبیبِ اندرون میپرسد. زیرا ترا طبیبی هست در اندرون و آن مزاجِ توست که دفع میکند و میپذیرد و لهذا طبیب بیرون از وی پرسد که «فلان چیز که خوردی چون بود؟ سبک بودی؟ گران بودی؟ خوابت چون بود؟» از آنچ طبیب اندرون خبر دهد طبیب بیرون بدان حکم کند، پس اصل آن طبیب اندرونست و آن مزاج اوست. چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعف چیزها بعکس بیند و نشانهای کژ دهد؛ شکر را تلخ گوید و سرکه را شیرین پس محتاج شد به طبیب بیرونی که او را مدد دهد تا مزاج بر قرار اول آید.
بعد از آن او باز به طبیب خود نماید و ازو فتوی میستاند. همچنن مزاجی هست آدم را از روی معنی چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هرچ بیند و هرچ گوید همه برخلاف باشد پس اولیا طبیبانند او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوّت گیرد که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ. آدمی عظیم چیزست در وی همه چیز مکتوب است حجب و ظلمات نمیگذارد که او آن علم را در خود بخواند حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگون است و تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون. با این همه که در ظلمات است و محجوب پردههاست هم چیزی میخواند و ازان واقف است بنگر که چون این ظلمات وحجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند؟. آخر این حرفتها از درزییی و بنّایی و درودگری و زرگری و علم و نجوم و طب و غیره و انواع حِرَف الی مالاُ یعدولایحصی از اندرون آدمی پیدا شده است از سنگ و کلوخ پیدا نشد آنکه میگویند «زاغی آدمی را تعلیم کرد که مرده در گور کند» آن هم از عکس آدمی بود که بر مرغ زد تقاضای آدمی او را بر آن داشت آخر حیوان جزو آدمی است جزو کل را چون آموزد؟ چنانکه آدمی خواهد که به دست چپ نویسد قلم به دست گیرد اگرچه دل قوی است اما دست در نبشتن میلرزد اما دست به امر دل مینویسد. چون امیر میآید مولانا سخن های عظیم میفرماید که سخن منقطع نیست از آنک اهل سخن است دایما سخن به وی میرسد و سخن به وی متصل است. در زمستان اگر درختها برگ و بر ندهد تا نپندارند که در کار نیستند، ایشان دایما بر کارند. زمستان هنگام دخل است تابستان هنگام خرج. خرج را همه بینند دخل را نبینند چنانکه شخصی مهمانی کند و خرجها کند این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی، نبینند و ندانند و اصل دخل است که خرج از دخل میآید. ما را با آن کس که اتّصال باشد دمبهدم با وی در سخنیم (و یگانه و متصلیم). در خموشی و غیبت و حضور بلکه در جنگ هم به همیم و آمیختهایم اگرچه مشت بر هم دگر میزنیم با وی در سخنیم و یگانه و متصلیم آن را مشت مبین؛ در آن مشت مویز باشد! باور نمیکنی؟ باز کن تا ببینی چه جای مویز چه جای دُرهای عزیز. آخر دیگران رقایق و دقایق و معارف میگویند از نظم و نثر اینک میل امیر این طرف است و با ماست از روی معارف و دقایق و موعظه نیست چون در همه جایها ازین جنس هست و کم نیست. پس این که مرا دوست میدارد و میل میکند این غیر آنهاست او چیز دیگر میبیند و ورای آنکه از دیگران دیده است روشنایی دیگر مییابد.
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که «ترا چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم» چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سر فروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود «آخر سر را برگیر و نظر کن» گفت «میترسم؛ عشق لیلی شمشیر کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد» غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: متن به بررسی عمق عشق و حالتی که افراد عاشق در آن به سر میبرند میپردازد. نویسنده توضیح میدهد که قلب به تنهایی گواهی میدهد، اما هر حس و عضوی ویژگی خاص خود را دارد و برای درک کامل عشق به مشارکت همه حواس نیاز است. به عنوان مثال، مجنون به قدری در عشق لیلی غرق شده بود که نیازی به دیدن او با چشم یا شنیدن صدایش نداشت؛ زیرا عشق او تمام وجودش را در بر گرفته بود.
در ادامه، نویسنده به تواضع واقعی اشاره میکند و میگوید که افرادی که به حقیقتی در عشق و بندگی دست یافتهاند، هیچگاه خود را مستقل از خدا نمیبینند و به همین دلیل، از خود و وجودشان غافل میشوند.
بخش دیگری از متن به بحث درباره تجربه عارفان و مقامهای آنها پرداخته و اشاره دارد که ثبات در ایمان و خیانت در عمل ممیزه صفات مختلف بندگان است. عمل و به کار بردن تواناییها نشانگر درک عمیقتر از حقیقت است.
نویسنده همچنین تأکید میکند که بینش و بصیرت در عالم معنوی مهمتر از علم نمراتی است که در امور مادی به دست میآید. در نهایت، عاشق واقعی از خوف و شوق عمیقتری برخوردار است و تمام وجودش در عشق و بندگی به خدا غرق میشود.
متن با داستان مجنون و عشقش به لیلی نمونهای از این عشق عمیق و بیپروایی در برابر دنیا را به تصویر میکشد و به اهمیت دیدگاههای شخص عاشق در درک زیبایی و حقیقت عشق اشاره میکند.
هوش مصنوعی: میگویند که دلها به یکدیگر پیوند دارند و داستانهایی وجود دارد که هنوز برای برخی آشکار نشده است. اگر چنین نبود، چرا نیاز به کلام بود؟ وقتی که دل گواهی میدهد، چه نیازی به شهادت زبان است؟ اما امیر نایب بیان کرد که دل گواهی میدهد، اما هر یک از اعضای حسی مثل دل، گوش، چشم و زبان نقش و بهره خاص خود را دارند و برای هر کدام به نوعی نیاز است تا از مطالب بیشتری بهرهمند شویم. او توضیح داد که اگر دل به شدت غرق در چیزی باشد، ممکن است دیگر نیازی به استفاده از زبان نداشته باشد. مثالی که آورده شد، لیلی و مجنون است؛ مجنون آنقدر در عشق لیلی غرق شده بود که به هیچ چیز دیگری نیاز نداشت و حتی دیگر نیازی به دیدن لیلی با چشم یا شنیدن صدای او نداشت، زیرا آن عشق او را بهطور کامل در خود فرو برده بود.
هوش مصنوعی: تصویر تو در چشمانم است، نامت بر زبانم جاری است و یاد تو در قلبم جا دارد. حالا کجا باید از تو بنویسم؟
هوش مصنوعی: در حال حاضر، اگر جسمانی به نیروی عشق برآشفت و خود را از آن جدا نبیند و تمام حواسش در آن غرق شود، به طوری که هیچ یک از اعضا خواستهای جدا از آن نطلبند و همه چیز را واحد و حاضر ببیند. اگر یکی از اعضا به حظی تمام دست یابد، دیگر اعضا نیز در خوشی آن غرق میشوند و دیگر خواستهای ندارند. این نشان میدهد که آن عضو نتوانسته است حظ کاملی را تجربه کند و به همین دلیل، حواس دیگر به دنبال خوشی جداگانهای هستند. حواس به لحاظ معنوی جمع هستند اما از نظر ظاهری متفرقاند. وقتی یک عضو به حال استغراق میرسد، همه اعضا در آن مستغرق میشوند. مثلاً، وقتی مگسی در عسل غرق میشود، تمام اعضایش به یک شکل عمل میکنند و هیچ حرکتی از او نمیبینیم. استغراق به این معناست که شخص در بین نبود و هیچ حرکتی نداشت. اگر کسی در آب دست و پایش را تکان دهد، نمیتوان گفت غرق شده است. در مورد اظهارات عرفانی مثل "أنا الحق"، مردم فکر میکنند این یک ادعای بزرگ است، در حالی که به نوعی تواضع است، زیرا کسی که چنین میگوید خودش را به کلی نادیده میگیرد و وجودش را باطل میداند. بندگی حقیقی آن است که فرد خود را فراموش کند و تنها خدا را ببیند. اگر کسی در کار خدا باشد، باز هم خود را احساس میکند و وجود خدایی را در کنارش میبیند، اما اگر کسی به طور کامل در وجود خدا غرق شود، دیگر در خود حرکتی احساس نخواهد کرد. زمانی که یک شیر در پی آهو میدود، هر دو وجود دارند، اما وقتی شیر موفق به شکار آهو میشود، وجود آهو محو میشود و فقط وجود شیر باقی میماند. استغراق به این معناست که ولیّ الهی از خوف مخلوق که از شیر و پلنگ میترسد، خلاص میشود و فقط از خدا میترسد و آرامش و خوشی را نیز از او میداند. خداوند به او صورتی محسوس مینمایاند تا بفهمد که همه چیز از عالم غیب است و آنچه میبیند حقیقتی غیر از این دنیا دارد. به این ترتیب، او به یقین میرسد که همه چیز از خداست و دیگر خوفش از مخلوق نمیماند. کسانی که فلسفه را میفهمند این را میدانند، اما فهم آنها بر اساس دلایل فراموششدنی است. اما عاشقان، چون با معشوق خود برخورد کردهاند و ارتباط حقیقی برقرار کردهاند، هرگز او را از یاد نمیبرند و ارتباطشان با او برقرار است. بنابراین، چنین فردی در حق خود هیچ ناپاکی را احساس نخواهد کرد.
هوش مصنوعی: پادشاه به غلامانش دستور داد که هر یک یک قدح طلایی بگیرند زیرا مهمانی میآید و به غلام خاصی هم گفت که قدحی در دست داشته باشد. هنگامی که پادشاه ظاهر شد، آن غلام خاص به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و قدح از دستش افتاد و شکست. دیگر غلامها که این صحنه را دیدند، گفتند: «پس معلوم میشود که میتوانیم این کار را بکنیم!» و قدحهای خود را نیز به زمین انداختند. پادشاه به آنها اعتراض کرد و پرسید: «چرا این کار را کردید؟» آنها پاسخ دادند: «چون آن غلام خاص این کار را کرد.» پادشاه گفت: «ای جاهلان، آن کار را او نکرد، من کردم!» از نظر ظاهری همه آنان گناه کرده بودند، اما آن عمل خاص در واقع نشانهای از اطاعت بود و حتی فراتر از آن بود. هدف پادشاه از تمامی این اتفاقات نشان دادن خود غلام خاص بود. سایر غلامها تابع پادشاه هستند و باید از او پیروی کنند، زیرا او تجلی پادشاه است و وجود غلامی جز نمایشی از جمال پادشاه نیست. خداوند میفرماید: «اگر تو نبودی، افلاک را نمیآفریدم» که معنایش این است که افلاک را برای خودم خلق کردم. سخن بزرگان، اگرچه به هزار صورت مختلف بیان شود، در حقیقت به یک معنا اشاره دارد، زیرا حقیقت یکی است. مانند وقتی که یک امیر دستور میدهد خیمهای بدوزند؛ یکی طناب میتابد، دیگری میخ میزند و هر کدام کار خاصی انجام میدهند، اما در باطن همه برای یک هدف واحد تلاش میکنند. وضعیت این عالم نیز به همین منوال است؛ چه خوبان و چه بدکاران، در نهایت همه بندگی و اطاعت حق را انجام میدهند. مثلاً، پادشاه ممکن است بخواهد غلامان را امتحان کند تا وفاداران را از بیوفاداران تشخیص دهد و برای این کار، نیاز به عواملی دارد که موجب آزمایش و ثبات آنها میشود. وجود چنین عواملی خود نیز بخشی از بندگی پادشاه است. در نهایت، همه چیز در این عالم بر اساس حکم و اراده پادشاهی صورت میگیرد.
هوش مصنوعی: در واقع، بندگان به حقیقت پادشاهی میکنند. وقتی این بندگان در این دنیا مینگرند، نه به خاطر استدلال و تقلید، بلکه به خاطر مشاهده بیپرده و بیحجاب، از نیک و بد بندگی و اطاعت الهی میکنند. پس برای آنها همین دنیا قیامت محسوب میشود، چرا که قیامت به معنای آن است که همه بندگی خدا را میکنند و کار دیگری نمیکنند جز بندگی او. آنها این معنا را همینجا میبینند که اگر پردهها کنار برود، هیچ یقین جدیدی نخواهند داشت. عالم به زبان عرف به کسی گفته میشود که درک عمیقتری از حقایق دارد و در واقع، خدای عالم است و نمیتوان به او عارف گفت. عارف به معنای کسی است که نمیدانست و سپس دانست که این در مورد خدا صدق ندارد. اما در عرف، عارف به کسی اطلاق میشود که با مشاهده و تجربه، به چیزی دست مییابد. در اینجا گفتهاند که «عالم از صد زاهد برتر است». اما چگونه ممکن است که عالم از زاهد برتر باشد، در حالی که زاهد بر اساس علم خود زهد میورزد؟ زهد بدون علم ممکن نیست. زهد یعنی از دنیا دوری جستن و به طاعت و آخرت گرایش پیدا کردن. بنابراین، برای زاهد لازم است که دنیا را بشناسد، زشتی و ناپایداری آن را درک کند و همچنین از لذت و پایداری آخرت آگاهی یابد. بنابراین، زاهد هم عالم است و هم زاهد. عالم برتر از صد زاهد به معنای کسی است که علم و زهدش به او ثمرهای دیگر میدهد و به همین خاطر به از صدهزار زاهد برتری دارد. مثالی از این مطلب میتواند درختانی باشد که بار میدهند و درختی که بار میدهد، به از صد درخت میباشد که بار نمیدهند، زیرا ممکن است آن درختان به بار نرسند و آفات بسیاری در راه باشد. کسی که به کعبه میرسد، به از آن کسی است که هنوز در راه است، چرا که او به حقیقت رسیده است. بین خوف و امن تفاوتهای زیادی وجود دارد و این تفاوتها در مقامهای امن بیشتر نمایان میشود. سخن گفتن درباره امن از خوف سختتر است، زیرا در راه خدا هر کس چه نوع بذلی میکند، منزلت او مشخص میشود. اما منازل دریا برای اهل خشکی به وضوح قابل فهم نیست و تنها کسانی که در دریا هستند، میدانند.
هوش مصنوعی: امیر گفت که اگر همه چیز دانسته نشود، دانستن کم هم فایده دارد؛ در واقع پی بردن به آنچه نمیدانیم، حائز اهمیت است. او مثال آورد از کسی که در شب تاریکی نشسته و میخواهد به سمت روز برود. این شخص ممکن است از روش رفتن کاملاً آگاه نباشد، اما چون انتظار روز را میکشد، کم کم به صبح نزدیک میشود. کسانی هستند که در شب تاریک و ابر مانند کاروانی در حال حرکتند و نمیدانند کجا میروند، اما وقتی روز میشود، نتیجه آن رفتن را میبینند. در نهایت، هر کس به نیت پاک خود عمل کند، حتی اگر نتواند همه چیز را ببیند، زحماتش ضایع نخواهد شد، زیرا دنیا محل کاشتن است و هرچه در دنیا بکارد، در آخرت برداشت خواهد کرد. عیسی علیهالسلام به شدت خندید و یحیی علیهالسلام بسیار گریست. یحیی از عیسی پرسید که دلیل خندهات چیست، در حالی که او از مشکلات و سختیهای زندگی گریه میکند. عیسی پاسخ داد که یحیی از لطف و رحمتهای خفی خداوند غافل شده است. در این میان، یکی از اولیای خدا پرسید که کدام یک از این دو مقام بیشتری دارد و پاسخ آمده که خداوند نزد بندهاش به اندازه خیالش نسبت به او نزدیک است. بنابراین، باید تلاش کرد تا خیالات را پاک نگه داریم، زیرا اینجا جایگاه خداوند است. در نهایت، به هر کس توصیه میشود که در خود بیندیشد و ببیند کدام از کارها و احساساتش برای او مفیدتر است و مسیر صحیحتری را دنبال کند. همچنین، هر فرد باید به درون خود رجوع کند، چون درون هر کس یک نوع پزشک وجود دارد که حال او را بهتر میشناسد و میتواند به او کمک کند تا تشخیص صحیحی انجام دهد. اگر این پزشک درونی ضعیف شود، فرد ممکن است به اشتباه قضاوت کند و در این صورت نیاز به حمایت از پزشک بیرونی خواهد داشت تا به حالت طبیعی برگردد.
هوش مصنوعی: پس از آن، او دوباره به پزشک خود مراجعه میکند و از او مشورت میگیرد. وقتی که مزاج فردی ضعیف شود، حواس باطن او به شکلی متفاوت عمل میکند و تمامی آنچه میبیند و میگوید، نادرست میشود. در این شرایط، پزشکان و عالمان به او کمک میکنند تا وضعیت جسمیاش به حالت عادی بازگردد و ایمان و دلاش تقویت شود. انسان موجودی بزرگ است و در دل او همه چیز ثبت شده، اما حجابها و تاریکیها اجازه نمیدهند که او آن علم را درون خود بیابد. این حجابها ناشی از مشغلهها و آرزوهای دنیوی هستند. با وجود این تاریکیها و حجابها، او توانایی یادگیری و شناخت دارد، و اگر این حجابها کنار بروند، دانستههای بیشتری کشف خواهد کرد. مهارتها و فنون مختلف از درون انسان شکل میگیرد، مانند هنرهایی که در او وجود دارد و از مواد بیجان پدید نمیآید. داستانی میگویند که یک زاغ انسان را یاد میدهد که مرده را در گور بخواباند، اما این نیز به نوعی از وجود انسان الهام گرفته است. انسان میتواند در فعالیتی که در نظر دارد، با چالشهایی مواجه شود، اما در نهایت آنچه قلباً خواسته، در عمل نمود پیدا میکند. انسانهای بزرگ دائماً در حال جذب علم و سخن هستند و سخنان پرمعنا از آنها جاری است. درختان در زمستان در ظاهری مرده به نظر میرسند، اما در حقیقت هرگز از کار نمیایستند. فصل زمستان زمان جمعآوری منابع است و تابستان زمان خرج کردن. مردم فقط خرجها را میبینند و فراموش میکنند که منابع به تدریج جمعآوری میشوند. ارتباط ما با کسانی که پیوسته با آنها هستیم، چه در خموشی و چه در جنگ، همچنان برقرار است. حتی اگر در ظاهر با یکدیگر در نزاع باشیم، در باطن به هم پیوستهایم. دیگران ممکن است درباره علم و دانایی صحبت کنند، اما علاقه و جاذبه اینجا با ماست، چون هر انسانی جلوهای متفاوت از وجود خود را نشان میدهد و از دیگران بینظیرتر میبیند و درک میکند.
هوش مصنوعی: روایتی است که پادشاهی مجنون را به حضور فراخواند و از او پرسید: «چه بلایی بر سرت آمده و چرا اینقدر خود را رسوا کردهای؟ از خانه و کاشانهات بیرون آمدهای و به حالت ویرانگی دچار شدهای. چرا لیلی اینقدر برایت مهم است و چه زیباییای در او مشاهده میکنی؟ بیا تا خوبان و زیبارویان را به تو نشان دهم و به خاطر تو آنها را قربانی کنم و به تو تقدیم نمایم.» هنگامی که مجنون را حاضر کردند و زیبارویان را به نمایش گذاشتند، مجنون سرش را به پایین انداخته بود و فقط به خودش نگاه میکرد. پادشاه دستور داد: «سر را بالا کن و نگاه کن!» مجنون پاسخ داد: «میترسم؛ عشق لیلی همانند شمشیری برنده است که اگر سرم را بالا ببرم، ممکن است برایم خطرساز شود.» او به قدری غرق عشق لیلی شده بود که دیگران را نمیدید و فقط به حال و هوای خود مشغول بود. در حالی که دیگران لب و بینی و چهرهای داشتند، او در این حالت به چه چیزی دل خوش کرده بود که اینگونه دچار عشق شده بود؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.