گنجور

 
۴۵۰۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹

 

... گرد عصیان رحمت حق را نمی آرد به شور

مشرب دریا نگردد تیره از سیلاب ها

عاقبت انجم ز روی چرخ می ریزد به خاک ...

صائب تبریزی
 
۴۵۰۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲

 

... پرده خواب است گویا پرده این سازها

در دل کان گوهر و در چشم دریا نم نماند

خامه صایب همان در پرده دارد رازها

صائب تبریزی
 
۴۵۰۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹

 

... پا به دامن کش چو مرکز از میان بیرون میا

قطره در اندیشه دریا چو باشد واصل است

هر کجا باشی ز فکر دلستان بیرون میا ...

صائب تبریزی
 
۴۵۰۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳

 

... که با آن قرب شبنم دیده تر می برد اینجا

درین دریا به غواصی گهر مشکل به دست آید

دل هر کس که گردد آب گوهر می برد اینجا ...

... خوشا آن کس که با خود دامن تر می برد اینجا

ترا بی جرأتی از سود دریا می شود مانع

وگرنه هر که موم آورد عنبر می برد اینجا ...

صائب تبریزی
 
۴۵۰۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰

 

... شرار زنده دل از آهن و خارا شود پیدا

جهد پیوسته نبض موج در دریای پرشورش

دل آسوده هیهات است در دنیا شود پیدا ...

... به جز خفت ندارد حاصلی خشم و غضب صایب

به غیر از کف چه از آشفتن دریا شود پیدا

صائب تبریزی
 
۴۵۰۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱

 

... اگر چون عارفان سر بر خط تسلیم بگذاری

ز هر موجی درین دریا ترا لنگر شود پیدا

دل خرسند مهر خامشی باشد فقیران را ...

صائب تبریزی
 
۴۵۰۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵

 

... گرفتم سهل سوز عشق را اول ندانستم

که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا

تو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کن ...

... که می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدا

اگر خود را نبیند در میان مستغرق دریا

به هر موجی که آویزد کناری می شود پیدا ...

صائب تبریزی
 
۴۵۰۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰

 

سپند از مردم چشم است حسن عالم آرا را

که نیل چشم زخم از عنبر ساراست دریا را

کند مژگان من هرگاه دست از آستین بیرون

شود گرداب بر کف کاسه دریوزه دریا را

چه پروا دارد از سنگ ملامت دل چو شد وحشی ...

صائب تبریزی
 
۴۵۰۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱

 

... اگر بیرون دهم خونی که پنهان در جگر دارم

ز حیرت چشم قربانی شود گرداب دریا را

سر گرمی که مجنون من از سودای او دارد ...

صائب تبریزی
 
۴۵۱۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳

 

... نمی ارزد به یک چین جبین صد دامن گوهر

نمی بیند مگر غواص روی تلخ دریا را

ز شوق بیستون آیینه را بر سنگ زد شیرین ...

صائب تبریزی
 
۴۵۱۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴

 

نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را

سفیدی جامه احرام باشد دیده ما را ...

... مشو غافل ز حال خاکساران در توانایی

به ساحل بازگشتی هست در هر جلوه دریا را

ز دعوی بسته گردد چون زبان معنی شود گویا ...

... برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق

همان کف مرهم کافور باشد زخم دریا را

ز چاه افتادن یوسف همین آواز می آید ...

... چو گرداب آن که دارد سیر در ملک وجود خود

کمند وحدت خود می شمارد موج دریا را

غرور من نمی سازد به هر صید زبون صایب ...

صائب تبریزی
 
۴۵۱۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۵

 

به خاموشی محیط معرفت کن جان گویا را

به جان بی نفس چون ماهیان کن سیر دریا را

همایون طایری در هر نظر گردد شکار تو ...

... علم را کثرت لشکر نگردد پرده وحدت

ز یکتایی نیندازد حباب و موج دریا را

ندارد با تعلق سود دست افشاندن از دنیا ...

صائب تبریزی
 
۴۵۱۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۶

 

... به سوهان ریاضت خویشتن را گر سبک سازی

به جرأت چون کف سرمست بر دریا نهی پا را

سبک چون پنبه از سر وا کنی گردانه تن را ...

صائب تبریزی
 
۴۵۱۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۷

 

... مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل

که دست از جان خود شستن به دریا می برد ما را

اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما ...

صائب تبریزی
 
۴۵۱۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸

 

... که دیگر ساده از نقش تمنا می کند ما را

اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتد

خیال دور گرد یار تنها می کند ما را

به تلخی قطره ما را ز دریا ابر اگر گیرد

به شیرینی دگر در کار دریا می کند ما را

کدامین غبن ازین افزون بود ما بی نیازان را ...

صائب تبریزی
 
۴۵۱۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹

 

... که باغ دلگشایی هست در کنج قفس ما را

فغان کز طالع ناساز چون گرداب در دریا

ز گردش نیست حاصل غیر مشتی خار و خس ما را

فرو رفتیم عمری گرچه در دریا چو غواصان

نیامد گوهری در کف به جان بی نفس ما را ...

صائب تبریزی
 
۴۵۱۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴

 

... به آب زندگانی می رساند خانه ما را

فروغش دیده جوهرشناسان را کند دریا

صدف بیرون دهد گر گوهر یکدانه ما را ...

صائب تبریزی
 
۴۵۱۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸

 

که دارد این چنین سرگشته و بی تاب دریا را

که نعلی هست در آتش ز هر گرداب دریا را

فروغ گوهری در دیده من خواب می سوزد

که می ریزد نمک در پرده های خواب دریا را

مرا گرد جهان آن گوهر سیراب گرداند

که گرداند به گرد خویش چون گرداب دریا را

سبکروحانه سر کن در بزرگی با فرودستان

که از ابروی موج خود بود محراب دریا را

نمی جوشد به هر آتش عذاری دیده عاشق

به جوش آرد مگر خورشید عالمتاب دریا را

بود دامان ارباب کرم وقف تهیدستان

به سوی خود کشد هر موج چون قلاب دریا را

ز طوق حلقه زنجیر شد سودای من افزون

نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را

دل روشن به اندک التفاتی می شود کامل

که سیم ناب سازد پرتو مهتاب دریا را

ز جمع مال حرص مردم دنیا نگردد کم

که نتوان سیر کرد از ریزش اسباب دریا را

ز شوق روی او چندان سرشک لاله گون ریزم

که آب تلخ در ساغر شود خوناب دریا را

کدامین روی آتشناک یارب در نظر دارد

که آتش می جهد از دیده پر آب دریا را

ز حرف سرد ناصح گرمی عاشق نگردد کم

نیندازد ز جوش خویشتن سیلاب دریا را

بزرگان را به حرفی می توان از جا درآوردن

نسیمی می تواند ساختن بی تاب دریا را

نماند بر دل رحمت غبار جرم ما صایب

به رنگ خود برآرد یک نفس سیلاب دریا را

صائب تبریزی
 
۴۵۱۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹

 

اگر چه گریه سرشار من تر کرد دریا را

غنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا را

ز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کم

کف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا را

چه صورت دارد از انشای معنی کم شود معنی

به غواصی تهی نتوان ز گوهر کرد دریا را

به چشم هرزه خرجم هیچ دخلی برنمی آید

چه حاصل زین که ابر من مسخر کرد دریا را

نمی دانم چه بیرون می نویسد از دل پر خون

که چشم من ز تار اشک مسطر کرد دریا را

همان از عهده بی تابی دل برنمی آید

اگر چه کوه صبر من به لنگر کرد دریا را

اگر دریا ز احسان چند روزی داشت سیرابش

ز فلس خویش هم ماهی توانگر کرد دریا را

به خون یک جهان جاندار نتوان غوطه زد ورنه

به آهی می توان صحرای محشر کرد دریا را

ز فرزند گرامی می شود چشم پدر روشن

سرشک آتشین من منور کرد دریا را

اگر سیلاب اشک من غبار از دل چنین شوید

تواند خاک ها در کاسه سر کرد دریا را

بود آسودگی در عالم آب از دهن بستن

به ماهی خامشی بالین و بستر کرد دریا را

فرو رو در وجود خویش صایب تا شود روشن

که قدرت در دل هر قطره مضمر کرد دریا را

صائب تبریزی
 
۴۵۲۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷

 

... نه از بی جوهری ها مهر دارم چون صدف بر لب

نهان دارم ز چشم شور دریا گوهر خود را

ز طوفان حوادث با سبک مغزی نیم غافل

حباب آسا درین دریا به کف دارم سر خود را

من از تردامنی گردیده ام چون موج دریایی

خوشا ابری که سازد خشک دامان تر خود را

صائب تبریزی
 
 
۱
۲۲۴
۲۲۵
۲۲۶
۲۲۷
۲۲۸
۳۷۳