گنجور

 
صائب تبریزی

نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را

سفیدی جامه احرام باشد دیده ما را

چنین کز چشم او گفتار می ریزد، عجب دارم

که گردد خواب مهر خامشی آن چشم گویا را

دگر وحشی نگاهی می زند پیمانه در خونم

که هر مژگان او عمر ابد بخشد تماشا را

ردای اهل تقوی بادبان کشتی می شد

لب میگون او تا ریخت در پیمانه صهبا را

عبیر پیرهن در دیده اش گرد کسادی شد

چه خجلت ها که رو داد از تماشایت زلیخا را

سراپا عشقم اما کارفرمایی نمی یابم

که بر فرهاد و مجنون تنگ سازم کوه و صحرا را

مشو غافل ز حال خاکساران در توانایی

به ساحل بازگشتی هست در هر جلوه دریا را

ز دعوی بسته گردد چون زبان، معنی شود گویا

به گفتار آورد خاموشی مریم مسیحا را

اگر چه در نظرها چون شرر بی وزن می آیم

گریبان می درد بی تابی من سنگ خارا را

برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق

همان کف مرهم کافور باشد زخم دریا را

ز چاه افتادن یوسف همین آواز می آید

که در صحرای پر چاه وطن، فهمیده نه پا را

چو گرداب آن که دارد سیر در ملک وجود خود

کمند وحدت خود می شمارد موج دریا را

غرور من نمی سازد به هر صید زبون صائب

به گرد دام خود گردانده ام صد بار عنقا را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۳۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عنصری

زر افشانید بر پیلان جرس‌های مدارا را

برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را

قطران تبریزی

زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا

ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا

وطواط

زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را

خهی ! از حل و عقد تو قوامی مجد علیا را

ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را

نظام تو کرده روان ایوان خضرا را

کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را

[...]

مولانا

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه