گنجور

 
صائب تبریزی

نه هر کس سر برون با تیغ و خنجر می برد اینجا

سر تسلیم هر کس می نهد سر می برد اینجا

درین میدان جدل با دشمنان کاری نمی سازد

سپر انداختن، از تیغ جوهر می برد اینجا

چه باشد قسمت ما دور گردان از وصال گل؟

که با آن قرب، شبنم دیده تر می برد اینجا

درین دریا به غواصی گهر مشکل به دست آید

دل هر کس که گردد آب، گوهر می برد اینجا

مکن تلخ از دروغ بی ثمر زنهار کام خود

که صبح از راستی قند مکرر می برد اینجا

چو گل هر کس به روی تازه وقت خلق خوش دارد

ز احسان بهاران دامن زر می برد اینجا

ندارد حسن عالمسوز غیر از عشق دلسوزی

غبار از چهره آتش سمندر می برد اینجا

کند پهلو تهی از هیزم تر آتش سوزان

خوشا آن کس که با خود دامن تر می برد اینجا

ترا بی جرأتی از سود دریا می شود مانع

وگرنه هر که موم آورد عنبر می برد اینجا

کیم من تا نپیچد فکر عشق او مرا در هم؟

که سیمرغ فلک سر در ته پر می برد اینجا

به فرق هر که صائب داغ سودا سایه اندازد

عذاب گرمی خورشید محشر می برد اینجا