گنجور

 
صائب تبریزی

سپند از مردم چشم است حسن عالم آرا را

که نیل چشم زخم از عنبر ساراست دریا را

کند مژگان من هرگاه دست از آستین بیرون

شود گرداب بر کف کاسه دریوزه دریا را

چه پروا دارد از سنگ ملامت دل چو شد وحشی؟

که کوه قاف نتواند شکستن بال عنقا را

مگر آن سرو بالا بر سر من سایه اندازد

وگرنه سایه بی دست شاخ و برگ، سودا را

نگردد مانع پرواز جان را تار و پود تن

نبندد رشته مریم پر و بال مسیحا را

هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد

به یوسف می توان بخشید تقصیر زلیخا را

کند موج سراب دشت پیما را عنانداری

هوسناکی که می پیچد به کف دامان دنیا را

مبین زنهار اسباب تعلق را به چشم کم

که سوزن لنگر پرواز می گردد مسیحا را

به اندک التفاتی، نقش پای ناقه لیلی

به مجنون دامن گل می کند دامان صحرا را

سیه بختی چه سازد با من حرف آفرین صائب؟

نگردد سرمه از گفتار مانع چشم گویا را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۳۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عنصری

زر افشانید بر پیلان جرس‌های مدارا را

برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را

قطران تبریزی

زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا

ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا

وطواط

زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را

خهی ! از حل و عقد تو قوامی مجد علیا را

ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را

نظام تو کرده روان ایوان خضرا را

کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را

[...]

مولانا

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه